یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

۱ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

سلام به همگی انشالله که خوب باشید. 

بدون هیچ حاشیه ای بیام بقیه سفرنامه را بنویسم که یه کاری خدا بخواد انجام شده باشه :) 

 

خب من اون شب رسیدم هاستل و گرفتم خوابیدم صبح بلند شدم مقداری نون خشک دهاتی که از ایران آورده بودم و یه مقدارش را با خودم آورده بودم تا میلان و بقیه اش را با بقیه وسایلم تو اون کمد امانات هاستل ژنو جا گذاشته بودم، با مقداری مغز گردو و میوه خشک و فلاکس کوچیک استیلم را آب کردم و لوکیشنی که پسر هندی برام فرستاده بود را زدم و رفتم که کنار اون داروخانه که آدرسش را فرستاده ببینمش. یه چیزی بگم بهتون شما وقتی لوکیشن را تو گوگل مپ میزنید و استارت سفر را میزنید برای نشون دادن مسیر شما دیگه نیازی به اینترنت نیست مگر اینکه به اشتباه صفحه را ببندید که خب دیگه از دستش دادید. خب یه مسافت کوتاهی رفتم و رسیدم به داروخانه. من نمیدونم محله های مرکزی یا اصلی میلان چطوره، مثلا تو استانبول همه میگند اگر میدان تکسیم باشه دسترسی ات به همه جا بهتره، و انگار تراکم هتل ها و .... بیشتر هست. ولی خب برای من هاستل تو یه منطقه مسکونی مانند بود که وقتی پیاده میرفتم تا به یه جایی برسم فضا و محیط محل زندگی شلوغ و پر ازدحام و پر تراکمی نبود ولی از اونطرف دسترسی با مترو و اتوبوس خیلی راحت و نزدیک بود. مثلا شما فکر کنید فرق غرب تهران با شرق تهران را. اگر غرب زندگی کنید واقعا داشتن ماشین شخصی یا استفاده از اسنپ و در بهترین حالت تاکسی خطی به نوعی ضرورت تبدیل میشه ولی تو شرق تهران برای دسترسی به هر نقطه ای همیشه چند تا اپشن مترو و اتوبوس و تاکسی خطی یطور همزمان وجود داره. میلان هم از این لحاظ بنظرم مثل شرق تهران بود :) دو سه دقیه ای ایستادم تا پسر هندی اومد. البته انصافا ملاحظه من را کرده بود و جایی که لوکیشن داده بود برای قرار برای من پیاده تقریبا ده دقیقه راه بود ولی خودش با مترو باید میاومد اونجا و از اونجا خط عوض میکرد که خب چون با من قرار داشت از ایستگاه میاومد بیرون و بعد با هم باز بریم داخل و ادامه مسیر را برویم. البته از اونجاییکه بلیطی که خریده بودیم از نظر تعداد استفاده نامحدود بود و ظرف سه روز هر تعداد میشد ازش استفاده کنیم مساله مالی نداشت فقط همینکه مرام میذاشت یکبار از ایستگاه میاومد بیرون و باز با هم میرفتیم داخل، دیگه من هم قبول کردم و گیر ندادم همون داخل بمونه حقیقتش ترسیدم گم و گورش کنم اون تو و اونطوری بیشتر اذیت بشیم. 

