یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

برشی از زندگی یک زن در تهران ۲۰۲۴

پنجشنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۲، ۰۸:۱۹ ب.ظ

زن با دوستش قرار داشت، ساعت ده صبح سر کارگرشمالی، شب موقع خواب گوشی را آلارم گذاشت برای ده دقیقه به هفت، و یه آلارم دیگه هم گذاشت برای هفت صبح. با خودش گفت صبح بلند بشم تا ساعت هشت آشپزخونه را تمیز کنم و بعدش دیگه بچه ها بیدار شده اند، خونه را یه جارو برقی بکشم که مامانش که قرار بود بیاد پیش بچه ها بمونه نخواد خونه را تمیز کنه. ده دقیقه به هفت گوشی زنگ خورد، قطعش کرد، با خودش گفت با آلارم ساعت هفت بلند میشم. ده دقیقه بعد باز گوشی زنگ زد و باز هم قطعش کرد. با خودش گفت جارو برقی نمیکشم، فقط آشپزخونه را تمیز میکنم و اسباب بازی ها و لباسهایی که روی مبل ها هست را جمع میکنم بسه دیگه، وقتی برگشتم بعدا جارو برقی میکشم که بعدش هم بروم حموم. اینطوری با خودش گفت خب تا ساعت هفت و نیم هم تو تخت میمونم. خوابش نمیبرد ولی دلش نمیخواست بلند بشه، یه جوری اهمال کاری. نگاه صفحه گوشی کرد،هفت و بیست و هفت دقیقه. باز گوشی را گذاشت کنار، انگار میخواست با خودش محاسبه کنه که تا چقدر میتونه کشش بده، به نحوی که به ضرب و زور خودش را برسونه به ساعتی که بدون تاخیر به قرار برسه. دفعه ی بعدی که نگاه صفحه ی موبایل کرد ساعت هفت و پنجاه و دو دقیقه بود. با خودش گفت بسه دیگه یکساعته داری کشش میدهی! از تخت بلند شد و رفت آشپزخونه. شوهرش چایی دم کرده بود و از خونه رفته بود بیرون. دو تا لگن سینک ظرفشویی پر بود از قابلمه و در قابلمه و ظرف دردار پلاستیکی و از این جور چیزها تو سینک بود. شروع کرد به شستن ظرفها. پسر بزرگه بیدارشد و اومد سراغ باباش را گرفت، گفت رفته بیرون، پسر کوچیکه هم بیدار شد و قبل از اینکه شروع کنه به نق زدن، سرش گرم شد با داداشش، مثل مستندهای حیات وحش که نشون میده توله شیرها به سر و کول هم بالا میروند اینها هم با هم مشغول شدند،زن نمیدیدشون، فقط صداشون را میشنید و یه جورایی ته دلش خوشحال بود از داشتن بچه هاش، یه جورایی اینها دستاوردهای زندگیش بودند و با اینکه از خودش خجالت میکشید ولی هر موقع احساس ناموفق بودن یا کم بودن میکرد انگار با توسل به بودنِ بچه هاش خودش را قانع میکرد که خب اینها هم بخشی از زندگیت هستند! ظرفهها تموم شده بود، قبل از اینکه شروع کنه به تمیز کردنِ اجاق گاز، سه لیوان برداشت که چایی بریزه، ماگ بزرگ خودش و دو تا فنجون کوچیکتر برای پسرها، تازه یادش افتاد که عه اگر همون اول زیر کتری را خاموش کرده بود الان سرشعله سردتر بود و احتمال سوزوندن دستش کمتر! گاز را خاموش کرد و با احتیاط شروع کرد گاز را تمیز کردن، بعدش هم روی اپن آشپزخونه و ظرفهای کثیف روی اپن را چید تو ماشین، بیشترش لیوانهایی بود که نیمه تمیز، نیمه کثیف بودند، بدون معطلی همه را چید تو ماشین. نگاه ساعت کرد هشت و چهل دقیقه بود. یادش افتاد دیشب دخترش که میخواست نیمرو بخوره غر زده بود که نون ندارند! ظرف کیک سیبی را که دیروز پخته بود از یخچال درآورد، یه تیکه برای خودش یرید که با چایی اش بخوره و دو تیکه هم برای پسرها، بدون اینکه چاییشون را شیرین کنه با ظرف کیک آورد گذاشت روی میز، بهشون