یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

حالِ خرابِ یه آدمِ به ظاهر خوب

پنجشنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۵۳ ق.ظ

روزهای بدی را دارم میگذرونم. زندگی مردم را نگاه میکنم بنظرم میرسه دو دسته اند! یا فعالانه دارند یه کاری میکنند برای مشارکت در فضای مخالفت و همراهی با اعتراضات و یا یه دسته ای هستند که دارند با تلاش زندگی شخصی خودشون را پیش میبرند و کارهاشون را میکنند و من این وسط در یه برزخی هستم که داره داغونم میکنه. نه آدم فعالی هستم در موج اعتراضات و نه میتونم به برنامه های خودم و درسم و کارهای شغلی ام درست و حسابی برسم. همینجا خودم بگم که میدونم اصلا اینطوری نیست و این دسته بندی من اساسا اشتباهه اما ذهن شکنجه گر من و ذهن ناامید من اینها را به خوردم میده واینطوری هر روز فرسوده تر میشم.  از صبح تا شب فقط کارهایی را که خیلی مجبورم و باااید بااااید انجام بدهم را انجام میدم و هر چیزی را که بشه محول کرد به یه تایم دیگه واگذار میکنم به بعد:( درس خوندنم هم که هییییچ! هر روز میگم این را بخون و فلان چیز را تمرین کن و ... یهو میبینم یه هفته گذشته و هیییچ کاری نکردم بجز چند تا تلاش کمرنگ. تو تلگرام پرسه میزنم و مطالب اعتراضی و فراخوان ها را میخونم و بغض میکنم و میشینم گریه میکنم و از این صفحه و کانال میرم تو صفحه ی بعدی. لابلای همه ی این بغض ها و گریه ها برای بچه ها آشپزی میکنم غذاشون را میدم، جمع و جور میکنم، دستشویی میبرمشون و بازی کردنشون را نگاه میکنم و هر وقت خیلی احساس بی پناهی میکنم میشینم و میگم مامتان بغلتون کنه:) سریع یکیشون میاد خودش را می اندازه تو بغلم و اون یکی منتظر میایسته تا نوبتش بشه و اون را هم بغل کنم و باهاشون شوخی کنم:) نفس مامان کیه؟ - من / عمر مامان کیه؟ -من/ ناناز مامان کیه؟ -من/ خوردنی مامان کیه؟ -سریع با خنده اسم اون یکی داداششون را میگویند و من ادای خوردنش را در میارم که اگر من داداشت را بخورم اون تو دل مامان تنهایی حوصله اش سر میبره و با کی بازی کنه؟ و اونجا هر دو به اتفاق به این نتیجه میرسند که من باید آبجی شون را بخورم و دیگه اینجا رهاشون میکنم و مثلا موافقت میکنم که آره راست میگید آبجی را میخورم :)))

از اینهمه بی خاصیت بودن خودم متنفررررررررررم. 

دیشب خواب بدی دیدم، تمام پاهام از ترس کرخت و بی حس شده بود. بعد که حالم بهترم شد، گوشی را برداشتم که ببینم ساعت چنده فکر میکردم دیگه باید نزدیک صبح باشه، تازه دو و چهل دقیقه نصف شب بود. از تو اپ زبانشناس یه برنامه باز کردم و پلی کردم و گوش کردم تا خوابم برد. باز دوباره صبح با یه خواب بد دیگه بیدار شدم:( 

گوشی را ست کردم که نیم ساعت بخونم و پومودورو آلارم بده،  اومدم لپتاپ را باز کردم که برم لیسنینگ کار کنم و به جاش اومدم اینجا گفتم یه چیزی بنویسم شاید این مغزم یه کم سبکتر بشه. الان پومودورو آلارم داد که نیم ساعتت تموم شد و من هنوز اینجام و اصلا هیچ کاری شروع نکردم. 

ایکاش امیدوار بودم ....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۸/۱۲
زری ..

نظرات  (۸)

زری جان با روزهایی که تو میگذرونیم حالت کاملا طبیعیه و اگه اینطور نبوذ باید شک میکردی. ولی خب ماها یه سری وظایف و مسیولیت های دیگه در قبال بچه هامون داریم باید یه جوری خودمون رو جمع کنیم. از کارای کوچیک شروع کن یا هر چیزی که باعث بشه کم کم بتونی تمرکزتو بیدا کنی. من خودم سودوکو رو تست کردم. با اینکه کار مفیدی نیست ولی هدفم این بود کمکم کنه رو یه چیزی تمرکز کنم کم کم کمکم کرد و تونستم کمی خودمو جمع کنم

پاسخ:
سلام مینو جان، دقیقا حضور بچه ها تو خانواده هامون در عین حال که وظایف و مسوولیت های ما رو بیشتر میکنه اما حضورشون کمک میکنه امید به زندگی مون بیشتر بشه و ماها رو به روزانه هامون متصل میکنند. آره بنظرم باید پومودورو را دوباره جدی وارد برنامه روزانه ام کنم.  

