سلام به همگی بعد از یک دوره تنبلی در نوشتن و البته صادقانه بگم همچین کار مهمی هم پیش نبردم که خب دیگه حالا قرار نیست بعد از اینهمه وقت که نبودم حالا بشینم غر بزنم لذا بدون هیچ حاشیه ای بروم سراغ سفرنامه نوشتن.
راستی همین اول کار یه چیزی را بگم، دوستان عزیزی که از قبل سفرم برام کامنت گذاشتید و کلی بهم کمک کردید و بعدش هم تو پست های قبلی، واقعا من شرمنده هستم که پاسخ کامنت ها را نمیدم، به بزرگواری خودتون ببخشید. بیایید دیگه بی خیال اون کامنتها بشیم:) از این پست به بعد مثل قدیم ها پاسخ میدهم و اجازه بدید بار عذاب وجدان پاسخ ندادن به اون کامنتها از روی دوشم برداشته بشه، چون الان بعد از اینهمه وقت که هی جواب ندادم که بیام درست و با خیال راحت جواب بدهم، هر جوابی بدهم به نوعی رفع تکلیف میشه.
خب رسیدیم به روز اول که شروع کلاسها در دانشگاه ژنو بود. از هاستل من در منطقه سنت پییر تا دانشگاه پیاده چیزی کمتر از یک ربع بود. صبح با هم اتاقی بلند شدیم و آماده شدیم برویم دانشگاه. اون چون ساکن سوییس بود به هرحال اینترنت گوشی داشت و البته کلا عادت هم داشت هرجا میخواست بره با لوکیشن گوشی بره، لذا من هم به اعتماد اون پشت سرش رفتم:) گفتم قبلا که برای خرید اینترنت باید بیست یورو میدادم و علاوه بر اون هزینه اینترنت هم جداگانه بود این بود که من فکر کردم احتمالا بتونم با اینترنت خوابگاه و دانشگاه کارهام را پیش ببرم و اصلا اینترنت نخرم که خب همینطور هم شد. وقتی وارد دانشگاه شدیم یه خانمی را تو راهرو اصلی دیدیم که پرسیدیم سامر اسکول وایپو که راهنمایی مون کرد به سمت سالن تشکیل کلاس. کلاس این مدلی بود که پلکانی بود و اختلاف سطح داشت صندلی ها و از قبل کارت اسامی افراد را گذاشته بودند و معلوم بود کجا باید بشینیم. خیلی باکلاس طور بود و یه جوری تجربه ی قشنگ و جدیدی برام بود :)) کنار دست راستم یه دختر روسی که تو دانشگاه ژنو مستر میخوند نشسته بود و سمت چپ یه مرد کرده جنوبی که البته کارمند اداره مالکیت صنعتی کره بود. در واقع سه نفر بودند دو مرد و یه زن که هر سه با هزینه اداره مالکیت صنعتی کره برای شرکت در کلاسها اومده بودند، سطح زبان مردها زیاد خوب نبود ولی اون دختره خیلی خوب بود. کلاس خیلی گرم بود و هیچ دستگاه خنک کننده ای نداشت! دو روز اول کلاسها اونجا تشکیل شد و بعدش جای کلاس را عوض کردند که حداقل پنجره داشت :) یعنی کلا من متوجه نشدم کولر یا هر دستگاه خنک کننده دیگه ای داشته باشند فقط از پنکه استفاده میکردند. مثلا تو یه کلاس سه تا پنکه در فواصل مختلف میذاشتند که هوای اتاق را عوض کنه.
خب من شانسی که آورده بودم این بود که قبلا چند تایی سامراسکول آنلاین گذرونده بودم و با روال کلاسها آشنا بودم و باعث میشد پایین بودن زبانم و استرس محیط خیلی آزاردهنده نباشه و بتونم مسایل را هندل کنم. من صندلی ام ردیف دوم بود :) از همون جلو هر کسی شروع کرد به معرفی خودش، در حد اینکه از کدوم کشور اومده و بکگراند شغلی و تحصیلی اش چیه و اینکه خوشحاله اینجاست و ... .
