حسرت- سیزده از چهل
من از مرگ عزیزانم میترسم. یعنی راستش را بخواهید از این میترسم که نباشند و من پر باشم از حسرت. از اینکه بعضی ایکاشها خوره مغزم شوند، اینکه ایکاش فلان کار را کرده بودم و حتی از اون بدتر و غمانگیزتر، ایکاش فلان کار را نکرده بودم. از اینکه نباشند و بین من و او تنها خاک باشد و سنگ. میترسم دستانم را دراز کنم و به جای اینکه دستانش را در دست بگیرم، تنها بتوانم سنگ قبر را لمس کنم و به جای گرمای وجودش، سردیِ سنگ را حس کنم. غم سنگینی است مواجه شدن با این واقعیت که دیگر تمام شد! دیگر نه میتوانم برایش کاری کنم و نه میتوانم دلخوش باشم به حضورش. سنگینی این نیستی و این تمام شدن، میتواند کمر آدمی را از غم خمکند. سخت است، کمر صاف کردن زیر این بار نشدنی است مگر آدمی دست بیاویزد به دامن خاطرات. و وامصیبتا که اگر هر خاطره ای زخمی باشد و خنجری باشد بر قلب و نمکی باشد بر زخم. چه میشود کرد؟ با این انبوه غم و استیصال چه میشود کرد؟ فرار، شاید فرار تنها راه حل باشد. فرار از واقعیت، فرار از ناتوانی، فرار از دروغ هایی که به خود گفتیم، دروغ هایی که به دیگران گفتیم و آنقدر تکرارشان کردیم که خودمان هم باورمان شد. نمیدانم تا کجا میتوان با دروغ سر خودمان را گرم کنیم و دلمان را خوش، به اینکه نه! کوتاهیای از من نبود و من بهترین کاری را که توانستم انجام دادم. ایکاش هر مرگی در نتیجه ی رسیدنِ میوه ی زندگی باشد، آنقدر مانده باشد که هر دوره را به کمال طی کرده باشد. میوه ی رسیده ای که چیدنش نه تنها حسرت ندارد که نشانه ی این است که هر چیزی در جای خودش است. هیچ حسرتی بر دلمان باقی نمانده باشد...
زری جان مرگ عزیزان خیلی خیلی سخته. من دو تا از عزیزترین عزیزانم رو از دست دادم. مادرم رو ظرف مدت یکهفته و 4 سال بعدش پدرم ظرف مدت یکماه. از رفتن مادرم 10 سال میگذره و داغش هنوز روی دلم هست. ولی همیشه به همه اطرافیانم و به ویژه به نباتم میگم من تمام زندگیم رو با ترس از دست دادن مادر و پدرم و مخصوصا مادرم به خودم حرام کردم و حس میکنم با این نگرانی و دلشوره همیشگی نتونستم از بودنشون لذت ببرم. و هرگز فکر نمیکردم اینقدر ناگهانی از دستشون بدم و اینکه بتونم دوام بیارم و به زندگی ادامه بدم. اتفاقات بدون دخالت ما در موعدش رخ میدن و تقریبا کاری نمیتونیم انجام بدیم. پس نترس و از روزهای با هم بودن لذت ببر.