یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

سلام، همزمانی دو تا موضوع با همدیگه بدجور باعث شد که تو این چند روز فکرم مشغول نوع رابطه ها و دوستی ها و انرزی گذاشتن براشون بشه، البته که برای هزارمین بار این اتفاق میافته اما یه مدتی بود که فکر میکردم دیگه قلقش دستم اومده و به نوعی اوستا شدم :)) اما گویا اینطور نیست. فکر کردم بیام اینجا بنویسمش. 

جریان یکی از این موضوع ها اینطوری بود که به یکی از دوستان صمیمی ام که تقریبا هر روز با هم حرفی برای زدن داریم، گفتم که باید دنبال یه جا بگردم برای مسافرت شمال، من خودم اصلا شمال برای جذابیت نداره یعنی قدیم ها خیلی دوستش داشتم اما از چهار پنج سال پیش که اونقدر آب دریا کثیف بود و جنگل هم هر جا یه تیکه صاف میشد بشینی کثیف بود دیگه حال و حوصله ی شمال را نداشتم؛  بعدش هم که کرونا شد و ما حتی مسافرت دهات هم نرفتیم. اما الان پسر بزرگه تو کارتن ها و کتابها در مورد دریا خونده و دیده و دوست داره دریا را از نزدیک ببینه، خلاصه ما هم به فکر افتادیم یه سفر شمال ردیف کنیم. دوستم گفت حالا دست نگه دار جایی را رزرو نکن، من مامانم اینها میخواهند برای اربعین بروند عراق، اگر رفتند با هم برویم شمال ویلای پدر مادرش. همون موقع هم گفت یکی دیگه از دوستانش هم هست که به اون هم بگه بیاییند و بعد پرسید تو مشکلی نداری؟ چون جا بزرگ و وسیع هست و از این نظر راحتتیم. من هم گفتم نه، اوکی هستم. بعد از یک هفته یک روز دوستم چت میکردیم گفت حالش خیلی گرفته هست و اصلا نمیتونه برنامه ریزی سفر کنه و اصلا مرخصی ها درست نمیشه و نمیتونه شوهرش و دوستش و خودش را مرخصی ها را جور کنه و از همه بدتر مامانش اینها معلوم نیست چکار میکنند میروند یا نه، من هم از همون اول گفته بودم کار من و شوهرم دست خودمونه و مشکلی نداریم برای مرخصی شماها تایم خودتون معلوم شد به ما بگید و ما با شما هماهنگ میشیم. بعد از همه ی این حال بدی ها که گفت من هم گفتم بیخیال بابا یه کاری اش میکنیم، پرسیدم اگر مامانت اینها نروند عراق، میروند باغ؟ یا تهران هستند؟ که گفت نه دیگه میروند باغ. من هم فکر کردم دوستم از این بابت بیشتر ناراحته و باز گفتم حالا فکر نکن بهش و بیخود اینقدر خودت را معذب نکن خیلی وقتها برنامه ها اونطور که میخواهیم پیش نمیره، فدای سرت. بعد که دیگه دیدم در این مورد هیچ حرفی نزد و ظاهرا منتفی هست گفتم خب تابستون را از دست ندیم و شروع کردم تو سایتها دنبال جا گشتن. یکجا را که رزرو کردم لینکش را برای دوستم فرستادم و گفتم اینجا را برای آخر شهریور گرفتیم. همون موقع گفت ما هم داریم فردا میریم با شمال با همون یکی دوستش که گفته بود! گفت آره دیروز یهویی مرخصی شوهرش و اون دوستش جور شد! حالا مرخصی از اوایل هفته تا آخر هفته :))) بعد گفت نظر شوهرش این بوده که این دو تا دوستها را با هم قاطی نکنیم! فقط گفتم نظر ایشون محترمه با یه آیکون خنده. هیچ چیز دیگه ای نگفتم و خیلی طبیعی به حرفمون ادامه دادم و دلیلش که از دلخوری ام نگفتم این بود که موضوع ویلای مامانش بود و من ذره ای دوست نداشتم که یه وقت فکر کنه من برنامه ریخته بودم که دو شب بریم ویلاشون که مثلا فلان مقدار پول را خرج هزینه ی اقامتمون نکنیم و حالا مثلا تیرم به سنگ خورده و حالم گرفته شده. اما حقیقتا خیلی ناراحت شدم از این بایت که خب دختر چرا اینقدر صغری کبری چیدی که مامانم اینها فلان و مرخصی این شوهرم هیچ وقت معلوم نیستا و من نمیتونم باهاش برنامه ریزی کنما و .... خلاصه که من هم چقدر سعی کردم به زعم خودش درکش کنم و باهاش همدردی کنم نگو اصلا اینها یه بخش حاشیه ای بود و اصل قضیه این بود که از دعوت خودش پشیمون شده بود :) فقط نفهمیدم خب من که از خونه زندگی تو خبر ندارم چه دلیلی داشت بگی داری با این دوستت فردا میری شمال؟ اصلا نیازی به اون همه صغری کبری چیدن نداشت، همون موقع به هر دلیلی که پشیمون شدی یه پیام میدادی میگفتی فلانی برنامه سفرکنسل شد تو برنامه ریزی خودت را بکن. بعدش هم کار خودت را پیش میبردی و در مورد خودم مطمینم حتی سر سوزن سمج نمیشدم که چرا مگه چی شده به همون دلیل که نمیخوام خودم را به کسی تحمیل کنم. هی با خودم فکر میکنم من الکی حساس شدم و ناراحت شدن نداره که! نمیدونم شاید هم حق دارم!؟ 

