یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

تابستون مدام هشدار می‌دهند که در مصرف برق و آب صرفه جویی کنید که کشور دچار خشکسالیه ... هنوز زمستون نیومده و هوا پاییزیه به دلیل یه ذره سرد شدن هوا هشدار می‌دهند که آلودگی هواست و افراد مسن و بچه ها و زنان باردار از منزل خارج نشوند و تعطیلی مدارس بدلیل آلودگی هوا بقدری طبیعی شده که به بچه هامون بگیم ما فقط بدلیل برف و یخبندان تعطیل میشدیم باورشون نمیشه! دقت کنید دلیلش این نبود که امکان گرم کردن مدارس را نداشتند و یا کمبود سوخت، دلیلش سختی رفتن به مدرسه بود که اون هم عموما ابتدایی ها فقط تعطیل میشدند و سایر مقاطع باید میرفتند مدرسه. همینطور که عکس و فیلمهای مربوط به زمستان کشورهای دیگه را میبینیم با خودمون میگیم وااای خدایا چرا اینجا برف و بارون نمیاد زمستون هم داره تموم میشه و خبری نیست که بعد از دو هفته خفگی و تعطیلی مدارس بدلیل آلودگی شدید هوا، یهو دو روز هوا سرد میشه و هنوز خوشحال نشدیم که خوبه هوا یه کم تمیز شد و یه ذره مشکل آب هم رفع بشه ، که دو سانت برف میاد و مجدد مدارس و این دفعه ادارات هم تعطیل میشه و تو پیامش نوشتند که تمام سازمانها سیستم گرمایشی را خاموش کنند. اونوقت میشینند اینجا دهنشون را باز میکنند که بیچاره های غربی از سرما سیاه شدند و فلان و فلان !!! خدایی خودشون هم یه ذره خجالت نمیکشند از این مملکت داری اشان! واقعا هر کی دیگه جای اینها بود سرش را میانداخت پایین و از خجالت آب می‌شد اونوقت اینها دارند ملت را میکشند و به هم پیام تبریک و تشکر می‌دهند که اینطور مملکت را ویرانه کرده اند. 

شرمتان باد ای رو سیاهان تاریخ! 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۳ دی ۰۱ ، ۲۳:۱۳
زری ..

فقط مینویسم که اگر بعدها برگشتم به آرشیو اینجا و این روزها را خوندم یادم بیاد چه روزهایی گذشتند. 

نمی‌دونم شاید داره یکماه میشه که تلگرامم را لاگ آوت کردم، دقیقا از روز اعدام مجیدرضا رهنورد، دیگه در توانم نبود اونهمه خوندن کانال های مختلف و بغض و گریه. مطمئنم اوضاع بدتر شده که بهتر نشده اما من دیگه هر روز حداقل یکساعت گریه نمیکنم، شاید چند باری بغض کنم، دلیلش هم اینه که از اخبارم دورم ، اما خب واقعیت اینه که اخبار وجود دارند و بودن خبرها چیزی بجز نکبت و خشونت نیست. گوگل را که باز میکنم بطور رندوم یکسری اخبار برام میاره که البته ناشی از سرچ هایی هست که کردم که حتما بین اونها از اخبار نماینده های مجلس و بقیه رؤسا و احکام صادرشده و بازداشتی ها هست. اونها را میخونم و یکی دوبار هم صفحه را رفرش میکنم. هر روز حداقل دو بار سایت قیمت طلا و دلار را چک میکنم. عوضی ها چطور دارند با عمر و جوون ما بازی میکنند. 

ماه دیگه دقیقا مثل امروز امتحان آیلتسم را دادم، معنی اش اینه که الان کمتر از یکماه به امتحانم مونده. اوضاع که خوب نیست اما به هر ضرب و زوری هست سعی میکنم بخونم، امروز فکر کردم واقعا چرا من باید اینقدر درس بخونم؟ دیروز یکی از دوستانم میگفت خوش بحالت نشستی داری برای آیلتس میخونی، بهش گفتم آره باهات موافقم، واقعا خیلی بد هست که آدم بدونه باید یه چیزی را بخونه مخصوصا زبان را و مدام عقبش بندازه، قبول دارم که سختی درس خوندن از سختی شروع به درس خوندن کمتره و البته چون امیدی به نتیجه گرفتن هست خوشایندتره. اما واقعا تو سن چهل و یک سالگی باید آدم اینقدر درس و امتحان و استرس نمره گرفتن داشته باشم؟ خب شاید تقصیر خودمه باید انرژی ام را زودتر میذاشتم برای زبان و اونطوری الان داشتم ثمره اش را میچیدم:/ اما خب من هیچ وقت تنبل و بیکاره نبودم، خب به هرحال همینه که هست، نمیشه که رهاش کرد یعنی حداقل الان به این حس نرسیدم شاید بعدا به این رسیدم و رها کردم همه چیز را. حالا خداکنه با اینهمه با مشقت زبان خوندن، بعدها مجبور نشم یه زبان دیگه هم یاد بگیرم:( خدایا خدایی این یه مورد را خودت یه جوری درستش کن:)) البته در راستای راست و زیست کردن بقیه کارها:) فقط یطوری نشه با فرمون راست و ریست کردن کارهای مملکت، به وضعیت من هم رسیدگی کنی ها! که رسما دااااغون میشم! 