آخ بهتون بگم چقدرررر راحته یکی گوشی بدست مسیرها و مقاصد گردشگری را چک کنه و بهت نشون بده و بگه موافقی از اینجا شروع کنیم و شما در حالیکه ته دلت خوشحالی که یکی دیگه داره به جای شما فکر میکنه فقط از سر کنجکاوی نگاه کنی و بگی آره حتما :)) بعدا هم که میرفتیم تو قطار برای اینکه یه ذهنیتی داشته باشم کجا میریم گهگداری بهش میگفتم نشون بده ببینیم کجا میریم :)) و تو گوگل عکسها را نشون میداد و وااای چقدر خوب بود خخخ کلا از این بایت نیازی به فکر کردن نداشتم و کیف میداد :) قرار شد از میدان دومو شروع کنیم که با یه خط مترو از همونجا که بودیم میتونستیم برویم و موقعیت مترو اونطرف هم اینطوری بود همینکه از پله ها میاومدی بالا یهوو جلوی رویت ساختمان بزررررررگ و سفید و پر ابهت و زیبای کلیسای دومو را میدیدی!!! فوق العاااااااده بود! بزرررررگ، سفید، زیبا و پرابهت! یه چیزی بگم شاید براتون عجیب باشه، من تقریبا پونزده سال پیش که رفتم مکه، مسوول تور ما یه آقایی بود که روحیه جالبی داشت و حقیقتا گیرهای مذهبی آزاردهنده نداشت، یادمه برای اولین بار که میخواستیم برویم کعبه یه جهتی را انتخاب کرده بود و شما وقتی میرفتی یهویی با کعبه مواجه میشدی، ایشون هم گروه را که داشت میبرد چند قدم مونده به اون موقعیت بهمون گفت بایستیم و گفت همینطور که به زمین نگاه میکنید این چند قدم باقیمانده را بیایید و اگر راز و نیازی و نیتی با خدا دارید بکنید و همینطور بیایید تا جاییکه من بهتون بگم و بالا را نگاه کنید، بنظرم حرکتش جالب بود، اونجا وقتی که گفت حالا میتونید بالا را نگاه کنید با اون فضا و جو مذهبی که بهمون داده بود و البته خود فضا هم جو خاص خودش را داشت، دیدن کعبه برای من خیلی با ابهت و پر عظمت بود و یه جوری دلم خالی شد، نمیدونم دلیل این اتفاق چی بود آیا انرژی خاص محیط، آیا صحبتهای مدیر کاروان، آیا شرایط روحی خود من، به هر حال هر چی بود اون روز در حریم کعبه یه حس خاصی را تجربه کردم، حالا اون روز از پله های مترو که اومدم بالا اصلا هیچ تصوری نداشتم که همینکه برسیم بالا به جای دیدن فضای جلوی مترو قراره با ابهت کلیسای دومو مواجه بشم، همینکه رسیدیم به بالا و یهوو چشمم خورد به اون عظمت سفید و زیبا یهویی دلم خالی شد و همون حسی که از دیدن کعبه بهم دست داده بود یهوو تو دلم زنده شد و انگار با خودم گفتم عه من این حس را اونجا با دیدن کعبه هم داشتم، حالا جالبه من اون موقع که میرفتیم تو ذهنم این بود که میریم میدان دومو که از این بناهای سنگتراشی و پیکر تراشی ایتالیایی داره، میخوام بگم ذره ای برام بعد کلیسا بودن اونجا مطرح نبود، پس مطمینم حس من ناشی از بعد مذهبی بنا نبود بلکه زیبایی معماری اش بود که من را اونطور جذب کرد. فوق العاده بوووووووود! البته که ما هم ساعت خیلی خوبی اونجا بودیم، اول صبح بود و خلوووووت و شلوغی آدمها باعث نمیشد که زیبایی فضا را درک نکرد. هشت و نیم هنوز نشده بود. (اگر این بنا را ندیدید پیشنهاد میکنم یه گوگل کنید و عکسهای دومو را ببینید) خیلی زیبا بود و وقتی از نزدیک میدیدی مبهوت زیبایی پیکر تراشی ها و ظرافت مجسمه ها میشدی. من تو عکسها دیدم که هندی ها هم خیلی معبد و از اینجور چیزها دارند که پر هست از مجسمه سازی و پیکرتراشی، اما برای پسر هندی هم جذاب بود و با شوق نگاه میکرد. کلی اون اطراف چرخیدیم و عکس گرفتیم، یکسری هر کسی با گوشی خودش که یا سلفی میگرفت و یا از بنا عکس میگرفت و یا اینکه گوشیمون را میدادیم به همدیگه که از خودمون و فضا از همدیگه عکس بگیریم. کلی دورتادور کلیسا چرخیدیم و از بیرون نگاه کردیم و در کلیسا هنوز باز نبود و گویا ساعت نه باز میشد، پسر گفت با دادن ده یورو میشه رفت بالای کلیسا و از اونجا همه شهر قابل دیدن هست! فکر کنم این اطلاعات را از گوگل داشت. که من همزمان که داشتم به مبلغ به تومان فکر میکردم از پسر پرسیدم میخواهی بروی؟ با یه فکر کردن و انگار اون هم داشت مبلغ را حساب میکرد گفت نه، تو چی؟ که گفتم نه :)) روبروی اونجا هم که باز کلی فضاهای خوشگل بود که راهروهای یکسری مغازه های لباس بود. خیلی سقف و معماری زیبایی داشت که اونها را هم گشتیم و باز برگشتیم سمت همین میدان دومو که دیدیم اووووه چقدر شلوغ شده و هر دو به این نتیجه رسیدیم خیلی خوب شد که صبح زود اینجا بودیم و تو خلوتی هم از فضا لذت بردیم و هم راحت عکسهامون را گرفتیم. تو فضای میدان کلی از این کفترچاهی ها بودند که یه مرد سیاه پوست اونها را عادت داده بود که با سوت زدن و ریختن ارزن تو دست و باز نگه داشتن کف دست میاومدند و از روی دستت ارزن میخوردند و اون خودش هم دوربین عکاسی از این مدل بزرگ ها داشت که ازت عکس میگرفت و ..... بامزه بود:) یه زن و مرد اروپایی بور داشتند ارزن میدادند به کبوترها و عکس و فیلم میگرفتند و اون آقا هم که داشت کاسبی میکرد، من هم داشتم از اون دو تا و کبوترها فیلم میگرفتم:) آقاهه اومد به پسر هندی گفت ارزن میخواهی؟ پسره گفت نه :) بهش گفت شاید همسرت بخواد :) بعد رو کرد به من هندی هستید؟ که من گفتم من نه ولی اون بله. گفت زن و شوهرید که گفتم نه:) خلاصه عکس و فیلمها را گرفتیم و اینجا تموم شد تا اینکه شب آخر که من تنها بودم و پسر هندی عصرش برگشته بود ژنو دوباره تنها هم اومدم اینجا و موسیقی زنده اونجا را هم تجربه کردم که اون هم عاااالی بود. 

ببخشید طولانی شد، این را پست کنم و بعد میام باز بقیه میلان را مینویسم. 

خدایی ببینید برنامه ریزی کردنِ من را! همه ی کارهام اینطوریه همیشه از برنامه ریزی کلی عقب هستم :( 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۲ ، ۰۹:۳۶
زری ..