خب براتون بگم که من اصلا هیچ سالی را تا الان نه تدارک سفره هفت سین دیده ام و نه شب یلدا :)) حالا به طرز عجیبی به هر دوی اینها ارادت خاصی دارم :) اما خب برای من مفهوم اینکه خونه ی خودمون باشیم را نداشته هیچ وقت و با این استدلال که ما که خونه نیستیم حتی هفت سین هم نچیده ام هیچ وقت.
امسال مامان و بابام تهران نیستند، عصر داداش بزرگم بعنوان آخرین تلاشش باز بهم زنگ زد که پاشید بیایید اینجا، شب یلدا دور هم باشیم، همین جا هم بخوابید فردا میرید خونه ی خودتون. وااای که همچین داشتم وسوسه میشدم، اما خب ساعت شش و نیم گذشته بود و دیدم به زمانبندی نمیرسیم و برخلاف میل باطنی ام گفتم نه نمیشه و دعوتش را رد کردم.
دیگه بلند شدم مقدمات شب یلدا را فراهم کردم و آقای شوهر هم غروب رفته بود برای بچه ها کادوی شب یلدایی گرفته بود (بله، ما هر سال به سه مناسبت کادو میدیم، تولد، یلدا و نوروز. این مناسبت های تقویمی مثل روز دخترو پسر و ... را هم اصلا محل نمیدهیم که هیچ، کلا باهاش با این مدلی که جا افتاده مخالف هم هستم). خلاصه شب یلدا را پاس داشتیم چه پاس داشتنی :)) یهو به خودم اومدم دیدم باید باور کنم ما خودمون یه خانواده ایم! و من و آقای شوهر داریم برای بچه هامون خاطره میسازیم! دقیقا همین! ما براشون خاطره ساختیم.
البته که بودن در کنار خانواده ها خیلی خوبه، اما یه موقع هایی تا توی موقعیت خاصی قرارنگرفتیم بعضی چیزها را متوجه نمیشویم. امشب دیدم ما یه خانواده هستیم که خودمان میتونیم بعنوان یک خانواده یه رسم را با همه ی آدابش برگزار کنیم :)
+خخخ چقدر عنوان پستم الکی هیجان کاذب داره :))