موقه ناهار بچه ها گروهی رفتند سمت سلف سرویس و هزینه غذای هرکسی برعهده خودش بود، من یه پلاستیک گردو و کشمش و میوه خشک تو کیفم داشتم و حقیقتا برام گرون بود که مثلا ده فرانک بدهم و یه غذایی شبیه عدسی اما با نخود بگیرم :)) تیکه های هویج هم کنارش داشت خخ یکسری صندلی هم بیرون سلف سویس گذاشته بودند که در واقع میشد بخشی از پیاده روی خیلی پهن دانشگاه سمت خیابان اصلی، اون داخل هم صندلی بود. این دوست من غذا گرفت و من یه نگاهی کردم و گفتم نه خرید ندارم، البته اون موقع سیر هم بودم و چون خوراکی تو کوله ام بود گفتم هر وقت خواستم میخورم. رفتیم سر یه میزی که یکسری بچه های کلاس هم نشسته بودند، دو سه تا دختر هندی، آذربایجانی، چینی و اتریشی، از اون جمع دو سه نفر از سلف غذا خریده بودند و بقیه یکسری خوراکی همراهشون بود و مشغول خوردن بودند، دختر هندی ها یادمه گفتند گیاه خوار هستند و یه ظرف کوچیک ماست و یه مدل نان مخصوص از کشورشون جلوشون بود، یکی دیگه یه ظرف توت فرنگی و یخ خوراکی دیگه و .... هر کسی غذاش را میخورد و اوکی بود. اونجا از اینکه با خودم فکر نکرده بودم که باید حتما من هم غذا بگیرم که لابد بقیه هم غذا دارند از خودم راضی بودم :) حالا نمیدونم آیا اگر میرفتیم سر میز و همه غذای سلف گرفته بودند بعدش حس و حال من چطور میشد آیا همینقدر راحت و سبک بودم؟ خلاصه اینکه اون موقع که تصمیم گرفتم چیزی نخرم اصل را بر این گذاشته بودم که فارغ از اینکه بقیه چطوری هستن من قراره هر جوری خودم راحتترم رفتار کنم. شاید مهمترین دلیلش هم بحث مالی قضیه بود :)
بعد از ظهر ها تا ساعت چهار یا پنج و نیم کلاس داشتیم و از اونجایی که تا ساعت نه شب هوا روشن بود براحتی میشد رفت بیرون چرخید و البته که تا ساعت دوازده هم که یکبار بیرون بودم دیدم همه جا پر آدمه و کافه ها و صندلی های بیرونش شلووووغ! اما خب من چون از صبح ساعت هشت بیرون بودم و بعد از کلاس مستقیم میرفتم تفریح، معمولا دیگه شبها تا ساعت ده، ده و نیم خوابگاه بودم یعنی بیشتر از اون جوون و رمق نداشتم :) مخصوصا که میدونستم فردا صبح هم باید بروم کلاس و دوباره همین برنامه ام هست. با اینکه خوابگاه بهم بلیط رایگان حمل ونقل را داده بود اما معمولا جاهایی که میخواستم بروم پیاده میرفتم البته شاید مهمتربن دلیلش این بود که لوکیشن خوابگاه و دانشگاه به جاهایی که میرفتم خیلی بهم نزدیک و مرتبط بود. مثلا تعداد زیادی از بچه هایی تو یه شهری تو مرز فرانسه به اسم انه ماسه اتاق گرفته بودند که ظاهرا قیمتش مناسبتر از ژنو باشه اما با اتوبوس و نمیدونم قطار ظاهرا نیم ساعتی راه بود. در مقایسه با اونها میگم خوابگاه من و امکاناتش فوق العاده بود:) خیلی دوست دارم باز دوباره بروم ژنو و با اطمینان بروم همون خوابگاه :) مثل آدمی که با جایی آشناست و از همه چیزش خبر داره :)
خب مهمترین جای تفریحی ژنو دریاچه ی ژنو هست! از دانشگاه ژنو پیاده تقریبا بیست دقیقه پیاده میشد تا لب دریاچه، از هاستل من هم پنج دقیقه داشتم تا دریاچه. چند باری این مسیر را بعد از کلاس پیاده میرفتم و بقدری دریاچه بزرگ و قشنگی داشت که هیچ وقت تکراری نمیشد. دو مدل قایق یا کشتی مانند روی دریاچه بود، یکی اش از این کشتی های کروز بود که الان یادم نیست بلیطش چند بود:) اما یه مدل قایق اتوبوسی داشت که بلیط الکترونیکی که هاستل بهم داده بود این قایق ها را هم دربرمیگرفت. چهار خط داشت از M1 -M4، یک روز رفتم اینها را پیدا کردم و وایسادم پای ایستگاه M1، و همونجا نگاه کردم ببینم با کدوم یک از اینها برگردم و ایستگاه هر کدوم چطوری هست. اون روز تقریبا ساعت هفت عصر سوار اولین قایق شدم و این چهار خط میرفتند اون دست دریاچه و هر کدوم یه جهتی از دریاچه میرفتند و باز بین خودشون هم اتصال داشت، خلاصه از M1 شروع کردم و مثلا میرفتم اون دست دریاچه بعد با خط M3 میرفتم یه سمت دیگه و همینطوری همه طرف دریاچه را حسابی