یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

اومدم از حال و احوال خودم بگم که خدا روشکر خیلی بهترم، یعنی در واقع اصلا قابل مقایسه با قبل نیستم، پسر کوچیکه که تب داشت همون روز که پست قبلی را گذاشتم صبح برده بودمش دکتر و گفته بود تب ویروسی هست و تا پنج روز نهایتا برطرف میشه، که خدا رو شکر قبل از پنج روز تموم شد:) یه تب ساده بود اما چون چند روز بود و سمج شده بود و با این شرایط فعلی خیلی حالم را خراب کرده بود و حسابی من را به هم ریخته بود.

الان همگی خوبیم و روحیه ام هم بهتره. حقیقت اینه هیچ چیزی بهتر از روتین نیست! وقتی وضعیت از حالت روتین خارج میشه آدم بهم میریزه:(

خب من که نمیتونم خیلی مسایل روز را راست و ریست کنم بنابراین دارم سعی میکنم به برنامه ی درس خواندن و کتاب خوندن روزانه ام پایبند باشم:)) 

مراقب خودتون باشید.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۳۶
زری ..

با خودم فکر کردم باید خودم را با بدترین حالتی که امکان داره مواجه بشم، تصور کنم. زبونم لال اطرافیانم چیزشون بشه و از دستشون بدهم بدون مراسمی گروهی دفن بشوند و بگویند اینه ... اول که خیلی عمیق داشتم فکر میکردم بغض اومد تو گلوم فکر کردم همچین اتفاقی بیفته حتما من غش میکنم و از غصه پیر میشم، اما بعد فکر کردم باید بپذیرم و باید سرم را بندازم پایین زندگی کنم با همه ی دردهاش و این غم میشه سربار همه ی غم هام و یه داغ رو دلم داره تا بمیرم. بعد تصور کردم خودم مبتلا بشم اولش قبل از مرگ رفت و آمد بیمارستان و دست ‌‌پنجه نرم کردن با مرگ را تصور کردم و اینکه من نباشم!  با خودم فکر کردم به هرحال که باید یه جا تموم بشه این زندگی حالا یه کم کمتر تو این دنیا جولان بدهم و کمتر بخورم و بگردم و کار کنم و در بهترین حالتش محبت کنم و عشق بدهم خب به هرحال که مانی نیستم که یه جایی تموم میشه. فکر کردم تنها یکراه داره تسلیم شدن هیچ راه جایگزینی هم نداره و خلاص. 

یه لحظه تو فکرم اومد که بچه هام یه چیزشون بشه، نتونستم اصلا به بقیه اش فکر کنم چون بقیه ای نداره، برای من دنیا همونجا تموم میشه بدون هیچ بقیه ای. فقط طفلک بقیه ی بچه هام که تو همچین غمی بیفتند.... خدایا خودت برای هیچ خانواده ای این داغ را نیاور میدونم قراره بمیریم اما بذار هرچیزی به کمال وجودی خودش برسه.... دیشب که پسر کوچیکه ام حالش بد بود همون نصف شب که بغلم بود و چون استفراغ کرده بود بی رمق بود و نگاهش بی رمق و بیحال بود، با خودم گفتم خدایا بچه ام را ازم نگیر همون موقع فکر کردم چقدر مادرهایی که چشمشون را رو به آسمون گرفتند و گفتن خدایا بچه مون را ازمون نگیر و خدا گرفت.... خدایا نگه دارشون باش، خدایا نگهدارمون باش

+ این مطلب را غروب برا خودم نوشته بودم اما الان اینجا هم میذارم. 

+ میدونم منطقا میدونم که دنیا و طبیعت روند خودش را داره و قرار نیست خدا برای شخص من جداگانه استثنایی قایل بشه فقط امیدوارم خواسته ی من با اراده ی او منطبق باشد.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۱۷
زری ..