بعد از ده روز شاید هم بیشتر که از زور آلودگی هوا، مدارس تعطیل بود امروز صبح برف اومد، تا عصر هم که باز کوهها دیده نمیشد، نمی‌دونم یعنی هنوز هوا آلوده بود یا مه گرفتی بود؟ والله یادمه قدیم برف بند میاومد و آفتاب می‌شد دیگه آسمون شفاف و تمیز بود. باید همه چیز را نوشت وگرنه طوری این ها دست تو همه چیز میبرند و همه چیز را عوض میکنند که روزی میرسه که خودمون هم باور نمیکنیم که زندگی چطوری بوده و قرار نبود اینقدر سیاه و نکبت بشه. 

باید بیشتر تمرکز کنم روی درس خوندن، فقط یکماه وقت دارم. 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۱۵ دی ۰۱ ، ۲۱:۳۳
زری ..

تا حالا شده یک کار نسبتا مشابه را دو تا آدم مختلف انجام بدهند و از یکیشون خیلی بدتون بیاد و اون یکی پذیرفتنش براتون راحت‌تر باشه؟ بنظرتون چرا اینطوری میشیم؟ 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۸ دی ۰۱ ، ۱۹:۰۱
زری ..

حافظ هم شوخی اش گرفته:) 

اومدم یه تفأل بزنم به حافظ، شاید این ذهن خسته ام آروم بشه؛ غزل پایین نتیجه ی فال من به نیت حال و روز مملکتمون اومد:)) فقط اون مصرعی که میگه «دیو چو بیرون رود فرشته درآید» خنده ام گرفت به حافظ گفتم بابا بیخیال ما منتظر هیچ فرشته ای نیستیم، جهل و چهار سال پیش هم مردم به همین امید بودند؛) احتمالا اون موقع هم یه خسته ای مثل من فال حافظ گرفته و این غزل درجوابش اومده:))

 

بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بی‌مروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۰۱ ، ۲۳:۴۰
زری ..

این روزها سعی میکنم زیاد تو فضای مجازی نباشم، البته فقط سعی میکنم و عملا چندان موفق نبودم. بین پست ها و کامنت ها یه چیزی نظرم را جلب کرد، اینکه وقتی یه نفر میاد میگه دل و دماغ ندارم یا از شادی فاصله ی بسیار دارم، یه عده ای میایند کامنت میذارند که ببخشیدا اما واقعا مردم اینطوری نیستند و مثلا من فلان جا بودم دیدم اوووووف چقدرررر همه جا شلوغ بود و همه مردم شاد و شنگول بودند و دست فروش ها بساط کرده بودند و این شما هستی که داره سیاه نمایی میکنی! وگرنه مشاهدات من بعنوان یه عقل کل میگه که مردم دارند زندگیشون را میکنند و تو سطح جامعه همه چیز خیلی هم طبیعی هست. 

این پست را خطاب به این عقل کل هایی مینویسم که قادر نیستند هیچی را بفهمند! حتی بدیهی ترین چیزها را! یاد یه جک افتادم اون هم بگم، میگند که طرف یه ماشین داغون داشته که وقتی میاومدی یه درش را ببندی، سه تا در دیگه اش میافتاده!!! بعد پشت ماشینش نوشته بوده هر چی دارم از دعای خیر مادر هست؛) یه نفر میبینه این را و میگه بدبخت تو یه عمره عاق والدین شدی حالیت نیست! دعای خیر چیه؟! :)) حالا داستان اینهاییه که میگند سیاه نمایی نکنید ما رفتیم تو خیابون دیدیم مردم همه دارند زندگیشون را میکنند و هیچ کسی هم عین خیالش نیست، فقط شماها تو فضای مجازی شلوغش میکنید. باید به اینها بگم بدبخت تو، تو سیاهی مطلق غرق هستی حالیت نیست اصلا زندگی بدون استرس و با عزت نفس و احترام چی هست؟ توهم زدی که داری زندگی میکنی! این چیزی که ما ها توش داریم روزگار میگذرونیم هیچ کجای دنیا اسمش زندگی نیست. چه توقعی داری؟ میخواهید مثل نهنگ ها که خودکشی دسته جمعی میکنند همه مردم ایران طی یه قرار جمعی یک روز و یک ساعت معین همگی خودکشی دسته جمعی کنند تا شمایی که جلوتر از دماغت را نمیبینی شاید بفهمی که حال مردم خوب نیست! حال جامعه خوب نیست! حاضرم قسم بخورم که حتی در همون حال هم اینقدر که قوه درک ندارید و تک بعدی بزرگ شدید که باز هم نمیتونید بفهمید که معنی همه اینها اینه که مردم حالشون خوب نیست. واقعا سخته که آدم سعی کنه از ابعاد دیگه هم به یه قضیه نگاه کنه، واقعا کار راحتی نیست اما شاید یکی از مهم‌ترین کارهایی که یه آدم میتونه برای رشد شخصیت خودش بکنه اینه که از جنبه های متفاوت یه قضیه را بسنجه، مثل اون بدبخت که دلش را خوش کرده بود که هر چی دارم از دعای خیر مادرم هست نباشیم! حداقل یکبار بیاییم ببینیم اصلا چی دارم؟ بعد بشینیم بگیم این را از دعای خیر مادرم دارم! 