چرخیدم :)) یک روز دیگه هم تو هفته بعد که کلاسهامون تو وایپو تشکیل میشد، درواقع میشد اون سمت شهر که بعد از کلاس با یه یکی از بچه ها رفتیم باغ ملی گیاهشناسی ژنو که تا مقر وایپو و سازمان ملل چند دقیقه راه داشت و بعد از اون پیاده رفتم لب دریاچه و فکر کنم با خط M4 برگشتم اومدم این سمت دریاچه که تا هاستل من پنج دقیقه پیاده داشتم. البته الان یادم افتاد اومدم این سمت دریاچه اما سمت شرق دریاچه بود یعنی نزدیکی های فواره ی دریاچه، بعد پیاده اومدم تا رسیدم به سمت خوابگاه. میدونید خوبی خوابگاه من و ژنو این بود که یه دریاچه داشت که خب از همه ی شهر میشد به سمتش رفت و بقدری بزرگ بود که هر طرفش هم میرسیدم با یه کمی فکر کردم میتونستم بفهمم الان تو این موقعیت چطوری خودم را به سمتی برسونم که نزدیک هاستل من هست! بخاطر همین عملا میتونستم راه و مسیر خودم را پیدا کنم و همچنین اگر نیاز بود از وسایل نقلیه عمومی استفاده میکردم بدون اینکه خیلی جدی نیازی به اینترنت و گوگل مپ داشته باشم. اون روز که اولین بار رفتم قایق سواری، با توجه به اینکه نگران پول بلیط قایق ها نبودم :)) حساااااابی روی دریاچه ی ژنو کیف کردم، کلی از این قایق های تفریحی روی دریاچه بود از این قایق های شخصی با بادبان های خوشگل و پایه های بادبان نازک و ظریف :) خیلیییییی خوشگل بودند و من هم که عصر اونجا روی دریاچه بودم هی باخودم میگفتم عمرا فکرش را نمیکردی همچین زیبایی قسمت و روزی ات باشه! و هی ته دلم میگفتم خدایا مرسی، گهگداری یاد بچه هام میافتادم و ته دلم غصه ام میشد که اونها الان اونجا با من نبودند و نمیتونستند لذت ببرند و هی تو ذهنم میگذشت انشالله یکبار دیگه به همینجا برمیگردم با بچه هام، و با شوهرم. وقتهایی که تو شهر راه میرفتند و ساختمان های خوشگل را میدیدم و از یکسری عکس میگرفتم یاد شوهرم میافتادم که اگر اونحا بود حتما از دیدن اون معماری ها لذت میبرد. فقط همین مواقع میشد که خیلی یادشون میافتادم و یه کوچولو ته دلم غصه ام میشد که با من نیستند اما صادقانه بگم باعث نمیشد که به من خوش نگذره و یا دل و دماغ تفریح را نداشته باشم :)))) انگار یه کسی ته ذهنم میگفت از لحظه حال لذت ببر و بعدا یه روزی با بچه هات و شوهرت خانوادگی میایید اینجا و اونها هم اینها را میبینند:) اون روز اینقدر این خطوط آبی M1 -M4 را رفته بودم و خط عوض کرده بودم که یکی دو تا از این راننده های این قایق های اتوبوسی دیگه من را میشناختند و در جواب Hi من گفت Hi again :) اون روز هر چی راننده ی این قایق های اتوبوسی دیدم مرد بودند اما یکروز دیگه که رفته بودم یک راننده خانم هم دیدم.
برگشتنی یکهو دیدم ساعت نزدیک 9 هست و من رفته بودم فضای ساحلی اونطرف دریاچه قدم زدن و اصلا حواسم از ساعت پرت شده بود، این اتوبوس قایقی ها تا 9 بودند و من هم دلم میخواست با همونها برگردم و نمیدونم چه استرسی داشتم که ای وااای الان به آخرین قایق نمیرسم، البته همونجایی هم که بودم جهتی از دریاچه بود که مستقیم به M1 نداشت،باید اول یه خط دیگه میرفتم بعد قایق خط M1 را سوار میشدم. نگاه کردم دیدم یه قایق اتوبوسی داره میاد، سریع رفتم سمت ایستگاه و داشتم سوار میشدم از راننده پرسیدم که من به خط M1 میرسم؟ نگاه ساعتش کرد و گفت شوور! همچین خیالم راحت شد:) الان به اون روز فکر میکنم با خودم میگف خب اینهمه استرس نداشت که! به هرحال اونطرف دریاچه بودی و حتما یکسری خطوط اتوبوس و تراموا داشت که به اینطرف بیایند و نهایتا با اونها برمیگشتی اما اون لحظه حس میکردم اگر بمونم فقط دو تا راه دارم یا عرض دریاچه را شنا کنم تا اون طرفش خخخخ یا شب همونطرف بمونه خخخخ :))) البته خب فقط روز دوم یا سوم بود که ژنو بودم و هنوووز فکر میکردم یک عالمه مشکلات و تله ها هست که دهانشون بازه که من اشتباه کنم و اونها من را ببلعند :) خلاصه رسیدم اونطرف دریاچه و دیگه آروم آروم قدم زنان برگشتم خوابگاه.