هی  دارم فکر میکنم چرا من نمیتونم آرامش داشته باشم و استرسم را کنترل کنم، اون هم با توجه به مدل شخصیتی من که اساسا آدم مضطرب و پر استرسی نیستم. چرا من نمیتونم الان که بچه هام خوابیده اند این یکساعت را تمرکز کنم روی برنامه ام؟ (با توجه به اینکه فعلا پرستار هم نمیاد و همون نصف روز وقت را هم ندارم برا خودم) اولش داشتم خودم را شماتت میکردم که خب بر خودت کنترل داشت و ... بعد دیدم نه! اساسا حال و احوال من با توجه به شرایطم هست، من نگران بچه هام هستم اینقدر که یه موقع هایی جوری دیگه نگاهشون میکنم انگار بخوام در بدنشون ویروسی را پیدا کنم!و بخش دیگری از ذهنم درگیر برادرام و خانواده شون و پدر و مادرمه... خلاصه اینکه نمیدونم دارم توجیه میکنم و میشه باز هم امیدوار و پرانرژی بود! یا احساسات من و حال و روز من طبیعیه؟ نمیدونم روزها و احساساتی را تجربه میکنم که برا خودم غریبه و من اون آدم سابق نیستم!

+ امشب بنا بر درخواست دخترم و تغییر روحیه ی خودم با هم گپ داشتیم. خب این روزها همه اش خونه هست و بالتبع زیاد پیش مبآد که من کارها و برنامه هاش را بهش یادآوری کنم. بنابراین گپ اول شد قورباغه ی لزج و لعنتی را همون اول صبح قورت بده:) وقتی از حس های وقتیکه کارهاش مونده میگفتم دخترم چشمهاش برق میزد و میگفت وای آره تو از کجا میدونی؟ همیشه بهش میگم مامانا همه چیز را میفهمند، بدجنسی کردم و بهش نگفتم چون خودم هم از اون قورباغه ها ی لعنتی دارم و اینها همه واگویه ی حس های خودمه...

موضوع دوم گپ؛ این روزها متاسفانه متوجه شدم دوست به ظاهر محترمی پشت سرم کلی بدگویی کرده! با دخترم در خصوص این موضوع حرف زدم که به جای اینکه بیفتیم تو زندگی بقیه که ایرادات به حق یا ناحق اونها را دربیاییم و با گفتن اونها خیالمون راحت بشه که اون را خراب کردیم و حالا با پایین کشیدن اون خودمون بالا میرویم، بهتره به جای این کارها تمرکز کنیم به زندگی و کارهای خودمون و توانایی هامون و سطح زندگیمون را بالا بکشیم. حتما باید بیشتر در این موضوع با هم حرف بزنیم، ما آدمها تو این قضیه خیلی لب پرتگاه هستیم.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۴
زری ..

از چی بگم؟ از کرونا که همه را درگیر کرده؟ از اینکه به زعم آقایون فقط افراد با بیماری های زمینه ای را نمی کشه بلکه کلی جوان بدون هیچ بیماری زمینه ای را کشته! اینکه فقط با شستن دستها مهار نمیشه؟ اینکه آقایون همه چیز را کرده اند مایه ی مباهات و پیشرفت خودشون! اینکه پسر گنده شون میآید توئیت میکنه من هم کرونایی شدم با یه شکلک خنده! اینکه تو این مملکت برای ما همه چیز فاجعه هست و برا حضرات همه چیز فان هست و تفریح؟ اینکه هر چی میکشیم از نادانی و نفهمی کسانی هست که نه بلدن و نه حاضرن بپرسند و نگاه کنند  و یاد بگیرند! خب آخه چشمهاتون را باز کنید ببینید همه ی دنیا چکار میکنه شما هم همون کار را بکنید! همه ی دنیا رفت و آمدها و ورود به کشورشون را با جدیت کنترل کرد اونوقت شما چه کردید؟ میدونید چه حسی دارم! بچه ای را دیدید ده دقیقه ساکت باشه حتما یه گوشه ای داره خرابکاری میکنه! الان نقل اینها شده! اگر یه لحظه ازشون غفلت کنیم یه جایی یه گندی بار میآورند که هیچ کاری اش هم نشه کرد:( بله روزهای کرونایی میره یا با ما یا بدون ما! یا با عزیزان ما یا بدون عزیزان ما!