موضوع دوم که تو همون روزها پیش اومد، پنجشنبه به یه دوست دیگه پیام دادم که حالم خوب نیست، جمعه صبح زود که شوهر و بچه هنوز خوابند میایی برویم بیرون؟ نظر من این بود من بروم سمت غرب تهران نزدیک اونها. جواب داد که نه جمعه نمیشه، حالا بعدا بهت میگم چرا. این پیام دوستم را که دیدم حتی ذره ای هم دلخور نشدم بنظرم هر کسی میتونه هر برنامه ای داشته باشه و مجبور نیست به من توضیح بده چرا. حتی منتظر هم نبودم که بیاد به من توضیح بده که چرا نمیتونه بیاد. تا اینکه آخر شب که اومدم بخوابم دیدم دو تا وویس گذاشته و گفته جمعه صبح نمیخواد از شوهرش بخواد که اگر بچه بیدار شد نگهش داره و تو وویس دوم گفت فلانی چرا شنبه نرویم بیرون؟ صبح تو ساعت ده بیا فلان جا (همون جایی که من گفته بودم جمعه صبح میروم)، که تا مهد بچه اش فقط پنج دقیقه راه هست، بعدش برویم دو ساعت با هم باشیم و بعدش تو برگرد خونه تون و من بروم دو ساعت به برنامه باشگاهم برسم که بعدش هم دیگه بروم بچه ام را از مهد بردارم و بروم خونه! که من هم به محض اینکه وویس هاش را شنیدم جواب دادم اینطوری من باید صبح روز کاری از شوهرم بخوام از ساعت نه صبح تا یک و نیم بعد از ظهر بمونه خونه پیش بچه ها که من نهایتا دو ساعت میخوام دوستم را ببینم. فرداش دوستم جواب داد اووووه چقدر عصبانی. من هم نظری نداشتم هیچی نگفتم. بعدش زنگ زد که چقدر عصبانی بودی که گفتم نه عصبانی نبودم نظرم را گفتم و البته شاید دلخور بودم که اون هم تو موقعیت حرف زدن نبود و گفت من شنبه صبح میام خونه تون. که گفتم نیا، گفت باشه بعدا صحبت میکنیم. شنبه یه چند دقیقه با هم حرف زدیم که موقعیت اون اوکی نبود قطع کردیم و دیگه بعدش نه وویسی در این مورد داشتیم و نه حرفی. البته حقیقتا من هم حرفی دیگه ندارم. من حرفم را همون موقع که وویسش را شنیدم بهش گفتم و خب مطمینا خودش هم تا حدودی متوجه موضوع شد که در حد یه تعارف گفت شنبه میام خونه تون. 

حالا چی شد که خواستم در مورد این دو موضوع بنویسم؛ فکر میکردم دیگه اینقدر بالغ شدیم که بشه یه رابطه دوستی را با همه ی حاشیه هاش نگه داریم اما ظاهرا اشتباه کردم و الان فکر میکنم چقدر سخته آدم حسابگر نباشه اما دلخور هم نشه. 

