غریبه - هفت از چهل
با خانه ام غریبه ام. توی کمدها دنبال چیزی میگردم و انگار نه انگار چند ماه پیش که آمدیم این خانه، همه ی اینها را خودم در کمدها جاسازی کردهام. به قدری با همه چیز غریبه ام که برای پیدا کردن هر وسیله ای باید همه ی کمدها را بگردم، هیچ نقشه ای از وسایل و کمدها در ذهنم ندارم. از یک جایی شروع به گشتن میکنم تا بر حسب اتفاق زود یا دیر یک جایی پیدایش کنم. خیلی وقتها اصلا یادم نیست وسیلهای را دارم .... بقدری با وسایلم بیگانه شدهام که دارم فراموششان میکنم. با بخشی از آنها که آنقدر بزرگ بودند که نه میشد پنهانشان کرد و نه میشد فراموششان کرد خداحافظی کردم، در خانه ی قبلی جا گذاشتمشان. ترفند خوبی بود حداقل از دستشان خلاص شدم. ایکاش میشد با حجم انبوه اسباب بازی پسرها هم همین کار را میکردم و اگر میشد با وسایل آقای شوهر هم همین کار را میکردم، آخ که چقدر خوب بود.
امروز برای روز دوم پسر گفت برای صبحانه پنکیک میخواهد. حوصله ی پنکیک درست کردن نداشتم، به پسر گفتم میشه صبحانه چیز دیگری بخوری؟ دیروز هم پنکیک خوردی برادرت نخورد، بذار بعدازظهر برای عصرانه تون پنکیک درست کنم که با هم بخورید. چند تایی پیشنهاد بهش دادم که با لب و لوچه ی آویزان گفت نه خوشمزه نیست، پنکیک میخوام! رفتم تو آشپزخانه و همینطور که سعی میکردم حجم ظرفهای کثیف روی کانتر آشپزخانه و توی سینک ظرفشویی را نبینم، از کابینت یک ماهیتابه درآوردم و مشغول درست کردن پنکیک شکلاتی شدم. برای فرار از دیدن ظرفهای کثیف میروم جلوی پنجره ی آشپزخانه میایستم و با دیدن هوای ابری و زمین های خیس یادم میآید که دیشب با صدای رعد و برق از خواب پریده بودم. پنجره را باز میکنم، هوای خنک و بوی باران میخورد تو صورتم. چند نفس عمیق میکشم و با بی میلی که خانه سرد نشود پنجره را میبندم. پنکیک پسر آماده شده است، برایش میاورم. طعم پنکیک برایش آشناست و با لذت تیکه ای را که در دهان گذاشته است، میخورد.
به خانه ام و وسایلش نگاه میکنم، با خودم فکر میکنم از کی اینقدر با همه چیز بیگانه شدهام؟ من به هیچ کدام از اینها تعلق خاطری ندارم! اگر میشد از خیلی از چیزها خودم را خلاص میکردم.
به وبلاگم فکر میکنم و شماهایی که اینجا را میخوانید، تقریبا از شما هم هیچ نمیدانم. با شما هم غریبه ام!
خونه جدید همینطوریه دیگه :) منم هوس کردم پنکیک درست کنم.