یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

از رؤیاهایم - پنج از چهل

يكشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۳، ۰۵:۵۵ ب.ظ

 یک زمانی خیلی دوست داشتم با بابام با هم برویم هند. فکر میکردم چقدر خوب میشد اگر با کشتی میرفتیم هند!  این حرف برای خیلی وقت قدیمهاست! وقتی که بچه نداشتم، نمیدانم ازدواج کرده بودم یا نه. اما الان ظاهرا خبری از آن اشتیاق نیست. بعد از یکی دو باری که برای سفر شمال و جنوب ایران خیلی اصرار بابام اینا کردم که همراهمون بیایند، انگار دلسرد شده ام. جنوب را باهامون آمدند و واقعا هم خوش گذشت، به همگی خوش گذشت. اما نتیجه ی اینهمه گفتن و چند باری هم نه شنیدن، برای من این شد که بیخیال آن آرزوی قدیم شوم..... از دست بابام عصبانی‌ام؟ آره، از اینکه تو این سن و سال خودش را وقف کارش کرده عصبانی‌ام، از اینکه فکر میکنم بلد نیست خوش‌تر و راحت‌تر زندگی کند از دستش عصبانی‌ام. از خودم هم عصبانی هستم. از اینکه نمیتوانم بیخیالشان شوم و به آنها فکر میکنم. از اینکه با شوهر و چند تا بچه و زندگی و کار و هزار مشغله ی دیگر تکلیفم با خودم معلوم نیست و هنوز در دل شوری دارم و در سر سودایی. از اینکه هنوز دلم میخواهد هند را ببینم هرچند خیلی دیگر به همراهی بابا فکر نمیکنم، دوست دارم هند را ببینم آنهم نه با تور  و یک هفته ده روزه بلکه یک سفر یکی دو ماهه! آنقدر که بشود بعنوان یک مسافر تاحدودی هند واقعی را دید. دلم میخواهد خیلی جاهای دیگر را ببینم، دلم نمیخواد هیچ جایی را بصورت توریستی بروم. دوست دارم فرصتی باشد و فضایی که مفصل بروم دنیا را ببینم. و به جای همه ی اینها دست و پایم بسته است. از مسوولیت های بچه و سرشلوغی های خودم و متأهل بودن و هزاران دلیل دیگر. بیقرارم، در دلم هوس زندگی دیگری را دارم و در واقعیت زندگی و باید ها و نبایدها سریش‌وار به من چسبیده اند و البته که من هم ذره ای و دقیقه ای آنها را رها نمیکنم، هرچند که از دید شوهرم همچین هم به آنها نچسبیده‌ام. 

در سرم هوای قدم زدن در کوچه های بهاری استرالیا، در محله های قدیمی و اصیل شهرهای اروپایی، در سنگفرش های خیابان های قدیمی پراگ و بناهای تاریخی و معماری اسپانیا دارم؛ حتی پاریس که خیلی ها میگویند بوی شاش میدهد و من دوست دارم بروم و ببینم چطور میشود درباره پاریس این حرف را زد؟ !  دوست دارم هند را ببینم، کشور هفتاد و دو ملت، کشور مهاراجه ها و سیک ها و اینهمه تناقض را از نزدیک ببینم. نمیدانم باز هم به بابا پیشنهاد نوجوانی و جوانی‌ام را بدهم؟ آن روزها که وقتی گفتم میشه با کشتی رفت؟ گفت آره بعید نیست، تو بندرعباس یکبار سوار کشتی هندی ها شدم و غذت خوردم، خیلی غذاشون تند بود! اما احتمالا از سمت چابهار باید رفت! آنروزها بابا فکر میکرد میشود برویم و حداقل در موردش حرف هم میزدیم ... یادم میآد به دختر سوییسی در هاستل ژنو، که گفت با پدرش سفر پیاده ی دو سه ماهه ای را از زوریخ شروع کرده اند، تا ژنو آمده بودند و قرار بود بروند به سمت فرانسه. دختر همسن و سال من بود، پرسیدم پدرت چند ساله است که گفت هشتاد. به دختر گفتم تو رؤیای من را زندگی میکنی ... 