راستی بلیط این قایق های اتوبوسی فکر کنم هر ساعت دو فرانک بود. یعنی شما میتونستی دو فرانک بدهی و یه بلیط بخری که باهاش یک ساعت از اون قایق اتوبوسی ها و سایر وسایل نقلیه عمومی استفاده کنی. البته حتما مدل های دیگه بلیط هم وجود داشت اما خب همونطور که گفتم بلیطی که من داشتم همه ی اینهاه را پوشش میداد و من رو بی نیاز از خرید بلیط و پرداخت هزینه میکرد.
یک روز دیگه هم از دانشگاه، از یه جهت دیگه اومدم به سمت دریاچه اما به سمت شرقش رفتم که به فواره برسم. این فواره خیلی خیلی ارتفاع بلندی داره و خیلی هم خوشگله:) حتی از توی هواپیما هم وقتی رسیدم ژنو اون را دیده بودم ولی اصلا فکر نمیکردم میشه تا پای پای فواره رفت:) اون روز رفتم اون سمت دریاچه و رسیدم پای فواره :) وااااااااو چقدرررررر بزرگ و خوشگل و فرح بود :) یه موقع هایی هم باد میزد ذره های آب را میپاشوند تو صورت آدم، خیلی فضای زیبایی بود. به چهره های مردم اون اطراف نگاه میکردم و همه شون چشم هاشون از خوشحالی برق میزد. یه آرامش و زیبایی خاصی تو فضا بود. اصلا کلا مردم اهل سرو صدا و شلوغبازی نبودند، کلا آروم و ساکت و خوشحال :) پیر زن پیرمردهایی که با موهای سفید همدوش هم اومده بودند به قدم زدن خیلی چشمم را میگرفت، اصلا و به هیچ وجه هیچ زوجی را ندیدم که مرد جلوتر از زن راه بره! دیدید تو ایران مردها جلو جلو میروند و زن و بچه ها از پشت سرش میدوند!!! بهتون بگم که اصلا همچین چیزی اونجا ندیدم:) یه پیرزن پیرمرد رو به فواره نشسته بودند و با یه آرامش و لبخندی هر دو به یک نقطه از فواره چشم دوخته بودند و بقدر قیافه و لبخند و جهت نگاهشون مثل هم بود که شک نداشتی هر دو دارند به یک موضوع مشترک فکر میکنند :)))
یه چیز دیگه هم از اون باغ ملی گیاهشناسی تعریف کنم، یه پارک برگ بود که ورودی نداشت یعنی رایگان بود و توش یک محوطه ای بود که یکسری گیاهان متفاوت از جاهای متفاوت با فضاسازی زیبا بود، یه جایی هم یه حالت مرداب مانند بود که از این نیلوفرهای آبی داشت البته گل نداشتند اون موقع، و یه فضاهایی هم بود که یکسری حیوانات بودند که زیباترینشون از این آهوهایی خالدار بود که روی پشتشون خال های زرد دارند و خیلی ناز هستند. گردش اون روز تو اون پارک گیاهشناسی و بعدش قایق سواری و بعد پیاده برگشتن تا خوابگاه خیلی خوب بود. اون روز برگشتنی رفتم سمت فواره که باز هم فواره را ببینم و باز هم اون عیش قبلی تکرار بشه! اما در کمال تعجب دیدم فواره خاموشه! خیلی تعجب کردم چون فکر میکردم اون فواره به نوعی سمبل دریاچه و شهر ژنو هست. خلاصه اینکه اونجا فهمیدم همونقدر لذت از زیبایی قسمت و روزی ام بوده :)))
راستی یه چیزی که این دریاچه ی ژنو به من بدهکاره، یه آبتنی تو دریاچه هست، جاش هم میدونست کجاست و کدوم طرف دریاچه هست :)
- لیست مطالب پست بعدی: بازارچه دست دوم فروشی ژنو، سه جلسه مهمانی کوکتل رسپشن که دانشگاه ژنو و وایپو برامون ترتیب دادند. بروکن چییر یا صندلی شکسته، محل کمپ پناهنده ها،
- پست بعدی اش هم: مقدمات سفر ایتالیا و سفر ایتالیا و دریاچه ی کومو، یک روز در شهر اننسی فرانسه و ماجرای برگشت به ایران