بیشتر از یکماهه که ننوشتم... دخترم چند روزی هست که بهم میگه نمیخواهی پست جدید بذاری؟ میدونی چند وقته هیچی ننوشتی؟ تقریبا مرتب وبلاگ دوستان را میخونم اما نمیدونم چرا دلم به نوشتن اینجا نبود. یه جورایی نمیدونم چی بنویسم یعنی مدام خودم را نقد میکنم که خب که چی؟ باز بروی ینویسی که فلان برنامه ا را دارم و از فلان برنامه ام عقبم! خب که چی بشه!؟ باورتون میشه همینقدر خشک و محکم با خودم حرف میزنم! و البته که انگار از روی بقیه خجالت میکشم که باز هم هیچ تیکی کنار کارهام نخورده :(
یادمه چند روز پیشترها برای دوستی (شاید ترانه، وبلاگ بدون ویرایش) نوشتم که خیلی خوبه که میتونه هر روز اینطور از جزییات بنویسه، بعدش ذهنم درگیر این شد که چرا من هیچ وقت نمیتونم اینطور اینقدر با اهمیت جزییات را بنویسم؟ چرا اینقدر این جزییات برام بی اهمیت هستند؟ البته بگم وقتی برای دوستان را میخونم از جزییاتشون لذت میبرم و همیشه فکر میکنم چقدر خوبه یه آدم بتونه به همین موضوعات ریز زندگی اش توجه کند. اما من اینقدر خودم را شماتت میکنم و نقد تیز میکنم که اصلا کارهای روزمره و زندگی و شغلی ام برایم هیچی نیست و فقط یه برنامه ی بلند مدت برای خودم گذاشتم که همیشه هم از اون عقبم و از همه بدتر انگار آبروریزی برای خودم میدونم که بیام و باز هم بگم از برنامه هام عقبم. نمیدونم انگار باید همیشه یه دستآوردی ستودنی (از دید خودم) داشته باشم تا بتونم بیام و خودم را مطرح کنم. امروز دیگه با خودم گفتم بیام همه ی اینها را بنویسم، بیام بنویسم که من هیچ چیزی را به هیچ کسی بدهکار نیستم! اگر از برنامه هام عقبم، اگر هزار ساله که میخوام زبان بخونم و تقریبا همیشه هم به نوعی باهاش درگیر بوده ام و هنوز هم هیچی نشده، اصلا اینجا باز هم مینویسم هزار بار دیگه هم مینویسم که هنوز براش هیچ کاری نکردم :( منظورم از اینکه هنوز هیچ کاری براش نکرده ام اینه که امتحان ندادم و نمره ای ندارم، وگرنه که هر روز دارم میخونم. من همه ی اینها هستم اما همه ی من اینها نیست، من بخش هایی دیگه هم دارم که از دید خودم هم مغفول مونده و من چقدر به خودم کم مهر هستم، چقدر همیشه فقط کارهای عقب مانده ام را چماق میکنم بر سر خودم! چرا این کارهای ریز ریز را که انجام میدهم و باعث میشه به هرحال خونه و زندگی ام و بچه هام اوضاعشون مساعد باشه از دید من بی ارزش هستند و غیر قابل تحسین. هییی الان یادم افتاد من تربیت شده ی فضایی هستم که اگر کار خوبی میکردیم یا درس میخوندیم وظیفه مون را انجام داده بودیم و چه معنی داشت منتظر تقدیر و ستایش باشیم؟ اما اگر کم کاری میکردیم چماق عذاب وجدان را جوری پر زور کرده بودند برامون که حتی خودمون را لایق نفس کشیدن هم نمیدونستیم و این نوع تربیت ناشی از اون فضای مزخرفِ خویشتن گناهکار پنداشتنِ آموزش پرورش بود. و الان هم من دقیقا در این فضا گیر کردم. اگر هزار کار دیگه هم بکنم، تا وقتی که پرونده ی زبان خوندن و اپلای کردن و مهاجرت را نتونم به جایی برسونم، ذره ای احساس کافی بودن و خوب بودن و موفقیت و رضایتمندی ندارم.
دیگه کار دیگه ای که میکنم، این مدت یکسری کارهای شغلی انجام دادم، حقیقتش اینه هم وقتم و هم ذهنم را درگیر خودش میکنه و از نظر مالی هم هیچ توجیهی نداره این کار من، اما این هم شده یکی از نقاط ضعف من که انگار با پول در آوردن توانمندی خودم را اثبات میکنم. حالا به کی دارم اثبات میکنم؟ به خودم؟ به شوهرم؟ به اطرافیانم؟ واقعا چرا این کار را میکنم؟ وقتی میبینم درگیر درس خوندن و سه تا بچه هستم و نیاز مالی هم ندارم چرا وقتی کاری بهم ارجاع میشه، قبول میکنم؟
چقدر دلم میخواد یکی بیاد دستم را بگیرم و بهم بگه ببین من همه چیز را درست میکنم تو اصلا نمیخواد اینقدر همه چیز را سبک سنگین کنی، همه چیز را بذار به عهده من. فقط یه سری کارها را که حتما هم میدونه از پسش بر میآم بذاره به عهده ی من و مسوولیت همه چیز را خودش برعهده بگیره.