یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

سلام، نهایتا موفق به اسباب کشی شدیم! و البته هنوووووز کلی وسیله اونطرف هست ولی خب مهم اینه که خودمون را کندیم و انداختیم تو خونه ی جدید:)) بقدری این اسباب‌کشی برای من طاقت‌فرسا و فرسایشی بود که به هیچ وجه به روحیه ی سابق من شباهتی نداشت! ولی خب آدمیزاد همینه دیگه! گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!

ساعت چهار و نیم صبح هست، ساعت سه بود بیدار شدم و خوابم نمیبره. امیدوارم زودتر خوابم بگیره چون ساعت هشت صبح قراره نیروی کمکی بیاد که وسایل را باز کنیم و تمیزکاری کنیم و بچینیم. من هیچ وقت برای اسباب کشی نیروی کمکی نمیگرفتم ولی این دفعه دیدم دیگه واقعا در توانم نیست دو هفته هم اینطرف طولش بدهم تا چهار تا تیکه وسیله را باز کنم! این شد که گفتم نیرو کمکی بگیرم که به واسطه ی اون من هم فرز بشم و کارم را جمع کنم. 

 

روحیه ام الان بهتره هرچند بکگراند ذهنم غم دارم و همه اش میگم این خونه بزرگ و نو اون چیزی نبود که من میخواستم، ولی خب باز هم خداروشکر که توانش بود و هست که زندگی را پیش برد. 

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۰۴:۴۱
زری ..

«جهان با من برقص» یه تیکه از یه متنی بود که الان تو یه پست تلگرامی خواندم، مردی که با مریضی سرطان دست و پنجه نرم میکنه و‌عاشقانه برای زنده ماندن مقاومت میکنه. این را میخوندم با یه تعجبی متن را نگاه کردم که خب این مرد، چی تو دنیا دیده که اینقدر برای زنده ماندن تلاش میکنه؟ یه لحظه خودم را جاش تصور کردم و خودم را دیدم که بدون ذره ای مقاومت تسلیم میشم، نه که بگم زندگی را دوست ندارم اما اونقدرها برام جذابیت نداره که حاضر باشم براش اونقدرها زحمت بکشم و تلاش کنم، شاید هم یه جذابیت هایی داره ولی خودم را خیلی دور از اونها میبینم. آنقدر دوووووور که اصلا انگار برای من نیستند. جهان من را برای رقصیدن انتخاب نکن، من خسته تر از اونم که بتونم باهات برقصم، و‌مطمینم رقص زیبایی از رقص با من درنمیاد، من را رها کن که به تختم پناه بیارم و فارغ از هر چیز جدیدی و هر تنوعی فقط بخوابم. 

این روزها اسباب‌کشی داریم و‌چنان به سختی و صعوبت خودم را مجاب به جمع‌آوری وسایل میکنم که گویی گنجی بر بلندای بزرگ‌ترین کوه‌هاست و من ناتوان از فتح بلندترین قله هستم! هیچ وقت تو عمرم تا این حد ناتوان نبوده ام:( یادم میاد که با بچه شش ماهه اسباب‌کشی کردم و مجدد سه سال بعدش با دو بچه کوچیک دست تنها وقتی که کرونا بود و هیچ کمکی نبود، اسباب‌کشی کردیم و من چه راحت و مسلط بر همه چیز بودم. فقط دلم میخواد این بساط زودتر جمع بشه و خیالم راحت بشه که از پسش براومدم. امشب آقای شوهر میگفت هنوز هم دیر نشده برای پشیمون شدن، سر جامون نشسته ایم‌ها! برای یک دقیقه داشتم خام میشدم که گیو آپ کنم که درجوابش گفتم اون‌وقت تا آخر عمرم حس این شکست برام باقی می‌مانه. 

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۳۰
زری ..

چو باد، عزمِ سرِ کویِ یار خواهم کرد

نفس به بویِ خوشش مُشکبار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بِطالتم بس از امروز کار خواهم کردsmiley

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین

نثارِ خاکِ رهِ آن نگار خواهم کرد

چو شمعِ صبحدمم شد ز مهر او روشن

که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد

به یادِ چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

بنایِ عهدِ قدیم استوار خواهم کرد

صبا کجاست؟ که این جانِ خون گرفته چو گُل

فدای نَکهَتِ گیسویِ یار خواهم کرد

نفاق و زَرق نبخشد صفایِ دل حافظ

طریقِ رندی و عشق اختیار خواهم کرد

 

فقط اینجا که حافظ میگه:

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بِطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

یعنی قشنگگگگگ رگ خواب من دستشه laughfrown

مرد حسابی! من خودم که هی دارم به خودم میگم بیشتر تلاش کن و الاف نچرخ:( تو دیگه چرا باز همین را میگی؟!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۴۷
زری ..