فیلم پل های مدیسون کانتی
خب من قبلا رمان این فیلم را خوندم و یه پست هم در موردش گذاشتم، همونجا گفتم هر وقت فیلمش را دیدم در مورد آن خواهم نوشت.
الان اصلا نمیخوام نقدی بر فیلم یا هر چیزی شبیه این بنویسم الان هدفم اینه به چرایی پیدایش این حس در زنِ فیلم بپردازم و اینکه چرا آن تصمیم را گرفت و حسی که از تصمیمش بعد از سالها داشت.
زنِ داستان فرانچسکو زنی تقریبا 40 ساله، اصالتا ایتالیایی که با شوهرش که سربازی در جنگ بوده در ایتالیا آشنا شده بود و همراه او به آمریکا آمده بود و الان دو تا بچه ی 16 و 17 ساله داشت. فضای زندگی یه زندگیِ کاملا معمولی و جاافتاده را نشون میداد که زن خانه هدفش نگه داشتن آرامش خانه و خانواده بود و البته که شوهرش هم همینطور هم بود، یه مردی به گفته ی زن زحمتکش و خانواده دوست که پدر خوبی برای بچه هایش هست. در فیلم هم همینطور بود هیچ نکته ی منفیِ شخصیتی از شوهرش سرنمیزد بجز یک نکته! اینکه زنش را نمیدید!!! در چندین موقعیت شاهد این خصلت مرد بودیم، در زندگیِ روزانه اشان و در پایان فیلم وقتی زن ماشین مرد را دید که از آن روستا خارج میشد، بخاطر حسی که به او داشت شروع به گریه کرد شوهرش که مشغول رانندگی بود بدون آنکه کلامی حرف بزند تنها به یک نگاه به زنش بسنده کرد. موقع غذا خوردن، سر میز غذا زن فقط با دیدنِ غذا خوردن خانواده اش لذت میبرد، از اینکه میدید خانواده اش دور یک میز جمع شده اند و غذایی را که او پخته بود را با اشتها میخورند لذت میبرد انگار با خودش فکر میکرد همین برای من کافیه! این همان مهره ی گمشده ی من از شادی است، بیا همین را بچسب بعنوان رویاهای دست یافتنی ات و باهاش راضی باش و قدردان، انگار زن با خودش بگه من یه مادرم و شادیِ من در گرو آرامش خانه و خانواده ام است. در واقع زن سعی در مجاب کردنِ خودش داشت که مبادا افسارگسیخته رفتاری از او سر بزند. در همه ی این جنجال ها، زن در شوهرش هیچ نقطه ی روشن و تکیه گاهی نمیدید که بتواند شادیِ زندگی اش را جستجو کند یا حتی بتواند در مورد آن با مرد حرف بزند (این نیاز به حرف زدن را در مرحله ای میبینیم که با مرد عکاس ازخاطراتش از ایتالیا با ذکر جزییات حرف میزند). در تک تک حرکات زن نوعی آشفتگی و دلخوری دیده میشد، تا زمانیکه زن در بالکن خانه ایستاده بود و مرد عکاس به دنبال پرسیدن آدرسی وارد مزرعه ی آنها شد، واقعیت اینه چه دلیلی برای تمایل زن به صحبت با مرد وجود دارد؟ جز اینکه زن خسته بود و دلش تغییر میخواست دقیقا همان تردید و چالشی که از قبل با خودش داشت، نه میتوانست شاکی باشد و نه میتوانست دل بدهد به زندگی روزانه اش و از آن بدون تردید لذت ببرد، زن به مرد پیشنهاد داد برای نشان دادن آدرس پل،همراه مرد برود، بنظر من در این مرحله هر مرد دیگری هم بود (با اندکی اطمینان در مورد کیفیت ظاهری) زن این پیشنهاد را میداد، من به عشق در نگاه اول اعتقاد ندارم، بنظر من گاهی اوقات ما آدمها آماده ی پذیرفتن شخصی جدید در زندگی امان هستیم و این برحسب اتفاق یا شانس است که در آن لحظات چه کسی در مسیرمان قرار بگیرد. هیچ عشقی در نگاه اول وجود ندارد تنها یک چیز است و آن هم تلاقیِ نیازهاست.
از اینجای داستان مدام زن از همکلامی و همراهی مرد لذت میبره و متوجه ی اون شعف و شادی ای که دنبالش بود میشود. اینجاست که زن از فرصت غیبت چهار روزه ی شوهر و فرزندانش استفاده میکند و با جسارت وارد رابطه ی با مرد میشود. در لحظه ی لحظات بودن با مرد میتوان سرزندگی و خوشحالی زن را شاهد بود و دیگر از آن استرس رفتاری و بهم ریختگی زن خبری نیست. زن به وضوح از معاشرت با مرد لذت میبرد.
و اما سؤال پایانی داستان؛ چرا زن تصمیم گرفت با مرد نرود؟ آیا پشیمان شد؟
بنظر میرسه دو مورد مانع از رفتن زن با مرد شد، مورد اول اینکه زن نسبت به آینده ی شوهرش احساس مسوولیت کرد و از اینکه باعث سرشکستگیِ شوهرش در آن جامعه ی روستایی بشود عذاب وجدان داشت. مورد دوم زن تردید کرد که بودن با مرد زندگی اش را به مرز عادت و روزمرگی خواهد کشاند، زن ترسید که مبادا عشق بینشان قربانیِ با هم بودنشان شود. در واقع زن به پایداری عشق با این شدت و کیفیت شک کرد و نهایتا تصمیم گرفت با مرد نرود.
در مورد پشیمان شدن یا نشدن زن در زمان پیری اش که این داستان را برای فرزندانش نوشت؟ حقیقتا روایت داستان در فیلم به گونه ای چیده شده بود که ظاهرا میخواست بگوید زن از تصمیمش راضی است! اما برداشت من در زمان خواندن رمان متفاوت بود، هیچ کجای رمان نگفت زن از اینکه با مرد نرفته بود پشیمان است، نه. اما برداشت و حس من این بود زن اگر پشیمان هم نشده باشد، لااقل حسرت داشت.
بیگ لایک به این قسمت :)
"من به عشق در نگاه اول اعتقاد ندارم، بنظر من گاهی اوقات ما آدمها آماده ی پذیرفتن شخصی جدید در زندگی امان هستیم و این برحسب اتفاق یا شانس است که در آن لحظات چه کسی در مسیرمان قرار بگیرد. هیچ عشقی در نگاه اول وجود ندارد تنها یک چیز است و آن هم تلاقیِ نیازهاست. "