گفت کیک و چاییتون رو میزه، چایی را شیرین نکردم که با کیک بخورید، پسرها هنوز مشغول بازی بودند و محلش نذاشتتند. شروع کرد لباسها را از روی مبل ها جمع کردن، اووووف خدایا چرا اینقدر ما شلخته ایم، چرا هرچی داریم از لباس و اسباب بازی و هر چیزی دیگه همیشه همه اش تو کل خونه ریخت و پاشه! نگاه ساعت کرد به پسرها گفت دستشوییتون را برید میخوام بروم دستشویی را بشورم. پسر بزرگه سریع رفت دستشویی، کوچیکه مقاومت کرد که دستشویی بو میده من نمیرم! اول دستشویی را بشور من بعدش میرم!!! باهاش بحث نکرد، رفت توالت را شست و بعدش هم صورتش را شست و اومد بیرون. به بچه گفت شستم، دقت کن فقط تو دستشویی جیش کنی ها! جایی دیگه نریزی ها! تازه همه جا را شستم. صورتش را خشک کرد، سریع یه کرم ضد آفتاب زد و لباس عوض کرد و به دخترش که خواب بود گفت من دارمن میرم، مامان جون میاد پیشتون، با بچه ها تنهایی خونه ای، حواست بهشون باشه. سریع یادش افتاد گوشت چرخکرده از فریزر بذاره بیرون، سیر و پیاز و رب گوجه و ادویه را هم گذاشت کنار مایکروفر با دو بسته ماکارونی پونصد گرمی. به پسرها گفت من دارم بیرون، با آبجی خونه هستید و مامان جون میاد خونه پیشتون، تا پسر کوچیکه بیاد نق بزنه بهش گفت آدامس با چه طعمی میخواهید که براتون بگیرم؟ پسر کوچیکه حواسش پرت شد به سمت انتخاب طعم آدامس! ترفندش موفقیت آمیز بود:) شالش را پیچوند دور گردنش و پالتو را پوشید و رفت بیرون. قبل از اینکه کتونی هاش را بپوسه دکمه آسانسور را زد که تا کفش میپوشه آسانسور رسیده باشه بالا، تو آسانسور بود که دو تا رژ لب از کیفش در اورد و تو آیینه آسانسور رژ زد. سر خیابون داشت عرض خیابون را رد میشد که تاکسی ایستاد و با دست اشاره کرد میره بالا، با سر جواب داد بله، ماشین کامل متوقف شد، ماشین خالی بود، همیشه قدیم ها وقتی صندلی جلو خالی بود میرفت جلو مینشست، اما در لحظه با خودش فکر کرد روسری سرم نیست، همین عقب بشینم که یه موقع ماشین مسافرکش جریمه نشه، صندلی عقب نشست. به محض اینکه نشست گوشی را درآورد، زنگ زد به مامانش، براش توضیح داد که دو تا بسته ماکارونی گذاشتم یکی و نصفی اش را بپز و رب گوجه هم زیاد بزن. مامانش پرسید کجا میری؟ گفت با دوستم انقلاب قرار دارم، میرم تا ظهر میام، مامانش از اونطرف داشت میگفت اون روسری را بکش رو سرت، مامورهاشون زنها را میگیرند، تقصیر خودش بود همین دیروز برای مامانش تعریف کرده بود که ماشین دو تا از دوستاش را توقیف کرده اند و یکی از دوستاش دو ماه پیش یک و نیم میلیون جریمه نقدی پرداخت کرده بود برای بی حجابی، با خودش گفت چرا بیخود زر زدی و براش تعریف کردی؟ دیگه با هر ضرب و زوری بود نفهمید زودتر از مامانش یا بعد از تموم شدن حرف مامانش مکالمه را قطع کرد، همیشه بدش میآد اینطوری گوشی را قطع کنه ولی واقعا در توانش نبود اون حرفها را بشنوه. یه کم جلوتر ماشین ایستاد و  یه دختری که روسری سرش بود جلو نشست. کرایه را داد و پیاده شد، قبل از اینکه وارد ایستگاه مترو بشه ماسکش را از کیفش در آورد و زد  با خودش گفت احتیاط شرط عقله. تو ایستگاه مترو چند تا دختر دیگه را دید که بدون روسری بودند، یکیشون حتی دور گردنش هم نبود، تو دلش شجاعتش را تحسین کرد. قبل از اینکه برسه میدون انقلاب دوستش زنگش