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۳/۰۸/۲۷
زری ..

نظرات  (۶)

چه رویای قشنگی! امیدوارم زودی به حقیقت بپیونده!

پاسخ:
مرسی عزیزم. من هم :)

سلام

من حدودا دو سال هند زندگی کردم، اگر دوست داشتین بگین تا تجربیاتم رو در اختیارتون بذارم. هند واقعی فرسنگ ها با هندی که تو فیلم ها دیدیم فرق داره. 

پاسخ:
بله بله حتما! نیکی و پرسش:) ممنون میشم هر وقت فرصت داشتید در موردش بنویسید

به شخصه، بعد از سفرهای متعددی که داشتم سعی می کنم از طریق کانکشن هایی که دارم، اول تو کشور مقصد یه بومی معتمد پیدا کنم بعد راهی بشم. چند سالی هست وقتی میام ایران، مثل توریست ها از همه چیز تعجب می کنم و سعی می کنم خواهر زاده یا برادرزاده ای رو همراهم خودم این ور و اون ور ببرم تا راه بیفتم.

پاسخ:
بله همینطوره مطمینا یک فرد بومی معتمد خیلی خیلی سفر را بهتر کند. 

آرزو داشتن عیب نیست.فقط آرزو نکن.برنامه بریز برای سفرت.امیدوارم موفق شوی به آرزوهات جامه عمل بپوشانی.

پاسخ:
حال ندارم برنامه ریزی کنم. 

چقدر با این پستتون ارتباط برقرار کردم. من یه سری آرزو داشتم همیشه که پدر و مادرم رو یه روز دوری ببرم اروپا بگردونم و با هم سفر بریم و پیاده روی و هایکینگ کنیم. اومدم اروپا و مادر و پدرم رو هم آوردم با خودم. ولی آرزوم همینجا متوقف شد. چون در نظر نگرفته بودم که پدر و مادرم پیر میشن :( و دیگه توان هایکینگ و سفرهای طولانی رو ندارن ...:(

پارسال که این واقعیت خورد تو صورتم خیلی برام سنگین بود... پدرم ترجیح میداد نهایتا ۲-۳ ساعت در روز از خونه بیرون بریم و بقیه‌ش تو خونه باشیم چون استخوناش درد میگرفت و اذیت میشد. سه بار هم مریض شد تو دو ماه. در حالی که کودکیهای من همه‌ش تو کوه و به هایکینگ گذشته چون پدرم ورزشکار بود خیلی و همیشه کاری میکرد به ما تو طبیعت خوش بگذره...

پاسخ:
دقیقا همینه مهسا جان، روزگار خیلی منتظر ما نمیمونه که برای خواسته هامون آروم آروم برنامه ریزی کنیم. خدا پدر مادرت را سالیان سال برات نگه داره، ولی فکر کن یک روزی میبینی با بچه و .... اصلا نمیتونی همون دو سه ساعت را هم با خیال راحت با پدر مادرت وقت بگذرونی. میفهمم چی میگی ... یهو آدم میبینه ای دل غافل ....

این چندتا جمله‌ات خودِ خودمه: «بیقرارم، در دلم هوس زندگی دیگری را دارم و در واقعیت زندگی و بایدها و نبایدها سریش‌وار به من چسبیده اند و البته که من هم ذره ای و دقیقه ای آنها را رها نمیکنم، هرچند که از دید شوهرم همچین هم به آنها نچسبیده‌ام. »

 

برگرفته شده از maneveshteh.blog.ir

پاسخ:
عزیزززززم هر چند عمیقا این حس غم‌انگیز هست، اما از اینکه توانسته ام با قلمم حست را بیان کنم خشحالم. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی