نمیدونم چی میخوام بنویسم، فقط میدونم باید بنویسم قبل از اینکه مغزم متلاشی بشه...هرچند که اگر بتونم حداقل همین کار را برای خودم و مغزم انجام بدهم و اینهمه فشار را از روش بردارم کمک خیلی بزرگی به خودم کردم.
۱- دیروز به محض اینکه گوشی را باز کردم متوجه شدم محسن شکاری یکی از معترضین که اوایل مهرماه دستگیر شده بود، اعدام شده. هم تعجب کردم و هم خشمگین شدم. چقدر یک سیاستمدار میتونه بی سیاست باشه! چقدر یه آدم میتونه بی انصاف باشه!
۲- وبلاگ ها را گهگداری میخونم، چی بشه که دست و دلم به کامنت گذاشتن بره، معمولا نمیتونم کامنتی بذارم، درحالیکه من آدم برونگرایی هستم و معمولا قدیم ها بدون کامنت نمیذاشتم پست وبلاگهایی را که میخوندم. یه خرده وبلاگها را میخونم یخرده کامنتهاشون را میخونم و با یه حالت تهوعی صفحه را میبندم.
۳- هر روز بیشتر مطمین میشم زندگی پارادوکسی هست از سختی و راحتی، اما خیلی عجیبه فهمیدن مسیر راستی و درستی اصلا پیچیده و سخت نیست! برخلاف تصورمون که فکر میکنیم باید خیلی کتاب خوند و خیلی فکر کرد و اهل اندیشه بود تا مسیر درستی را پیدا کرد، میخوام بگم اتفاقا اصلا اینطوری نیست، برای فهمیدن درستی باید طرف فقط بخواد که ببینه و بفهمه! وگرنه شما براش هر روز هزار تا دلیل بیار برای کثیف بودن بعضی آدمها و ساختارشون، امکان نداره بپذیره! دوباره از یه راه دیگه یه ژست فرهیختگی به خودش میگیره و با یه مغلطه ای دیگه وارد میشه که من چیزهایی میبینم و میفهمم که شماها از دیدن و فهمش عاجز هستید، درحالیکه این آدم از دیدن واضح ترین چیزها و مسلم ترین چیزها عاجزه(شاید هم اینقدررررر عوضی هست که داره همه را بازی میده، هرچند فرقی نمیکنه).
۴- در راستای بند قبلی، یه چیزی میخوام تعریف کنم؛ هفته پیش بود که رفتم خونه ی پیرزنی که گهگداری براش مواد غذایی میبرم، همیشه میدادم شوهرم میبرد بهش میداد ایندفعه گفتم خودم بروم که یه کمی هم پیشش بشینم، همینکه نشستم و احوالش را پرسیدم گفت اصلا خوب نیستم، گفت چطور میتونم خوب باشم وقتی اینطوری جوون ها دارند کشته میشوند، فکر کنید یه پیرزنی که سواد خواندن و نوشتن نداره و تنها رسانه ای که داره تلویزیون ایرانه، برگشت گفت آخه یعنی چی تو دستور میدهی که جوون مردم را بکشند! میفهمی ریختن خون یه آدم یعنی چی؟ میفهمی با چه بدبختی مردم بچه شون را بزرگ کردند و حالا تو اینقدر راحت دستور میدهی بکشنش یعنی چی؟ همینطور که داشت حرف میزد روسری اش را که سرش بود از سر خودش کشید پایین، گفت اصلا این موهای من دیده بشه مگه چقدر مهمه که بخاطرش خون بچه ی مردم را میریزید، بعد گفت نه قضیه این نیست، اینها همه بهونه هست، دین فقط حرفه.
این پیرزن بیسواد مذهبی که حتی تو خونه هم همیشه روسری سرشه، اینقدررر راحت و روون تکلیف خودش را معلوم کرده بود که فهمیدم فهمیدن ظلم آشکار اصلا کار سختی نیست، بلکه انکار و ندیدنش تلاش بسیار میخواد.
۵- سواد و کتاب خوندنی که مانع این بشه که ظلم آشکار را ببینیم و یا بازی هایی در بیاریم تا مثلا بطور موجه در موردش ننویسیم، به درد لای جرز میخوره.
خیلی نیازی نیست زور بزنیم تا مهمترین معادلات سیاسی را حل کنیم، گام اول انسان بودن اینه که کور باطن نباشیم، فقط همین را رعایت کنیم. تمام