یادتونه قبلا میگفتم با دخترم در مورد خیلی چیزها حرف میزنم، تا الان هر وقت باهاش حرف میزدم در واقع نیاز اون بود که با من حرف بزنه و من بیشتر در نقش مادر و منتور بودم براش. اما این دفعه خودم خیلی حالم بد بود. اصل حال بدم از موضوع دیگه ای بود که بعد همزمان شد با این دو تا حالگیریِ این دو دوستم، این شد که یه شب به دخترم گفتم من از این دو دوستم ناراحتم. میخواهی بدونی چرا و چی شده؟ چشمهاش برق زد که من این موضوع را باهاش مطرح کردم و اومد نشست روی تخت پیشم و گفت آره، بهم بگو. براش یکی یکی هر دو مورد را تعریف کردم و از توی گوشی ام جوابم و عکس العملم را براش خوندم. گفت نهههههه مامان نباید این را میگفتی؟ گفتم چرا؟ گفت چون تابلو هست که بهت برخورده و ناراحتی و دوستت میفهمه. گفتم خوب بفهمه، من حسی را که رفتار اون بهم داده را بهش گفتم و گفتم به این دلیل من نمیتونم شنبه بیام و با این حساب کلا بیخیال قرار دو ساعته بشیم. دخترم گفت اینطوری بگی کلا رابطه تون خراب میشه و این دوستی را از دست میدهی و تنها میشی! گفتم یا دوستم متوجه میشه و در دراز مدت در رابطه اش با من این موضوع را لحاظ میکنه و یا مدام این منش را ادامه میده که خب من هم سطح انتظارم از این آدم را واقعی میکنم، شاید به قول تو کمتر بشه رابطه یا حتی حذف هم بشه اما خب من بخاطر ترس از تنهایی خودم را مجبور نکردم به نگه داشتن یه رابطه ای که بهم حس خوبی نمیداده. و البته که آدمها سیاه و سفید نیستند بلکه خاکستری اند، معمولا رابطه ها تو یه بازه نوسانی بالا پایین میشه. اون شب کلی با دخترم حرف زدم و حقیقتا لذت بردم از حرف زدن باهاش. حس خوبی بود بچه ی دوازده ساله ات جلوت بشینه و به حدی از درک و فهم رسیده باشه که تو بتونی از حال بدی که داری باهاش حرف بزنی. دوست داشتم ببینه تو سردرگمی در رابطه ها و دوستی ها مختص سن و سال اون نیست، من که مامانش هستم با این سن و اینهمه حجم ارتباطاتی که دارم هم درگیر این چالش ها هستم. 
بعدا نوشت: این پست را ظهر نوشتم و بعد از اون با هر دو دوست حرف زدم و البته که در مورد دلخوری ام هیچی نگفتیم، یعنی دوست اولی که حتی حتما نمی‌دونه دلخورم که به همون دلیلی که تو متن نوشتم نخواستم متوجه دلخوری ام بشه که برداشت اشتباه نکنه، اما دوست دوم قطعا متوجه دلخوری ام شده و یه نیم ساعتی کلی حرف زدیم و آخرش موقع خدافظی میگم کاری نداری میگه چرا اما باشه فردا حرف می‌زنیم. با خودم فکر میکردیم با توجه به اینکه هر دو این دوست‌هام آدرس اینجا را دارند، احتمالش هست که این پست را بخوانند، آیا ناراحت می‌شوند؟ آیا بهتر بود که در موردش ننویسم که یه وقتی اینجا در موردش نخوانند؟ دارم فکر میکنم فارغ از اینکه تا قبل از اینکه اینجا را بخوانند آیا با هم در مورد این موضوع حرف می‌زنیم یا نه، و فارغ از اینکه اونها چه حسی داشته باشند و چه فکری بکنند، فکر میکنم قرار بوده من اینجا از خودم و درگیرهام و یا هر چیزی که برام مهمه بنویسم و الان هم دقیقا همین موضوع برام مهم بوده، و همین کار را کردم. نمیگم حس و فکر اونها برام مهم نیست اما قرار نیست باعث خودسانسوری من بشه و امیدوارم از طرف دوست‌هام درک بشه.     

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۰ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۳۴
زری ..