روزمره
وارد فاز جدید بیماری کرونا شدیم، باز استرس من برگشته. دقیقا حس آدمی را دارم که داره یه بازی کامپیوتری را میکنه و میدونه با تموم شدن این مرحله وارد مرحله ی بعدی میشه که یه مرحله سختتره! اوووووووف لعنتی:(
صبح ها در اتاق خواب را که به بالکن باز میشه را باز میکنم تا هوای خنک صبح بیاد داخل، بهم یه حس سبکی و تازگی میده. یعنی اگر این هوای تازه نبود من رسما مرده بودم.
با مامان بابام هر روز یه چند دقیقه ای تلفنی حرف میزنم مامانم هر روز تاکید میکنه جایی نروید و خونه باشید که خب ما هم جایی نمیرویم. میفهمم نگرانند، مخصوصا با هر خبر فوتی از اقوام یا آشنایان و خوندن آمار این نگرانی اشان تشدید میشه :(
آقای شوهر هم تقریبا کار جدیدی دستش نگرفته و تقریبا همه روز خونه هست مگر در حد یک ساعت دوساعتی. کلاسهای دختری هم که آنلاین هست و من هم مشغولم به زبان خوندن و زدن اصلاحات مقاله و یه چندتایی کارهای خرد و ریز شرکتی که همه شون تو یه مرحله ی استپ فرو رفته، کارهایی گه دستم بوده را انجام دادم اما خب طرف نمیره کار اداری اش را انجام بده و من هم طبق روال بعد از نهایی شدن ازشون پول میگیرم اینه که الان چند تا کاری را تموم کردم که بابتشون پولی نگرفته ام و یه جورایی رو مخمه ، یه کورس سختی بود از وایپو گرفته بودم که تو تعطیلات عید امتحانش را دادم و پاس شد باید نهایتا دو هفته بعد سرتیفیکیتش را میدادند که اونها هم ندادند، دو سه باری هم ایمیل زدم که بابا این سرتیفیکیت را بدهید اون هم نه جواب ایمیل میده نه سرتیفیکیت صادر میشه! یعنی قضیه این بود که وقتی من این کورس را گرفتم رایگان بود، بعد دیدم اوووف چقدر سخته فکرکردم امتحانش را ندهم باشه بعدا باز دوباره میگیرمش، که چند روز قبل امتحان رفتم تو سایت دیدم دوباره کورس گذاشته اما این سری پولی شده بود!!! این بود که طمع کردم و نشستم خوندمش و امتحانش را دادم حالا اینها میخواهند سرتیفیکیت من را بکشند بالا یعنی کاری هم باهاش ندارم ولی عجیب رفته رو مخم و انگار تا این سرتیفیکیته را نگیرم آروم نمیشینم
و اما پسری ها خدا رو شکر خیلی خوب با هم همبازی شده اند. بجز بد غذایی پسر کوچیکه که یه موقعهایی عجیب میره رو اعصابم.
یه چیز عجیب بگم، پست قبلی را که گذاشتم برای دو روزی تو خونه تنها بودم،بطرز عجیبی دیدم دلم تنهایی نمیخواست!!! باورم نمیشد که دلم میخواست بچه ها و شوهرم برگردند! آخه تا همین قبل از عید هر وقت اینها میرفتند باغ، من از خوشحالی سر از پا نمیشناختم که یکی دو روز برای خودم تنها باشم! اما این دفعه انگار در و دیوار خونه داشت من را میخورد! فکر میکنم دلیلش اینه این مدت بچه ها دارند بزرگتر میشوند و چالشهاشون کمتر شده و از طرفی آقای شوهر بیشتر خونه بوده و عملا بخش بزرگی از مسوولیت از رو دوش من برداشته شده، همه ی اینها باعث شده اون حجم فشار و خستگی مخصوصا روحی کمتر بشه.
خوش به حالت که اینقدر پیگیری :)
بیا بجای من ۴ تا ایمیل به این ور و اون ور بزن :))
اتفاقا بحث لباس ها رو که تو وبلاگم کردی چهره پسر کوچیکه همش جلوی چشمم بود با اون لپای خوشمزه ش :* خیلی بچه ی خوبی هست ماشالله بهش:*
من الان با اینکه دارم یه جورایی تنها زندگی میکنم ولی دلم میخواد یه چند روز یه جایی بودم که اینترنتی که کسی بتونه باهام تماس بگیره نبود. تو فاز آدم گریزی شدید هستم !!