یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است

پریروز با سین روی گوگل میت جلسه ی کاری داشتم. نفر سوم‌جلسه تأخیر داشت و پیام داد در این شلوغی های آخر سال تو ترافیک گیرکرده است. گفت میآیم ولی بگذارید خودم را به یک جایی برسانم که بتوانم بنشینم و دوربین را روشن کنم. من و سین هم از فرصت استفاده کردیم و شروع کردیم به گپ زدن. ما هم خیلی وقت هست که در این شلوغی ها، نه شلوغی های پایان سال که شلوغی‌های زندگیمان جایی را پیدا نکرده ایم که بتوانیم بنشینیم، دوربین گوشی را روشن کنیم و بنشینیم به صحبت کردن....فقط صحبت کردن. گهگداری حرف میزنیم یعنی چت میکنیم، اختلاف ساعت هشت، نه ساعتهامان اگر هر دو آنلاین باشیم می‌شود آخر شب و صبح زود او یا صبح زود من و آخر شبش... که معمولا صبح من هست و شب او.... هنوز هم او آدم شب بیدار ماندن است و من آدم صبح زود.  

قبل از اینکه نفر سوم بیاید، با سین حرف میزدم و چشمم خورد به انبوه موهایش.... یادم افتاد به روزی که خانه اش دعوت بودم و قرار شد یکی از دوستان صمیمی خودش را هم بگوید بیاید و من هم نمیدانم چطور شد که گفتم من هم بگوید فلان دوستم بیاید؟ قرار شد دوست من هم با واسطه به خانه ی سین دعوت شود. سین آن روز موهایش را تازه شرابی کرده بود و موهای انبوه فر را مدل قشنگی سشوار کشیده بود. همینکه دوستم وارد شد گفت شما چه موهای قشنگی دارید....و از همه عجیبتر اینکه سین سال‌های سال هزینه میکرد تا موها را صاف کند! آن موقع هم دیگه از هزینه و زحمتش خسته شده بود و به قول خودش پذیرفته بود که موهایش فر باشد.... بماند که من هم گفته بودم وااااا خب چرا صاف میکردی؟ اینطوری هم که خوبه! 

با سین حرف میزدم که دستش را کرد زیر انبوه موهایش که الان بلندتر هم شده بود و همه را فرستاد پشت سرش.... همینطور که گوشم به سین بود از ذهنم گذشت چطور سین اینهمه مو دارد و موهای کوتاه و کم پشت من یک بیستم موهای او نمی‌شود؟! همزمان با ورود نفر سوم به گوگل میت، سین انبوه موهای فر شرابی را پشت سرش جمع کرد و با یک گیره محکم بست پشت سرش.

امروز صبح عکسهای سین را تو کانال تلگرامش میدیدم که زیرش نوشته بود چهارشنبه سوری ما بدون آتیش. نگاهم روی چهره ی سین ثابت ماند، یک فرقی کرده بود؟ ای وااااای من آن انبوه فر دیگر نبود! با خودم فکر کردم هنوز هم موهای کوتاه و کم پشت من، یک بیستم موهای سین نیست. 

برایش نوشتم مدل جدید موها مبارک باشد و هنوز حرکت دست و چرخش گردن سین وقتی انبوه موها را میفرستاد پشت سرش برایم روشن و شفاف بود. 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۰۷:۴۴
زری ..

سلام به همگی .... اول از همه عذرخواهی میکنم که جواب کامنتهای پر محبتتون را ندادم. راستی بچه ها اون کانال تلگرام هست و سعی میکنم هر روز یا هفته ای چند بار عکسی اونجا بذارم.

 

روزها مثل برق و باد میگذره و من هم حیران و سرگردان روزها را شب میکنم. سعی میکنم آدم فعالی باشم و وا ندهم ولی یه روزهایی مثل دیروز دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. خدمتتون عرض کردم که پرونده ی  مهاجرتمون پریشب برای بار دوم ریجکت شدم .... ناراحت شدم؟ حقیقتش بیشتر دلخور شدم :)) انگار توقع اینقدر بیشعوری را ازشون نداشتم :)) و اینکه اگر اکسپت شده بود حداقل دورنمای آینده ولو خیلی سخت و دشوار تا حدودی برام روشن تر میشد ولی الان باز دوباره بااااااید بشینم به پلن ریختن و سبک سنگین کردن اوضاع ... خلاصه اینکه دوباره دارم فکر میکنم چه کنم؟ چه برنامه ای بریزم ....یعنی تا حدودی میدونم باید چکار کنم...باید بچسبم به زبان خواندن و این را بکشم بالا که ضرورتش برام مثل آب برای ماهی هست ولی نمیدونم چرا اینطوری خسته طور هی امروز به فردا میکنم .... 

 

از سفر ژنو بخواهم براتون بگم، خیلی خوب بود البته بجز بخش مربوط به کلاسها که من باز هم مثل همیشه حس ناکافی بودن و خوب نبودن داشتم که خب این هم ناشی از همان زبان ضعیف هست .... ولی بچه ها بااور کنید که رفیقتون که من باشم یه جای خیلی خفن و یه دوره ی خیلی خفن اکسپت شده بودم :)))) اون حس های ناخوب هم که بین خودمون هست :)) 

 

دوره دو هفته بود، تو ویکند دو روزه هم، یک روز را اشتباه کردم که تو هتل موندم که روی ارایه ام و اسلایدهای ارایه کار کنم .... روز دوم هم داشتم همین اشتباه را مرتکب میشدم و عجیب بیحال بودم :( دیگه ساعتهای یازده بود که لباس پوشیدم و  خودم را از اتاق انداختم بیرون ..... فوقالعاده بود همه چیز، هوا خنک ولی آفتابی.... رفتم به سمت کلیسای سنت پییر که پارسال هاستلم هم تو همون منطقه بود و اولدتاوون هست. یکشنبه بود و یکشنبه بازار هم به راه بود ... از بین غرفه ها گذشتم که بعضی ها خرت و پرت میفروختند و یکسری غذای آماده و سبزیجات و میوه ....دیگه از همونجا پیاده میرفتم که تو مسیر یک کلیسای محلی دیدم رفتم داخلش و خلوت بود و کلی شمع روشن بود ...بعد از آن یه پارکی بود شبیه پارک شهر که دیوار داره و در ورودی داره .... رفتم داخلش که خیلی محیط و فضایش را دوست داشتم .... یه عمارتی هم وسطش بود و بعد از آنجا رفتم کلیسای سنت پییر ..... فوق العاده بود برای من .... چقدر زیبا و هنرمندانه .... سقف ها و ستونهای بلند، تزیینات روی سقف ها و دیوارها و پنجره های رنگی با طرح هایی از مسیح و مریم و و.... یکی دوساعتی آنجا بودم و بعد رفتم سمت دریاچه ی ژنو، چهار خط اتوبوس دریایی روی دریاچه کار میکنند که خب من هر وقت میروم هر خطی را چنر بار رفت و برگشتی و یا اتصال به خط بعدی سوار میشوم. یک طرف آن فضای سبز هست که مثل پارک کنار ساحل میمونه ... اونجا قدم میزدم که یکی از همدوره ایها را دیدم، یک دختر لهستانی. سلام علیک کرئیم و گفت از موزه هنر میآید که امروز باز است و رایگان هست :)) خلاصه آدرس گرفتم و رفتم که برسم به موزه ..... ساعت چهار و خورده رسیدم اونجا و تا شش و خورده که باز بود خودم را از هنر و زیبایی لبریز کردم .... من خیلی از هنر سردرنمیاورم ولی آنجا آنقدر زیبا بود که من هم بتوانم سهم خودم را از زیبایی بردارم. چندین طبقه با دیزاین های متفاوت داشت .... چندین سالن مربوط به تمدن مصر و یونان و سالنهای مجزا برای گالری تابلوهای نقاشی .... اصلا فارغ از اینکه چه چیزهایی به نمایش گاشته شده بود، خود فضاسازی هم عااااالی بود .... تا موزه بسته بشه آنجا بودم و بعد برگشتم هتل. هرچند ویکند هیچ شهری بیرون از ژنو نرفتم، اکثر بچه ها رفته بودند شهراهای اطراف ... من هم اول تصمیم داشتم بروم سمت لوزان یا Montreaux یا interlaken که یکساعتی ژنو بودند و شهر برفی حساب میشدند ....ولی خب اوضاع جوری پیش رفت که نشد....حالا قسمت باشه بعدا :) 

 

دوست دارم تو این شهر مثل یک صاحبخانه زندگی کنم، نه یک توریست و مسافر .... 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۳ اسفند ۰۳ ، ۰۸:۰۵
زری ..