زد که ببخشید من ده و ربع میرسم، میخواهی نیا بالا هوا سرده، به دوستش گفت عیب نداره میام بالا، یه کم قدم میزنم تا برسی. دفعه قبلی اومده بود از ایستگاه مترو انقلاب تا سرکارگر ماموران تذکر حجاب مثل تونل وحشت ایستاده بودند، احتمالا بعدازظهرها میایند! یکی دو دوری زد و از یه فروشگاه کوله پشتی قیمت گرفت، چند وقت پیش تو بازار هم قیمت کوله پشتی گرفته بود و برای دخترش خرید کرده بودند، اما هنوز چشمم دنبال یه کوله ای بود که برای خودش بگیره، فروشنده چند تایی را قیمت داد و زن تشکر کرد، فروشنده گفت بگو کدوم را میخواهی که تخفیف بدم، زن گفت پول کافی ندارم تو کارتم، فروشنده گفت قابل نداره، زن تشکر کرد. چند دقیقه بعد دوستش زنگ زد که دم داروخانه ایستاده ام، گفت اومدم دو تا مغازه باهات فاصله دارم. دوستش به تازگی ابلاغیه بی حجابی گرفته بود، شالش سرش بود. با هم رفتند به سمت بالای، قبلا یه کافه رفته بود با یه دوست دیگه که سلف سرویس مانند بود، خوشش اومده بود از محیطش، به این دوستش هم گفته بود بیا بریم اینجا. تو مسیر میرفتند به دوستش گفت تا تو بیایی داشتم قدم میزدم یادم افتاد به روزهایی که دبیرستانی بودم و هر وقت میاومدم انقلاب یه حس بزرگی و وحشت داشتم که بین اتوبوس ها عرض خیابون را رد میشدم یا تو پاساژهای کتابفروشی قدم میزدم، یه نوعی استرس داشتم، امروز دیدم اووووه چقدر پیر شدم، بدون هیچ ترسی و اضطرابی دارم پرسه میزنم، این خیابون‌ها چقدررررر برام آشناست، انگار هیچ معمای حل نشده ای برام نداره. با خودم فکر میکردم اگر مهاجرت کنم دوباره از اول باید بشم اون دختر دبیرستانی که میاومد انقلاب و با کلی ترس و هیجان اینجاها میگشت! دوستش گفت همینه که مهاجرت را سخت میکنه هر چیزی را باید از صفر شروع کنی، در جواب دوستش گفت پوست آدم کنده میشه ولی دورنمای روشنی داره، اینجا هم داره پوستمون کنده میشه اما بیهوده:( رسیدند به کافه، دو تا نوشیدنی گرم سفارش دادند و کروسان و چیزکیک. حرف زدند و صبحانه شون را خوردند. دوستش بلیط کنسرت داشت، قرارشد یه جوری بروند که تا تالار وحدت را پیاده بروند و یه چند تا مجله به زبان انگلیسی هم دوستش میخواست بخره. هوای بهاری در نیمه ی دوم دیماه مثل یه فحش بدجور تو صورتش میخورد، به دوستش گفت حتی از این هوا هم بدم میاد. مجله ها را خریدند، فکر میکرد دوستش میخواد اونها را بخونه، بعد فهمید که نمیخواد بخونه میخواد باهاش به چیزی درست کنه، دوستش سعی کرد توضیح بده که چی میخواد درست کنه و تو اینستاگرام دیده، دوستش گفت یکی دوساعتی که وقت میذارم برای این چیزها و ذهنم مشغول این چیزها میشه بعدش حس بهتری دارم، به دوستش گفت لینک اینستاگرامش را برام بفرست. پیاده رفتند تا رسیدند به چهارراه ولیعصر، پارک دانشجو. دوستش گرسنه بود و البته گفت تا پایان کنسرت تا ساعت چهار اذیت میشه، بیا دو نفره یه ساندویچ بخوریم. یه کافه بود رفتند داخلش فضای خوبی داشت و تازه میخواست حس خوب از کافه بگیره که دختر کافه چی اومد جلو و به آرامی رو کرد بهش و گفت میشه لطفا شالتون را سر کنید، اول متوجه نشد دوباره که گفت، در جواب دختر گفت اووووم خب اگر اینطوره اینجا نمیمونیم، رو به دوستش گفت ببخشید من نمیتونم، شرمنده ی دوستش بود که بخاطر ذهنیت خودش الان دوستش