...........................................................................................................

 

میخوام از یه بخشی از زندگی خودم بگم، یه برش از آخر هفته ی گذشته؛

 بعد از مدتها که  مهمونی خانوادگی نداشتیم، هفته گذشته پنجشنبه شام دعوت شدیم، لباس پلوخوری هامون را تن کردیم و یه دستی به سر روی خودمون کشیدیم و ترگل ورگل  پاشدم رفتیم مهمونی. تو مسیر دو جا بغضم گرفت و سعی کردم سریع اشک‌هام را جمع کنم که ریمل نریزه پایین چشمهام. یکجا وقتی که دیدم دختری با وجود اینهمه سرما روی موتور موهاش را باز ریخته بود روی شونهاش درحالیکه راننده موتور یه کلاه بافتنی کشیده بود سرش، من میفهمم چی تو سر اون دختر میگذشت که سرما را به جون خریده بود ولی گذاشته بود موهاش باز باشه و دیده بشه، من درکش میکنم هرچند که خودم هنوز هم خیلی وقتها یادم میره روسری ام را از سرم بکشم پایین، حتی وقتی که تو ماشین نشستم و گرمای بخاری میخوره تو صورتم. جای دومی که باز بغضم سریع راهش را گرفته بود سمت چشمهام، شنیدن صدای شروین با ترانه برای از یه ماشین گذری که دیدم راننده اش یه پسر شاید سی ساله بود... تو ذهنش چی میگذشت با شنیدن هر کدوم از اون برای ها؟ چرا من باز هم برای بار هزارم بغض کردم؟ 

تو مهمونی هر کدوم که میگفتیم وااای چقدر وقت بود هم رو ندیده بودیم و چقدر خوب شد این مهمونی و خطاب به میزبان میگفتیم دستت درد نکنه تدارک مهمونی را دیدی، بدون استثنا بعدش یکی میگفت انشاالله تا مهمونی بعدی حال همه مون بهتر باشه و وضع مملکت روشن تر از این روزهای پرغم باشه. میدونید قسمت تلخ ماجرا چی بود؟ همه مون با امیدواری این حرف را تایید میکردیم ولی ته ذهن هامون و ته دلمون میدونستیم که این غده ی هزار ریشه ی بی وجدان و بی انصاف به هیچ چیزی اعتقاد نداره و هزار ضربه خواهد زد. 

اگر کسی از بیرون ما رو میدید، یا یه فیلم صامت از من گرفته می‌شد از تمام مراحل آماده شدن برای مهمونی و مسیر و تو فضای مهمونی، متوجه ی هیچ کدوم از بغض ها و ترس ها و غم ها نمیشد. حالا قضیه همون خیابون شلوغ هست که دستفروش ها بساط کرده اند و مردم دارند بین بساط ها پرسه میزنند، اون آدم تک بعدی که درکش در حد جلوی دماغ خودش هم نیست میگه نه بابا این خبرها نیست مردم دارند زندگی میکنند و شما داری سیاه نمایی میکنی. فقط میتونم بهش بگم بقدری در سیاهی غرق هستی که اصلا درکی از نور و روشنایی نداری، نمیفهمی و نمیتونی درک کنی که یه زندگی معمولی چطوری میتونه باشه! تمام اینهایی که برای ما با خون جگر بدست میاد تو کشورهای درست حسابی حداقل ها و کف کف زندگیشون هست و مردم هیچ دغدغه ای برای بدست آوردنش ندارند، اما اینجا چون یه انگل هایی هستند که نیششون را فرو کردند تو بدنه ی جامعه و دارند از خون مردم ارتزاق میکنند بدست آوردن همه ی این چیزهای معمولی هزینه بر میشه به قیمت خون جوون ها و برباد رفتن تک تک دقایق عمر ما. 

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۰۱ دی ۰۱ ، ۱۱:۲۵
زری ..