زن دور تشک پسر مریضش میچرخید. اتاق بوی مریضی و ادرار میداد. زن چارقد سفیدی بر سر داشت و موهای فر حناگذاشتهاش شلختهوار از دور صورت و زیر چانهاش بیرون زده بود. هنوز ناخنهایش حنا داشت. مگر چند روز بود که پسرش، شاخ شمشادش بیکباره اینطور بر جا افتاده بود و اینطور خواب و قرار را از مادرش گرفته بود؟ دو هفته پیش بود که موها و کف دست و ناخنهای دست و پا را حنا گذاشت. فردای آن روز حال پسر دگرگون شد. احوالات مادر هیچ ربطی با ظاهرش نداشت… اگر میشد آشفتگی و بیقراری مادر را ندید، موها و دست و پاهای حنا گذاشته اش نشان از جشن عروسی میدادند.
زن دور تشک پسرش، جوان رعنایش که الان نشانی از جوانی و رعنایی نداشت و رنگش به زردی رفته بود، میچرخید. بر سر میزد. پیرهن بر تن پاره میکرد. شیونکنان میگفت «جوون عوض».
شوهرش همانطور که گوشهی اتاق پای سماور نشسته بود،خودش را روی زمین کشید و تا بالای سر پسرش آمد. به زحمت دستان پینهبستهاش را بالاآورد و ملحفه را روی صورت پسرش کشید.
زن هنوز داشت دور تشک پسرش میچرخید. الان دیگر صدایش که میگفت «جوون عوض» با جیغ آمیخته شده بود و معلوم نبود چه میگوید.
*«جوون عوض» اصطلاحی است از قدیمیهای دهاتمان که وقتی سایهی مرگ را بر سر عزیزشان میدیدند و هیچ کاری از دستشان برنمیآد سعی میکردند با خدا و عزرائیل معامله کنند… جانی را در برابر جانی دیگر بستانند… جانهایمان عوض، جان من را بگیر و بگذار این جگرگوشهام بماند.
#داستانک