+ با پرستارها بچه ها هماهنگ کردم فعلا نیاد تا اوضاع بهتر بشه انشاالله

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۵۸
زری ..

امشب دخترم اومد پیشم نشست و گفت مامان بیا باهم گپ بزنیم:)) کلا خیلی این حرف را میزنه و با اینکه خودش شخصتیا کم حرفه اما از صحبت کردن با من لذت میبره و میگه دوست دارم با هام حرف میزنی:) حالا حرفهایی هم که باهاش میزنم بیشتر حرفهای انگیزشی هست! مثلا در مورد اراده داشتن، پشتکار داشتن، جسارت داشتن و استقلال شخصی و از این جور چیزها و بینشون هم از داستانهای بعضا مولانا یا چیزههای دیگه ای که شنیده یا خونده ام تعریف میکنم.

امشب فکر کردم ابتکار بخرج بدهم و گفتم بیا همینجا بشینیم با بابا سه تایی گپ بزنیم، مخالفت کرد که این دو تا نمیذارن منظورش پسرها بود که گفتم اگر نشد بعدش میریم تو اتاق حرف میزنیم. و اینکه گفتم بذار من یه موضوع مطرح کنم که گپ سه نفره اش جالبتر باشه:) نهایتا این سوالهایی را مطرح کردم که اگر قرار باشه برای یه هفته یا یک ماه بروی در یک جزیره ای با خودت چی میبری؟ با خودت کی را میبری؟ دختری گفت کتاب و یه سگ (آخه عاشق اینه سگ داشته باشه) گفتم اگر قرار باشه یه آدم را ببری کی؟ گفت دختر دایی اش را که با هم همبازی بشوند حسابی. از من پرسید تو چی؟ گفتم گوشی ام یا لپ تاپ و اینکه توش یه سری فایل کتاب باشه حتما. در مورد آدم؟ گفتم ترجیح میدهم یه آدم جدید با خودم ببرم که با هم حرف بزنیم و خب بیشتر بشناسیم همدیگه را! حقیقتش این فکر یهویی به ذهنم رسید چون اول داشتم بین آشناها فکر میکردم و نهایتا یهویی فکر کردم ترچیح میدهم آدم جدیدی و رابطه ای جدید باشه. بگم که اصلا من در مورد جنسیت شخص هیچ فکری نکرده بودم! اما یهو چشمهای دخترم برق زد و گفت آدم مجرد باشه جنس مخالف با خودش ببره:)) گفتم که چی؟ که فکر کنه باهاش ازدواج کنه؟ گفت آررره گفتم خب اگر ازش خوشت نیومد و یه ماه مجبور بودی باهاش باشی، چکار میکنی؟ سریع بدون هیچ تأملی گفت با پول خودش براش بلیط میگیرم میفرستمش خونه اش :)))) و کلی هرهر کر کر خندید :)))) گفتم خب چرا آدم متأهل نتونه با جنس مخالف بره؟ احتیاط کرد و فکرش را لو نداد گفت نمیدونم! گفتم میترسی وابسته بشه؟ گفت آره! گفتم خب راست میگی کار سختیه و راحت نیست و آدم باید خیلی مراقب باشه و شاید نتونه مقاومت کنه! {داخل گیومه بگم که تلاش من برای مشارکت همسر کم حرف در گفتمان تقریبا ناکام ماند و ایشون اصلا در بحث مشارکت گرمی نداشت و باید به زور ازش حرف میکشیدیم که خب به قول دختر گپ را یخ میکنه} دیگه یواش یواش گپ ما هم دو نفره شد بین من و دخترم، ازم پرسید مامان قبل از بابا با چند نفر حرف زدی؟ گفتم زیاد بودن کم نبودن اما خب بین اونها فکر کردم بابات بهتر باشه یهویی پقی زد زیر خنده! گفتم چیه؟ از اختلاف نظرهای ما خنده ات گرفت؟ خب اختلاف های ما اصلا جدی نیست و شاید بیشتر بشه گفت یه گیر دادن باشه! پرررووو گفت آره مامان تو خیلی گیر میدی!!! که خب من محل ندادم بهش:)) بعد گفت من با یکی بخوام حرف بزنم کجا باید برم؟ گفتم هر جایی میتونه باشه. پارک، سینما، تیاتر، کافی شاپ . پرسید اونوقت کی پولش را بده؟ گفتم هر کس مال خودش را! با تعجب نگاهم کرد! گفتم خب تو که نمیدهی؟ میدهی؟ پولی که از ما گرفتی یا خودت کار کرده باشی؟ گفت نه!!! گفتم خب اون هم اگر بده بعدش ازت توقع داره مراعات خواسته هاش را بکنی! و اصلا اینکه اون برای تو پولی خرج کنه، در موقعیت تصمیم گیری ات باعث میشه استقلال تو کم بشه! خوب نمیفهمید.ک/ اینها را، که بهش گفتم اصلا دلیلی نداره دیگری برای تو هزینه کنه! گفتم مثلا گرسنه اید و میروید ساندویچ بخورید اگر دیدی داره چرت و پرت میگه اگر پول ساندیچت را خودت داده باشی،راحت میگی من کار دارم ساندویچت را میذاری تو کیفت و میروی:) اما اگر اون پول ساندویچت را داده باشه شاید خودت را مجبور کنی که بشینی و چرت و پرت هاش را گوش بدهی! و یخرده در مورد ضرورت حفظ استقلال در رابطه باهاش حرف زدم.

+ دخترم هنوز ده سالش کامل نشده و من اصلا مطمین نیستم این حرفها درست بوده بهش زدم یا نه؟ اما خب میخواستم یادم بمونه و اینجا نوشتم.

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۰۶
زری ..

این را سریع بنویسم و برم برسم به کارم. دیروز تو وبلاگ دوستی به وبلاگی رسیدم که چند ماهی شروع به خوندن زبان کردن و حالا داره پست هاش را به انگلیسی میذاره. به لینک هام اضافه اش کردم که باز هم بهش سر بزنم:)) واقعا خوشم اومد از این کارش و از اراده اش:) عالی بود این حرکتش. بنظرم واقعا نیاز داریم که برای تقویت زبان خروجی داشته باشیم و این مدل نوشتن میتونه یه حرکت خوب باشه. تصمیم گرفتم هر روز یه نیم ساعت اواخر شب وقت بذارم یه چند خطی بنویسم و از متن ها و چیزهایی که خونده ام استفاده کنم. احتمالا یه فایل ورد باز کنم و با قید تاریخ روزانه اینکار را انجام بدهم.

در مورد این شرایط فعلی و ویروس کرونا، هر روزی که میگذره به حجم نگرانی و ناراحتی من اضافه میشه، هر روز بیشتر میترسم که اگر بچه هام این مریضی را بگیرند؟ میدونم گفته اند بچه ها نگرفته اند اما من اصلا اعتماد ندارم به اینها و حرفهاشون. من میترسم برا بچه هام:(

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۵۲
زری ..

پریشب تا دوازده تو آشپزخونه بودم که کارهای ناهار فردا را بکنم که صبح ساعت هشت برم کتابخونه، تا کارها تموم شد و اومدم بخوابم گوشی را دست گرفتم و دیدم ای بابا برای دو روز مدارس و کتابخونه ها تعطیل شده! امروز هم که زمزمه اش هست تا آخر هفته تعطیله و یه پیام تو کانال مدرسه دیدم انگار احتمال تعطیلی مدارس تا شانزدهم فروردین بود که دیگه لینک را باز نکردم و اصل مطلب را نخوندم.

