اندوه
این روزها سعی میکنم شاد و سرحال باشم و با هر ترفندی شده پویایی داشته باشم، اما شادی را گم کرده ام حتی مثل سایه ای هم نیست که بتونم ببینمش و دنبالش برم، نه! اصلا نیست. دارم زندگی ام را میکنم، انگار همه چیز خوبه، داریم زندگی امان را میکنیم، ظاهر زندگی مثل همیشه هست مثل پارسال، مثل پیارسال، مثل قدیم ترها، اما درون من هیچی مثل اون موقع ها نیست. دیشب رفتیم خونه ی مامانم اینا، دور هم بودیم و به مناسبت روز مادر کیک گرفته بودند و بچه ها شمع فوت کردند و خلاصه جمع شاد بود، عکس گرفتیم و امروز عکس ها را نگاه میکردم واقعا چشم ها و چهره ها شاد بود. میخوام بگم باهمه ی این اتفاق های خوبی که میافته و در ظاهر همه چیز خوبه،اما یه غم و نگرانی تو تمام وجودم هست که دلم را آشوب کرده، از درون سرد هستم انگار، میام اینجا پشت میز ناهار خوری پشت پنجره میشینم که آفتاب روزهای زمستونی با همه ی موهبتی که داره گرمم کنه، انصافا هم خوبه، حس میکنم قشنگ من را در آغوش میگیره، گرم میشم.
روحم را مثل یک ورق آلومینیوم میبینم که مدام داره چکش میخوره، ضربه های آروم و محکم، ضربه های جدید روی ضربه های قدیمی فرود میآیند و مدام چروک تر میشه. این آشفتگی را به صورت دلشوره، اضطراب، استرس، بغض در گلو و گاهی پریدن پلک چشم چپ نشون میده. حتی نمیدونم برای آروم شدن چکار باید بکنم. واقعیت اینه اینقدر خبرهای تلخ و مرگ و غصه و بغض میشنوم که دیگه خودم را در دریایی از تلخی میبینم.
انگار حال دل هممون یکیه
امیدوارم به زودی تموم بشه این روزهای سرد