یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

 

 

شهریور ماه خیلی شلوغی داشتیم. دو بار رفتیم دهات و هر دفعه پنج روزی آنجا بودیم.

 گفته بودم که خانه‌ی باباجون‌ را خریده‌ایم، همان خانه‌ی نعنا. باغچه ی دور خانه که در واقع باغ‌است کلی درخت خرما دارد و چندتایی درخت انار و یک درخت بادام و دو درخت انجیر که اصلا انجیر نداشت. باغچه‌ی میان حیاط یک درخت بادام دارد که بیشتر از نصف تنه و شاخه‌ها خشک شده بود و ما هم همه‌ی خشک‌شده‌ها را با اره بریدیم. 

عمده کاری که داشتیم جمع‌آوری خرماها بود. 

خانه رسیدگی میخواهد. خانه ی دهات هزار برابر بیشتر رسیدگی میخواهد. خوشحالم از انرژی و وقتی که برایش میگذاریم؟ بله. حس تعلق و ریشه داشتن بهم می‌دهد. اینکه یادم است باباجون تو این زمین‌ها تابستان‌ها یونجه میکاشت و پاییز تخم شلغم و باقلا میریخت. عیدها که میرفتیم باغ پر بود از گلهای زرد شلغم و گلهای بنفش و سیاه باقلا. اونجایی ها به باقلی میگویند باقلا. 

این زمین های آشنا برایم حس وابستگی میآورد. 

وقتی نگاه زمینهای خالی از کشت و کار میکنم انگار دلم می‌گیرد و وقتی نگاه درخت‌های خرمایی میکنم که هرس کرده ایم و در این چند ماه بهشان رسیدگی کرده‌ایم دلم باز می‌شود. فکر میکنم لابد روح ننه و باباجونم آگاه هستند و لابد باید خوشحال باشند که خانه و باغ را رها نکرده‌ایم. 

این خانه، خانه ای است که ننه و باباجون به معنای واقعی کلمه با دست خودشان ساختند. 

خدا رحمتش کند دایی مامان را. هر چند سال چند روزی میآمد دهات که به خواهرش که ننه ی من بود سر بزند. دائی ساکن تهران بود و به ننه میگفت دده. دده یعنی آبجی. من ده دوازده ساله بودم و آن سال هم مثل همه‌ی تابستان‌ها دهات مانده بودیم. یک روز دائی که از خواب بعدازظهر بیدار شده بود همینطور که اطراف و اتاق‌ها را نگاه میکرد تعریف میکرد که اینجا بیابون بوده، ننه با شکم بزرگ خشت‌ها را که تو آفتاب چیده بودند جمع میکرده و میآورده ور دست باباجون که دیوارهای خشتی را بچیند. دائی دستش را میآورد جلوی شکمش و با دستانش یک دایره بزرگ میگرفت که نشان دهد ننه حامله بوده و شکمش چقدر بزرگ بوده. 

 

دم غروب بود. خسته ی کار نشسته بودم و  با نگاه کردن به خانه و باغ خیالپردازی میکردم که چه زحمت‌هایی کشیده شده تا این خانه، خانه شده و این باغ، باغ شده. باغ در واقع بخشی از بیابان بوده، یک تیکه زمین لم‌یزرع. باباجون زمین را با بیل کنده،  سنگهای خاره را از آن بیرون برده و بوته‌های خار را هم کنده. چندین و چندین بار زمین را آب داده تا شوره‌زار به زمین کشاورزی تبدیل شود.  

 

قبل از اینکه هوا حسابی تاریک شود بلند میشوم و آشاری* که پر از خرماهای دستچین است را برمیدارم. خوشحالم که خانه ی نعنا را داریم، با همه ی زحمت‌هایی که دارد خوشحالم از داشتنش. 

 

*آشار زنبیلی است که از برگه‌ی درخت خرما بافته می‌شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۴ ، ۱۳:۲۲
زری ..