مشکلم اینه هرچی میریم جلوتر مبهم تر میشه شرایط پیش رو..و من اصلا آدم شرایط معلق نیستم 

خیلی دلم میخواد زودتر همه چیز معلوم و معین شه🤦🏿‍♀️

پاسخ:
همه مون نگرانیم ساناز جان، نگرانی و ترس … 
۱۴ آبان ۰۱ ، ۱۳:۲۴ ربولی حسن کور

سلام

همه مون حالمون ناخوشه بعضی ها کمتر و بعضی ها بیشتر

مسئله اینه که عملا کار چندانی هم از دستمون برنمیاد

فقط میتونیم دعا کنیم برای همه کسانی که برحق میدونیم و امیدوار باشیم که اوضاع بهتر بشه

پاسخ:
سلام، آخ آخ دکتر دقیقا از همین حسی که عملا کاری هم از دستم برنمیاد داره بیشتر اذیتم میکنه:( ایکاش کاری از دستم برمیاومد:(
فقط امیدوارم قبل از ناامید شدن ماها اتفاق های خوب شروع شوند…

سلام، این حال و روز خیلی از ما در این روزهاست.. به خودت سخت نگیر، سعی کن برای آرامش خودت کاری که دوست داری را در برنامه روزانه ات بگذاری، تغییر فصل هم خودش میتونه آدم را بی حوصله کنه، امیدوارم روزهای بهتری در انتظارمان باشه

پاسخ:
سلام آوا جان، درست می‌گی این روزها همه نگران و مضطرب هستیم. یکی از دوستانم پریروز میگفت این پیج های انرژی مثبت هم که همیشه میگفتند لبخند داشته باشید و فلان! دیگه کوتاه اومدند ‌و مینویسند اگر حالتون بده طبیعیه همه ما آدمیم و تحت تاثیر این جنایت ها قرار میگیریم و اگر حالتون خوبه شک‌کنید :( 
آخ که همیشه پاییز برای من فصل انرژی و درس خوندن بود:( امسال اصلا نفهمیدم چطوری به وسطش رسیدیم:( 
من هم همینطور امیدوارم، واقعا همه ما استحقاق روزهای بهتر را داریم. 

چقدر باهاتون احساس نزدیکی کردم ،
من هم مشغول زبان خوندن هستم و دارم برای آزمون آماده میشم
این وسط هزارتا فکر میاد تو سرم و کیفیت خوندنم خیلی اومده پایین 
این پست شاید یکمی بهم امید داد که چندان هم استثناء نیستم
آخه با این همه موج منفـی واقعا هم تمرکز کردن سخته 
امیدوارم که هردومون موفق باشیم ^_^

پاسخ:
سلام، من هم امیدوارم هر دو مون موفق باشیم:) 
درسته خیلی سخته آدم بتونه به برنامه ها متعهد بمونه اما واقعیت اینه هیچکدوم از مشکلات توجیهی بر وقت کشی ما نمیشه! پس دوست من پر انرژی باید ادامه بدهیم:) امیدوارم خوش خبر باشی

این مدت دقیقا همزمان شد با تموم شدن درس من، و من هم هیچ کاری نکردم به معنای واقعی کلمه، یعنی حتی تمرکز اینکه یه کتاب بخونم یا حتی پادکست گوش بدم هم نداشتم!

الان فقط منتظرم کارم رو شروع کنم که حداقل یه ذره حس مفید بودن کنم!

پاسخ:
آخ آخ صبا دقیقا میفهمم چی میگی:( حالا خودم به دختری میگم معترض ها حامی های بیسواد نمیخواهند، اما خودم دقیقا حس بیسواد و هیچ کاری نکردن دارم. اصلا دست و دلم به هیچ کاری نمیره:( 
واقعا خوب شد دفاعت را زودتر کردی وگرنه حجم اینهمه استرس اذیتت می‌کرد. 
ایکاش بلد بودیم فارغ از مسایل بیرون، از خودمون رضایت درونی داشتیم، 
کارت را شروع کردی حتما بیا برامون دربارش بنویس:)
ماچ و بغل بهت

حال من هم دقیقا همینه زری جان، روزها رو می‌گذرونم و کارهام رو فقط در حد اضطرار انجام میدم، و برای گریز از این دردها روزی چندبار بچه‌هام رو در آغوش می‌گیرم ، و در تمام مدت این آغوش به مادران داغداری فکر می‌کنم که حسرت آغوش آخر رو هم به دلشون گذاشتن.

پاسخ:
شادی جان، عزیزم چقدر خوب من را درک کردی… نمی‌دونم خوشحال باشم یا ناراحت از اینکه میبینم دیگرانی هم هستند که اینقدر شبیه من هستند:( خوشحالم که اینقدر خوب درک شدم اما ناراحتم از اینکه میبینم اینقدر این غم همه گیر هست و همه مون را درگیر کرده.
فقط باید امیدوار باشیم، امید که ظلم سایه اش را از این مرز و بوم برداره. روزی که خانواده های داغدار حداقل دیدن آبادانی این کشور مرهمی باشه بر درد هایشان 

 زود خوب شو بخاطر بچه ها و خودت🌺🌺🌺

پاسخ:
ممنونم ترانه جان، امیدوارم با حال روزگار من هم با بقیه خوب بشم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی