نشانهها - دوازده از چهل
من آدم نشانه ها هستم. مثلا روزی که بعد از مدتها با خودم کلنجار رفتن و چندین مهد کودک را بررسی کردن، نهایتا تصمیم گرفتم پسر بزرگترِ دو سال و نیمه و پسر کوچکتر شش ماهه را بگذارم مهد کودک. روز اولی که قرار بود بچه ها را با وسایلشان ببریم مهدکودک، در مسیر یکهو چشمم افتاد به جسد گربه ای که در خیابان تصادف کرده بود. همان موقع به دلم بدافتاد و دلم میخواست از همانجا با بچه هایم برگردم خانه. اما از بس آن مدت برای پیدا کردن دو ساعت وقت خالی و انجام کارهایم اذیت شده بودم و با همه ی وجودم جایی را میخواستم که برای چند ساعتی در روز از بچه ها مراقبت کنند، به خودم گفتم بیخود خرافاتی نشو. بچه ها را بردیم مهد کودک. همان روز میخواستم بروم جایی که یکی دوساعتی کار داشتم. کارم تمام میشد، سریع برگشتم مهد کودک . از همان دم در صدای گریه ی پسر کوچکتر را شنیدم. اجازه گرفتم و رفتم داخل. بچه ام را بغل کردم. طفلک من آنقدر گریه کرده بود که به نفس نفس افتاده بود. همانطور هُک هُک میکرد که در آغوشم به خواب رفت. برادرش هم پژمرده طور آمده بود دم در همان اتاق ایستاده بود و ما را نگاه میکرد. با اشاره ی سر بهش گفتم بیا داخل. پسرکم آمد و خودش را کنار من جا داد. برادرش را در بغل داشتم و پسرکم به همینکه کنارم بنشیند و خودش را به من بچسباند قناعت کرده بود.
نمیدانم مرگ آن گربه در آن صبح تابستانی ارتباطی به حال بد من داشت یا نه. اما همان شد که هر وقت یادِ مهد کودک بردن بچه هایم میافتم، حتما آن صحنه ی آسفالت و خیابان و جسد گربه برایم تداعی میشود. دو سه روزی دیگر بچه هایم را بردم مهد کودک و نهایتا در یک صبح تابستانی که شبش باران زده بود و همه جا بهاری شده بود رفتم و وسایلشان را تحویل گرفتم و دیگر بچه هایم را نبردم هیچ مهد کودکی.
نمیخواهم باز خرافاتی شوم ولی ته دلم میگوید احتمالا امسال آمدن دو بچه گربه ی کوچک، خیلی کوچک، به خانه امان میتواند نشانه ی خوبی باشد. آلو و دودی دو بچه ی گربه ای هستند که امسال به خانه امان آمدهاند. با فاصله ی تقریبا پنج ماه، اول آلو یِ سی و پنج روزه و بعد دودیِ ده روزه. فعلا که همینجا هستند و همگی دور و بر هم روزگار میگذرانیم:)
حضور دوهفته ای آلو برای ما هم پربرکت بود. هنوز به یادش هستیم و دلمان برایش تنگ می شود.