یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

در جستجوی شادی ...

يكشنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۲، ۱۰:۵۸ ق.ظ

امروز یه مطلبی تو تلگرام خوندم در مورد احساس رضایتمندی، میگفت شما از یه دوره ای میفهمی که تلاشهات برای موفقیت و داشتن دستاورد تو را شاد نمیکنه و شادی را در جایی دیگه جستجو میکنی، این یک مهارت هست که بمرور و ذره ذره این مهارت را یاد بگیریم که چطور میشه با وجود اینهمه غم و اتفاقهای ناگوار که اتفاقا عموما هم خارج از پیش بینی ما سرمون آوار میشوند به یک شادی و حس رضایتمندی برسیم. دقیقا من همونی هستم که همیشه فکر کردم راه رضایتمندی و خوشحالی از سختکوشی میگذره، همیشه خودم را تشویق کردم که قرار نیست هیچ کسی هیچ کاری برای من بکنه هرچیزی میخوام باید خودم براش تلاش کنم، واقعا هم آدم بدشانسی نبودم هر جایی تلاش کردم و پشتکار داشتم کمابیش نتیجه عینی تلاشم را دیدم، از نظر تحصیلی و شغلی و مالی تو رده پایین نیستم اما اون خوشحالی و رضایتمندی نیست، واقعیت اینه فکر میکنم از نظر رضایتمندی از زندگی در پایین ترین رده بین آدمها باشم، اتفاقا پریروز میگفتم من به آدمهایی که با پول شاد میشوند و پول براشون رضایتمندی میاره حسودی میکنم، خودم میدونم اگر وضع مالی ام بد بود الان مشکلات و بدبختی های بیشتری رو سرم ریخته بودند اما این باعث نمیشه که الان غمم را نبینم، این چه آموزش مزخرفی هست که ما داریم که برای نالیدن و ناراضی بودن سریع یه بدبخت بیچاره تر از خودمون را جلوی خودمون علم میکنیم و میگیم ببین ببین اگر جای این بودی پس چی؟ پس زر نزن خفه شو برو خدا رو شکر کن و خلاصه جای سفت نشاشیدی که عاشقی یادت بره :(  خلاصه اینکه بله من میتونستم بدبختر از الان هم باشه، ولی حالا که نیستم آیا این یک دستوره که باید شاد باشم؟ اصلا یه دستور، ولی وقتی شاد نیستم، نیستم دیگه، زوریه؟؟؟

من نمیتونم خودم را گول بزنم و برای خوشحالی به دستاوردهای ریز و درشت بچسبم  چون میبینم تو سرزمینی که جان جوان‌ها و آینده شون به اندازه یک پشگل ارزش نداره حماقت محضه خودم را گول بزنم و خوشحال باشم، از اونطرف هم میدونم این رویکرد من بجز افسردگی هر روزه و هر روز لباس غم و رزم پوشیدن هیچ خوشحالی و رضایتمندی ای از زندگی بهمراه نداشته و نداره، زندگی من شده سعی صفا و مروه بین غم و رزم. مطابق اون پست تلگرام، واقعیت اینه برای آدمهایی مثل من، دیگه تلاش برای موفقیت و سختکوشی راه حل رضایتمندی نیست بلکه نیاز به آموختن یک مهارت دیگه داریم، و البته که این مهارت یک شب حاصل نمیشه، یک اپرووچ هست این مهارت.

به این نتیجه رسیدم  که تو این خاک برای من تخم غم پاشیده اند، من آدمی نیستم که بتونم خودم را گول بزنم، این مهارت باید طوری باشه که بر اساس لذت بردن از اینکه در موقعیت آدم‌های بدبخت بیچاره تر از خودم نیستم، نباشه. چون همچین مقایسه و خوشحالی ای حالم را از خودم بهم میزنه. من همیشه فکر میکردم نیاز به یه شادی جمعی دارم، اینکه ببینم یعالمه آدم رضایتمندی دارند حالم را خوب میکنه ولی خب این که نشدنی هست، باید به راه حل ها و اپرووچ های دیگه فکر کنم، اما واقعا سرنخ یادگیری اون مهارت چیه؟ راه حل شما چیست؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۸/۱۴
زری ..