هم باید کافه را ترک میکرد:( همینطور که داشتند میاومدند بیرون به دوستش گفت ببخشید نمیتونستم سرم کنم. دوستش گفت عیبی نداره که میریم یه جای دیگه. از وسط پارک دانشجو که رد میشدند دوستش گفت اینجا محله ی بچگی اش بوده، تعریف کرد که میاومده دور ساختمان تئاتر شهر دوچرخه سواری میکرده، به دوستش گفت واااااو تو چه محله ی بچگی قشنگی داشتی:) پارک داشت تموم میشد که یهویی بغضش ترکید، خیلی حالش بود، یعنی از قبل هم حالش بد بود، ولی انگار به قول دوستش اون لحظه لبریز شد، نشستند روی یه نیمکت، کمی گریه کرد، از ترس هاش گفت، از احساس ناامنی، از حس بی پناهی، از خستگی های روحی روانی اش. بهتر شد، بلند شدند که بقیه مسیر را بروند، خیابون روبروی پارک را که وارد شدند دوستش شروع کرد نشونی یه خونه ای را بده وسط کوچه، بعد از اون ساختمان سیاهه، اون پنجره و بالکن را میبینی؟ اون اتاق خواب من بود! کف کوچه سنگفرش بود به دوستش گفت واااااای چه خونه و کوچه ی قشنگی! دوستش گفت نه اون موقع ها کوچه آسفالت بود، ما اصلا این خونه را دوست نداشتیم فکر میکردیم خیلی سطحمون پایینه! همبنطوری داشت با دهن باز و ذهن متعجب شرایط بچگی دوستش و خودش را مقایسه میکرد و البته که قبلا هم این حرف‌ها را با هم زده بودند و به دوستش گفته بود ببین سطح زندگی بچگی من خیلی از تو پایینتر بود ولی چون در بین اطرافیان و اقوام خودمون ما جز رده ی بالا بودیم من همیشه یه حس خوب و اعتماد بنفسی داشتم که وضعمون خوبه، شاید بدشانسی تو این بوده که اطرافیانتان از شما بالاتر بودند و تو تو یه مقایسه ی بدی قرار گرفته بودی وگرنه انصافا مشخصا از هیچ نظر سطح پایین نبودی، این حس خودت بوده. همینطور که دوستش محله بچگی اش را براش معرفی میکرد، با یه ذوق و شعف گوش میداد و لذت میبرد. مدرسه ی ابتدایی دوستش، خونه ی یکی دو تا از دوستاش، قنادی خیلی قدیم محل و .... . رسیدند به یه کافه، داخل رفتند و نشستند تنها آدم‌های اونجا بجز صاحب کافه آنها بودند، دیوارهای روبرو و پشت سر پر بودند از عکسهای قدیمی، از شخصیتهای معروف. به قول دخترش وایب خوبی میداد:) ساندویچشون را سفارش دادند، همینطور به کافه و عکسها نگاه می‌کردند و حرف میزدند و به آهنگ‌های آروم قشنگی که پخش میشد گوش میدادند، به دوستش گفت ببین فکرمیکنم من کلا آدم خوش شانسی هستم، هرچند اون کافه نموندیم و اومدیم اینجا ولی انگار شاید بهتر هم شد، بعد خودش باز گفت هرچند ما که اونجا نموندیم شاید اگر دختره نمیخواست روسریم را سر کنم و اونجا مونده بودیم هم حسم بهتر از الان بود! دوستش گفت خفه شو بابا چقدر اوورثینکینگ میکنی:/ ساندویچشون آماده شد و شروع کردند به خوردن که دوستش گفت وااااااو چقدر خوشمزه هست:) همینطور که میخورد رو کرد به صاحب کافه، گفت آقا ساندویچتون خیلی خوشمزه هست:)) آخرهای غذا بود که دوستش که صبح هم موقع صبحونه خوردن شالش سرش نبود و اونجا هم شالش از سرش پایین افتاده بود گفت روسری سرمون نکردیم ناهار خوشمزه مون را هم خوردیم:) با شنیدن این حرف دوستش و خوشحالی اون، انگار باری از رو دوشش برداشته شد. ناهار را خوردند، راه افتادند رفتند به سمت تالار وحدت، جلوی تالار وحدت دوستش را بغل کرد خداحافظی کرد، دوستش رفت داخل و اون برگشت به سمت ایستگاه مترو.

موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۲/۱۰/۲۱
زری ..

نظرات  (۱۲)

چه برش قشنگی

چه زن خوش قلمی

پاسخ:
چه خواننده ی دوست داشتنی ای :) 
چه دوست مهربونی :) 

چقققققققققدر خوب می‌نویسین! اینکه برام قابل درک بود نوشته‌تون بهمون نشون میده که چقدر بزرگ شدم :)) دیگه اونور بزرگسالی ایستادم و بر خلاف تصورم دختر شیطون دانشجویی نیستم که ذهنش پر از فکرهای هیجان‌انگیزه :)) 

متاسفم بابت این مبارزه هرروزه که باید درگیرش باشین و کلی از انرژیتون رو هدر بده. ولی در عین حال بهتون افتخار میکنم. همونطور که به دو ت ازن داداشم افتخار میکنم :*‌

پاسخ:
مرررسی مهسا جونم. چققققققققدر حس خوبی بهم داد این فیدبک ها و تشویق هاتون :)
عزیزم من همخیلی متاسفم برای اینهمه جوانی و زندگی و انرژی ای که داره اینطوری با این مبارزه ها از بین میروند:( اصلا هدف از نوشتن این متن این بود که نشون بدهم در سال 2024 با چه مشکلاتی درگیر هستیم و مجبوریم برای چیزهایی مبارزه کنیم که هیچ کجای دنیا مساله شون نیست:(( من هم به زنانی مانند زن داداش های شما افتخار میکنم. 

رو نکرده بودی این هنرت رو ؟

واقعا کیف کردم چه استعاره قشنگی نوشته بودی « هوای بهاری در نیمه دوم دی ماه مثل فحش بدجور توی صورتش می خورد .

عالی بود بدون اغراق .

با این نوشته ات یاد فیلم نیمه شب در پاریس افتادم که شخصیت اصلی داستان به ارنست همینگوی گفت نمی دونم داستان چطوری باشه و شخصیت ها ، همینگوی گفت : داستان مهم نیست فقط مهمه چطور بنویسی .

