در جستجوی شادی ...
امروز یه مطلبی تو تلگرام خوندم در مورد احساس رضایتمندی، میگفت شما از یه دوره ای میفهمی که تلاشهات برای موفقیت و داشتن دستاورد تو را شاد نمیکنه و شادی را در جایی دیگه جستجو میکنی، این یک مهارت هست که بمرور و ذره ذره این مهارت را یاد بگیریم که چطور میشه با وجود اینهمه غم و اتفاقهای ناگوار که اتفاقا عموما هم خارج از پیش بینی ما سرمون آوار میشوند به یک شادی و حس رضایتمندی برسیم. دقیقا من همونی هستم که همیشه فکر کردم راه رضایتمندی و خوشحالی از سختکوشی میگذره، همیشه خودم را تشویق کردم که قرار نیست هیچ کسی هیچ کاری برای من بکنه هرچیزی میخوام باید خودم براش تلاش کنم، واقعا هم آدم بدشانسی نبودم هر جایی تلاش کردم و پشتکار داشتم کمابیش نتیجه عینی تلاشم را دیدم، از نظر تحصیلی و شغلی و مالی تو رده پایین نیستم اما اون خوشحالی و رضایتمندی نیست، واقعیت اینه فکر میکنم از نظر رضایتمندی از زندگی در پایین ترین رده بین آدمها باشم، اتفاقا پریروز میگفتم من به آدمهایی که با پول شاد میشوند و پول براشون رضایتمندی میاره حسودی میکنم، خودم میدونم اگر وضع مالی ام بد بود الان مشکلات و بدبختی های بیشتری رو سرم ریخته بودند اما این باعث نمیشه که الان غمم را نبینم، این چه آموزش مزخرفی هست که ما داریم که برای نالیدن و ناراضی بودن سریع یه بدبخت بیچاره تر از خودمون را جلوی خودمون علم میکنیم و میگیم ببین ببین اگر جای این بودی پس چی؟ پس زر نزن خفه شو برو خدا رو شکر کن و خلاصه جای سفت نشاشیدی که عاشقی یادت بره :( خلاصه اینکه بله من میتونستم بدبختر از الان هم باشه، ولی حالا که نیستم آیا این یک دستوره که باید شاد باشم؟ اصلا یه دستور، ولی وقتی شاد نیستم، نیستم دیگه، زوریه؟؟؟
من نمیتونم خودم را گول بزنم و برای خوشحالی به دستاوردهای ریز و درشت بچسبم چون میبینم تو سرزمینی که جان جوانها و آینده شون به اندازه یک پشگل ارزش نداره حماقت محضه خودم را گول بزنم و خوشحال باشم، از اونطرف هم میدونم این رویکرد من بجز افسردگی هر روزه و هر روز لباس غم و رزم پوشیدن هیچ خوشحالی و رضایتمندی ای از زندگی بهمراه نداشته و نداره، زندگی من شده سعی صفا و مروه بین غم و رزم. مطابق اون پست تلگرام، واقعیت اینه برای آدمهایی مثل من، دیگه تلاش برای موفقیت و سختکوشی راه حل رضایتمندی نیست بلکه نیاز به آموختن یک مهارت دیگه داریم، و البته که این مهارت یک شب حاصل نمیشه، یک اپرووچ هست این مهارت.
به این نتیجه رسیدم که تو این خاک برای من تخم غم پاشیده اند، من آدمی نیستم که بتونم خودم را گول بزنم، این مهارت باید طوری باشه که بر اساس لذت بردن از اینکه در موقعیت آدمهای بدبخت بیچاره تر از خودم نیستم، نباشه. چون همچین مقایسه و خوشحالی ای حالم را از خودم بهم میزنه. من همیشه فکر میکردم نیاز به یه شادی جمعی دارم، اینکه ببینم یعالمه آدم رضایتمندی دارند حالم را خوب میکنه ولی خب این که نشدنی هست، باید به راه حل ها و اپرووچ های دیگه فکر کنم، اما واقعا سرنخ یادگیری اون مهارت چیه؟ راه حل شما چیست؟
من فکر میکنم جواب این پست داخل خودشه
شادی جمعی ... تو در ایران شادی جمعی میبینی؟!
هر چیز شادی آوری محدود و ممنوع و قلع و قمعه ...
این جا پیداش نمیکنی