سلام، خوبید همگی؟
اومدم فقط یه پست کوتاه بذارم،
امروز اولین روزی هست که پسر کوچیکه تو خونه تنهاست، یعنی خواهر و برادرش نیستند چونکه اونها رفتند مدرسه. پسر بزرگه امسال کلاس اولی شد، خیلی دلم میخواست میشد که این بچه مدرسه اش را اونطرف تو یه کشور دیگه شروع میکرد، اما خب فعلا که نشده. نمیدونم حالش تو مدرسه چطوری خواهد بود، خیلی بچه ی مشتاقی هست و اساسا از یادگیری و آموختن لذت میبره، خیلی هم پیگیر هست. امیدوارم مدرسه ذوق و اشتیاقش را کور نکنه.
صبح پسر کوچیکه بیدار شد ودیدم داره داداشش را که داشت بندهای کفشش را میبست را میبوسه و میگه دلم برات تنگ میشه. عزیزم این بچه ها چرا اینقدر خوبند.
این روزها خیلی دلم گرفته، همه اش بچه هایی که تو اعتراضات پارسال کشته شدند و فضای پارسال تو ذهنم میاد و یه بغض سنگینی گلویم را میگیره که انگار هیچ چیزی دیگه برام لذت بخش نیست. این روزها خیلی این حس تشدید شده، خدا رو شکر شوهرم هست و برای بچه ها مخصوصا پسر بزرگه که امسال کلاس اولی هست وسایل میگیره و به شوق و ذوق بچه راه میاد. نمیدونم چرا من هر شادی ای که دارم با یه هاله ای از غم همراهه، نمیدونم شاید یه نوعی افسردگی باشه.
ایکاش میشد روزی میاومد که شادی های بدون حاشیه ی غم و غصه میداشتیم، یک شادی ای که از اینکه دیگران هم شاد هستند خوشحال میبودیم نه اینکه ته ذهنمون این باشه که خدا رو شکر من جای بقیه نیستم و الان در آرامش و خوشی ام، حالم بهم میخوره از اینهمه فلاکت و شادی سخیفانه که از اینکه بدبخت تر نیستیم باید خداروشکر کرد.
پسرم رفت که اولین گامهای بزرگ شدن را برداره. امیدوارم قسمت و روزی اش از آموختن و لذت یادگیری فراخ باشه.