دیروز خبر منفیِ یه برنامه ریزی مهمی که برای زندگیمون کرده بودیم بهم رسید. پیام را خوندم و مبهوت به صفحه مانیتور نگاه میکردم نمیدونستم چقدر باید ناراحت باشم، آیا اصلا باید ناراحت باشم؟ بالتبع برای این کار کلی برنامه ریزی کرده بودیم، انرژی روانی و هزینه ی مالی براش کرده بودیم و الان جواب منفی باید من را ناراحت میکرد اینقدر که حداقل واکنشم بهش باید گریه کردن میبود ولی من فقط صفحه مانیتور را نگاه میکردم و با خودم میگفتم چرا برای من اینطوری رقم خورد؟ یعنی نمیشد روی بهتر و خوش شانسی اش را نشونم میداد؟ آیا بهترین اتفاقی که میتونست برام پیش بیاد همین بود که الان پیش اومده؟ ذهنم درگیر ماهیتِ اتفاق و جواب منفی بود و مغزم به هیچ وجه من رو به سمت گریه کردن هول نمیداد یعنی انگار هیچ دلیلی نداشتم برای گریستن! آدمی که چندین ساله که برای اشکهاش دلایل منطقی و به زعم خودش انسانی داشته الان چه مسخره بود که گریه کنه برای چیزی که بهش هیچ قطعیتی نداره و گریه کنه وقتی که نمیدونه که آیا الان وقت گریستنه؟ این شد که شروع کردم به چند تایی از دوستان و پدر مادرم که در مورد این موضوع باهاشون حرف زده بودم پیام بدهم و خبر جدید را بدهم. فکر کردم اینطوری کمی ذهنم را سبک کنم ولی هنوز هم دلم میخواست با خودم به یه قطعیتی برسم و تکلیفم با خودم روشن بشه که الان چه حسی دارم؟ با خودم فکر کردم الان اگر جواب مثبت بود وارد یه فاز جدید میشدم که همون مرحله نیاز به تصمیم گیری های جدید و اقدامات جدید داشت که حتما با خودش کلی استرس میاورد ولی خب به هر حال مگه من دنبال همون نبودم؟ آیا ترجیح میدادم به جای این خبر منفی، هنوز تو بلاتکلیفی و امیدواری میموندم؟ نه! شاید انتظار و انفعال راحتتر بود ولی آخرش چی؟ مدام متن پیام جلوی چشمهام رژه میرفت و من درگیر این بودم که الان باید در خودم دنبال چه حسی بگردم؟ تو خونه هم با یه حالت انفعالی حضور داشتم، حتی ذره ای از ناراحتی با بچه ها بروز ندادم، نشستم پیش پسرم و دیکته اش را گفتم و نوشت. دخترم یه امتحان سراسری برای تعیین سطح داشتند که بهش گفتم برو کتاب عربی ات را بیار و یه ربعی بهش گفتم چند تا فعل ماضی و مضارع را صرف کنه، شام خوردیم و خوابیدیم. مثل یک شب معمولی!
صبح بیدار شدم، برای دوستم کامنت گذاشتم و بهش گفتم انگار همه ی ناراحتی ام صرفا بابت اینه که منتظر یه شادی بوده ام و الان ضد حال خورده ام و نهایت ناراحتی ام از نبودنِ اون شادی است. سعی میکردم درون خودم را بشناسم و احساساتم را پیدا کنم. براش از بی حسی و کرختی ام گفتم، از اینکه حتی نمیتونم با قطعیت ناراحت باشم. بهش گفتم شاید بیشتر از نتیجه ای که حاصل نشده، از تلاش و استرسی که متحمل شده ام غمگینم. اینها را نوشتم و رفتم برای یه دوستی که مدتیه بی انگیزه هست وویس گذاشتم و براش گفتم که حق نداره اینطور بی انگیزه باشه، حق نداره با زندگی خودش اینطور بازی کنه و باید قدر لحظات و موقعیتش را بدونه و بچسبه به تلاش و تلاش و تلاش. وویسم تموم شد به خودم اومدم دیدم اون چشمه ی اشک سرازیر شد. ده دقیقه پونزده دقیقه ای گریه کردم. بلند شدم رفتم دستشویی صورتم را شستم و شروع کردم دوباره برنامه ریزی کنم که الان چه باید کرد؟