این روزها بخاطر این تعطیلی ها بالاجبار تو خونه هستم و نمیشه رفت کتابخونه. دیروز یه سری کار ثبت صورتجلسه و تنظیم کارهای شرکتی داشتم که انجام دادم و بعد از ظهر هم اونقدر ها نتونستم درس بخونم:( باید یه برنامه جدی بذارم و هر جور شده خودم را مقید کنم مقدار ساعت تعیین شده را حتما حتما درس بخونم اما واقعیت اینه اینقدر موضوعات و مسایل ریز و درشت هست که هی مانع میشوند و اگر اون تایم را از دست بدهم انگار دیگه بعدا برام جبرانش غیرممکن میشه:((

در مورد ترس و اضطراب و ندونم کاری مثلا مسئولین در مورد کرونا هیچی نمینویسم که کمتر اذیت بشم.

دختری تحت تاثیر کارتن دختر کفشدوزکی عاشق فرانسه شده البته یادم نیست شاید قبل از اون هم حرفش را میزد، نمیدونم، خلاصه چند وقتی هست با برنامه ی دولینگو روزی یه ربع زبان فرانسه میخونه و برای من بیشتر از یادگیری زبان فرانسه برام مهمه پشتکار و دنبال کردن برنامه هاش را یاد بگیره. هر وقت میام سر لپتاپ که قبل از من سر لپ تاپ بوده، میبینم تو گوگل یه مطلبی در مورد فرانسه و پاریس و برج ایفل و ... سرچ کرده و صفحه اش بازه یا مطلبی را سیو کرده است:))

یکی دو هفته  پیش داشتیم میرفتیم جایی که پسری از تو ماشین یکی از این دکل های برق را دید و با هیجان خواهرش را صدا زد و گفت برج ایفل:)))

دارم کتاب دختری از ایران را میخونم، زندگینامه ی ستّاره فرمانفرماییان هست، فایل پی دی اف رایگانش در اینترنت هست. به اونجایی رسیدم که در اسفند 1324 برای رفتن به آمریکا با خانواده اش خداحافظی میکنه . یعنی در واقع بخش زندگی خارج از باغ شاه شروع میشه. علاوه بر زندگی نامه اش شناخت فضای سیاسی دوران انتهای قاجار و رضاخان و آشنایی با زندگی شلوغ و پرجمعیت یه شازده ی قاجار و مدارس امریکایی و فرانسوی اون موقع را میشه فهمید، خلاصه چون زندگینامه ی واقعی هست و خیلی هم دور نیست خوندنش خیلی جذابه. از دیگر نکاتش تغییر وضعیت و جایگاه اجتماعی زنان و جهش بزرگی که سبک زندگی زنها داشته را میشه از کتاب فهمید. کتاب خوش خوانی هست.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۴۶
زری ..

خب تولد پسری ها هم گرفتیم، خدا رو شکر خوب بود.

از چالش های این روزهام اینه که چطوری میشه حس حسادت را در بچه مون کنترل و مهار کنیم و بهش آموزش بدهیم که چطور با این حسش مواجه بشه! دختری ده ساله ام تو اینجور مواقع خیلی حرکت‌های از سر حسودی داره! البته الان فکر کردم مثلا تولد مهمونی برویم جایی اکی هست، اما نسبت به این پسری ها دیشب به وضوح حسادت کرد اون هم وقتی کادوهاشون را باز کرد، تازه من که اصلا نبودم تو باز کردن کادوهاشون، داشتم کیک میبریدم اما تا کادوها باز شد و کیک هم بریده شد بعدش دیدم با بغض رفت تو اتاقش:(

و باز هم باید بگم که واقعا واقعا بمراتب خدمات و سرویس هایی که به دختری میدهیم اگر بیشتر از پسرها نباشه، کمتر نیست. اگر دوستان فایل یا مطلبی داشتید در مورد آموزش کنترل حس حسادت، لطفا معرفی کنیدyes

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۰۷
زری ..