تو کلاس داستان نویسی که ثبت نام کردم عین همین متن رو می خوان دقیقا با همین ویژگی ها منتها من بلدم خیلی کلی بنویسم اینطوری اصلا نمی تونم .

پاسخ:
عزیزم رویا جان مرررسی برای این کامنت و همینطور تماست و صحبتهایی که کردیم. 
ممنونم ازت :*)

خیلی قشنگ بود از اینا که قشنگ با پوست و استخونت لمس میکنی، توصیف محیط عالی بود انگار حتی اون کوچه و کافه رو میشناسم

پاسخ:
مرسی عزیزم بابت فیدبک :) خوشحالم دوست داشتی. 

به به به به زری جون

کیف کردم

با وجود اینکه میدونستم برشی از زندگی خودته ولی باز دوست داشتم ببینم تا کجا قراره پیش بریم و لذت زیادی بردم

بیشتر بنویس😍

پاسخ:
مرررررررسی ساناز جان، خوشحالم دوست داشتی. 
چشم یه برنامه هایی دارم برای بیشتر نوشتن, امیدوارم بشه 
۲۵ دی ۰۲ ، ۰۸:۴۷ آوای درون

چه پست دلچسپی بود، لحظه لحظه اش را حس کردم...

امیدوارم روزی برسه که آرامش خاطر و امنیت اجتماعی برای خانمهای جامعه مون فراهم بشه

پاسخ:
مرسی آوا جوونم:*) 
امیدوارم امیدوارم امیدوارم 
۲۵ دی ۰۲ ، ۱۰:۱۳ در بازوان

سلام🧡

زری جان خیلی قشنگ نوشتید. بعد از مدت‌ها یه متن کمی طولانی رو یک نفس خوندم:) 

 

خیلی زیاد متاسفم برای خودمون:( با اینکه کل عمرم با این چیزها درگیر بودم ولی انگار هنوزم باورم نمیشه که گرفتار چی هستیم. هر بار از زبون یه نفر دیگه میشنوم بغضی و متعجب میشم:(

پاسخ:
سلام عزیزم، ممنونم از فیدبک خوبت. خوشحال شدم دوست داشتی. 

الهام جان همه مون همینطور هستیم، به قول تو با اینکه هر روزه داریم با این شرایط زندگی میکنیم اما بغضی میشیم چون میدونیم سزاوار این شرایط نیستیم.  

حظ کردم زری جون فوق العاده بود و چه حس خوبی داشتم با خوندنش

پاسخ:
مرسی از کامنتت مهربانو جان، خوشحالم خوشت اومد.

همیشه بهت گفتم جسوری.

 

و جسارتت قابل تحسین هست عزیزم. 

پاسخ:
صبا جان تو هم همیشه به من لطف داری :*) 
ممنونم ازت 

چقدر قشنگ و زیرکانه مطالبات بر حق مردم  فقط به حجاب محدود شد  مشکلات اقتصادی ...آزادی‌های مدنی  همه و همه به حجاب محدود شد و زنان ما وقتی بدون حجاب در خیابون راه میرن کودکانه احساس فتح و پیروزی دارن

پاسخ:
نه عزیزم اشتباه میکنی اگر احساس فتح و‌پیروزی داشتیم که اینطور بغض و غم نداشتیم

زری جونم تو رو خدا یه کم فونت رو درشت تر کن، من پیرزن چشمهام سو نداره به خدا

پاسخ:
شادی جان از اون قدیمی ها اینها را درشتتر مینویسما! اصلا تو انتخاب فونت یه مدل داره که من big را انتخاب میکنم! میگم شما چطوری میخونی موقع خوندن نمیشه یه ذره صفحه را بزرگتر کنی؟ البته عزیزم این پست آخر ویرایش و پارگراف بندی نداره، باید درستش کنم، شاید این هم مزید بر علت شده که اذیت بشی.

یک نفس خوندم تا آخرش چه قلمی ....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی