شک بزرگ
مدتی پیش یک کلیپ دیدم از یک دختری از کره ی شمالی که از اونجا فرار کرده بود، در بین صحبتهایش خطاب به جامعه ی جهانی گفت کره ی شمالی به کمک همه ی شماها نیاز داره، گفت با خودتون نگویید مردم کره ی شمالی اگر خواستار تغییر هستند باید خودشون اقدام کنند چرا که اونها اصلا متوجه ی نوع و سبک زندگی اشان نیستند یعنی اصلا نمیدانند میشود جوری دیگر زندگی کرد چون اصلا برای اون مدل اندیشیدن و زندگی کردن تربیت نشده اند، اون دختر میگفت مفهوم عشق برای شما خیلی بدیهیه و بنظرتون میرسه این یک مفهومی هست که هر انسانی در هر گوشه ی دنیا آنرا بلد هست اما واقعیت اینه مردم در کره ی شمالی فقط یک مصداق خارجی برای مفهوم عشق دارند و آن هم عشق به رهبر (پدر و پسر) است. حالا الان من میخوام از صحبتهای این دختر کمک بگیرم، خیلی ها به من میگویند در لحظه شاد باش، شاد بودن را باید یاد بگیری چرا اینقدر زیادی فکر میکنی، رها کن و از هر چیزی لذتش را ببر! من خیلی وقتها خواستم و سعی کردم که این مدلی باشم اما واقعا نمیتونم! اصلا مفهومی ذاتی بعنوان شاد بودن محض را بلد نیستم! نمیخوام بگم من ادم افسرده ای هستم، نه اتفاقا اصلا اینطور نیستم، نمیخوام بگم غمگین هستم، نه اصلا ذاتا آدم غمگینی نیستم اما اون شاد بودن در لحظه و لذت بردن در لحظه را بلد نیستم مدام در هر موقعیتی اوور ثینکینگ میکنم، مدام خودم را نقد میکنم، اون مفهوم پذیرفتن و دوست داشتن خود را بلد نیستم! اینها همه مفاهیمی هست که شاید برای خیلی ها بدیهی باشد اما برای من یک مفهوم ناشناخته است مثل همون مفهوم عشق برای مردم کره ی شمالی. دقیقا قضیه همینه، من هم در خودم جزیره ای دارم با کیفیت زندگی در کره ی شمالی:( همانقدر تحت سیطره ی تربیت های بیرونی و الان در مواجهه با موقعیت های متفاوت و مدام فکر کردن و فکر کردن به این نتیجه رسیدم این جزیره ی درونیِ من مختص من هست و واقعیت اینه قرار نیست هیچ ارزش یا اعتبار بیرونی داشته باشد، تمام چیزهایی که برای من ارزش هست و من مدام دارم باهاشون دست و پنجه نرم میکنم شاید یکسری توهماتی باشه که برای من نهادینه شده است، و با این توضیح که هر چه بیشتر تلاش کنی برای نگه داشتنشون و هر چه نگه داری اونها سختتر باشد تو انسان ارزشمندتری هستی و البته معلومه که همه ی این آموزه ها با شاد بودن منافات داره چون من دارم مدام هر چیزی را واکاوی میکنم و با هزار معیار انتزاعی میسنجم در حالیکه شاید اگر فقط یک معیار داشتم اینکه هر آنچه که من را شاد بکند بدون آنکه به دیگری ضربه بزند و با این معیار پیش میرفتم و هدف شاد بودن نه حفظ ارزش ها، من هم ادم شادی بودم!
این مساله ی شاد بودن و شناخت خود خیلی مساله ی مهمیه و در خیلی چیزها ریشه داره، من یه عمر هست که دارم درس میخونم و همیشه فکر کرده ام من آدمی هستم که از درس و تحقیق لذت برده ام اما واقعیت اینه من کار دیگه ای بلد نیستم! تنها چیزی که به من حس ارزشمندی میده و فکر میکنم وااااو چه آدم فرهیخته ای هستم من، این بوده که مدام درگیر خواندن باشم و خواندن! در واقع من از خواندن لذت برده ام چون فکر کردم به وسیله ی آن یک ارزشی را نگه داشته ام! امروز به دخترم گفتم تو فقط داری کتاب میخونی و کتاب میخونی، اینطوری که فایده ای نداره! چه فایده ای داره فقط کتاب خوندن؟ بیا در موردشون بنویس در موردشون نظر بذار و .... در واقع من دنبال این بودم که یه مهارتی را در اون روشن کنم، دخترم گفت مامان من از فیلم دیدن و کتاب خوندن لذت میبرم و همین کافیه! صراحتش برام جالب بود! ببینید من مادر چهل ساله دنبال این بودم که یه ارزشی عینی یا فایده ای خروجی از کتاب خوندن اون بدست بیاد اما دختر ده ساله ام یه جمله گفت و انگار تکلیفش با خودش روشن بود، گفت من دارم همینطوری از کتاب خوندن و فیلم دیدن لذت میبرم چه دلیلی داره خودم را درگیر نوشتن کنم که برام لذت بخش نیست؟ اون با همین شاده! حالا اون مغز ابلهِ متفکر من مدام دنبال یک ارزش و منفعت تعریف شده است و اصلا واژه ای به نام "شاد بودن" برایش تعریف نشده است ) این یک مثال بود، در هر موقعیتی در هر شرایطی من دنبال پیروی کردن از یکسری ارزش هایی هستم که از کودکی در من نهادینه شده و هدف آن هر چیزی هست جز شاد بودنِ من! و الان این شک بزرگ؛ آیا اونها اساسا و ذاتا ارزش هستند یا فقط یه مشت توهمات هستند؟ که اگر ارزش بودند باید نهایتا یه جایی یه ماحصلی با عنوان حس رضایتمندیِ من یا شاد بودنِ من میداشتند.
+ بعدا نوشت: صبح برای سومین روز با سر درد از خواب بیدار شدم. از بس این چند روز فکرکرده بودم بقدری سرم درد میکرد که یه سمت سر و چشمم حالت فلجی گرفته بود. رفتم حمام گفتم یه دوش بگیرم سرم سبک بشه. خب من همیشه موقع دوش کردن کلی فکرهام سبک میشه. تمام مطالب این پست زیر دوش به ذهنم رسید بمحض اینکه از حموم اومدم بیرون سریع موهام را با یه روسری بستم و نشستم به نوشتن این مطلب. کمتر از معجزه نبود اثر این نوشتن! تمام سر درد رفت ... البته که مشکلی رفع نشده و هنوز به قوت خود باقی است اما ذهن من آرامش گرفته.
دچار سندروم ۴۰ سالگی شدی آیا؟
یا فکر میکنی تو هم مثل من دایم السندروم هستی؟:))
خدا رو شکر که سردردت بهتر شد :)
قرار نیست یه شبه برای این مسایل پاسخ پیدا کنیم. ما یه سری سوالها رو زندگی میکنیم. من جدیدا فهمیدم که تفاوت زندگی من با خیلی های دیگه توو همین سوالات و شک ها و تردیدهای بی پایان هست. قبلا فکر میکردم یه روز میاد که منم مطمین میشم ولی الان فهمیدم این شک و تردیدها خودشون ارزشهای زندگی من هستند. اینا هستند که من رو ساختند.
الان دقیقا می فهمم هر چیز که در جستجوی آنی, آنی یعنی چی! :)
شاید تو هم که در جستجوی شادی هستی خودت شادی هستی.