نظرات  (۷)

۱۴ آبان ۰۲ ، ۱۵:۳۶ راسینآل نوشت

من فکر میکنم جواب این پست داخل خودشه 
شادی جمعی ... تو در ایران شادی جمعی میبینی؟!
هر چیز شادی آوری محدود و ممنوع و قلع و قمعه ...
این جا پیداش نمیکنی

پاسخ:
حقیقتش راسینآل خودم هم با تو موافقم، فکر میکنم شاید با این روحیه در محیط دیگه ای باشم شاید خوشحالی را تجربه کنم، ولی واقعا اینجا برای من از زمین و آسمان غصه هایی میباره که اتفاقا شخصی نیست و مربوط به دیگرانه ولی نه میتونم بی تفاوت باشم و نه میتونم بهشون کمکی کنم ولی شاید اگر کمتر این چیزها را ببینم حداقل سرم را کردم زیر برف و دارم از روانم محافظت میکنم. 
۱۴ آبان ۰۲ ، ۲۰:۱۹ نورا •••

پیشنهاد می‌کنم کتاب stumbling on happiness رو بخونی. شادی چیزی نیست که آدم بتونه بهش برسه یا در آرزوش باشه. یک احساس موقته و بیشتر هم از درون آدم میاد. و البته به نظر من یک راه برعکسش اینه که آدم فرصت اینو داشته باشه که کنار آدم‌های خیلی خوشبخت و خیلی موفق زندگی کنه :)))) بعد اونجا می‌بینی که اونا هم شاد نیستن یا شادی‌های بسیار پوچی دارن. فقط جنس نگرانیاشون فرق داره. مثل اینکه وقتی بارون میاد یکی نگرانه لباس مهمونیش خیس بشه و جلوی همه آبروش بریزه،‌ یکی نگرانه خونه‌شو اب بگیره و شب نتونه بخوابه‌. هیچ کدوم از این آدما خوشحال نیستن. نمیتونی به اونی که لباسش خراب شده بگی ببین فلانی خونه‌ش خراب شده؛ ولی باید بهش گفت چی می‌خوای که خوشحالت کنه؟ چرا فکر می‌کنی اون چیز قراره خوشحالت کنه؟ و مطمئنی این یه خوشحالی پایداره و دو روز بعدش باز یه غم جدید پیدا نمی‌کنی؟ (که تو این کتابه می‌گه هیچ شادی‌ای پایدار نیست و جستجوی شادی بیشتر باعث میشه آدما افسردگی بگیرن. به دلایل علمی). 

پاسخ:
مرسی نورا جان، کتاب را دیشب دانلود کردم، ببینم میتونم انگلیسی اش را بفهمم :) 
اون یکی دو جمله آخر کامنتت خیلی نظرم را جلب کرد.

این کامنت صرفا براساس تجربیات شخصی من هست:

من فکر نمیکنم اینجوری باشه که برنامه بچینیم که مثلا تا سال دیگه شاد باشیم. شادی هدف نیست که بشه با تلاش بهش دست پیدا کرد. 

اینکه مثلا من درس خوندم یا پول دارم یا ایکس و ایکرگ رو دارم هیچکدومشون دلیل شادی من نیست. 

رضایت از زندگی مهمه. اونم برآیند روزهای زندگی. 

من برای خودم یه ظرفیتی رو متصور هستم وقتی به ۸۰٪ اون ظرفیت می رسم حس رضایت دارم.

تو همه چیز. مثلا من میدونم آدم مهربونی هستم وقتی این مهرم رو نشون میدم حس رضایت دارم. یا می دونم آدم وطن دوستی هستم ولی فعال سیاسی نیستم. وقتی در حد توانم و ظرفیتم برای کشورم یه کاری انجام میدم حس رضایت دارم. 

یا در مورد خانواده و دوستان و ... 

یا حتی در مورد تفریح. کلا باید ببینی هدفت از هر کدوم از فعالیت ها و بخشهای زندگیت چیه؟ خودت چقدر ظرفیت داری؟ صفر مختصاتت چی بوده و با مجموعه محدودیت ها و امکاناتی که داری نهایتا به کجا می تونی برسی؟ وقتی در اون مسیر داری قدم برمی داری حس رضایت داری. حالا این به این معنی نیست که تو اون مسیر شکست نمی خوری! یا همیشه به اهدافت یکی یکی میرسی. یا غم رو تجربه نمیکنی. ممکنه غم عالم رو دلت باشه ولی وقتی می بینی که من تمام کارهایی که از دستم برمی اومده رو انجام دادم و بقیه چیزا خارج از کنترل من هست بازم آروم میشی. 

مثالهاش زیاده که آدمی که هیچی از مال دنیا نداره و کلی هم مشکل داره ولی رضایت داره و از نگاه بیرونی شاد هست.

آدمی که همه چی داره ولی بازم راضی نیست چون وقتی لبخند و رضایت یکی دیگه رو می بینه سریع مقایسه میکنه و میگه اون چون مثلا خونه ش فلان جاست شاده! منم اگر خونه م اونجا بود الان شاد بودم و همین جوری از رضایت فاصله میگیره. 

 

اما در مورد مسائل سیاسی و شادی جمعی: تو وقتی برای خودت یه هدف کوچیک در نظر بگیری در راستای کمک به تغییر اوضاع تحمل اون حجم رذالت تو رو به مرز افسردگی و فروپاشی نمی بره. چون تو انگیزه برای جنگیدن داری. شاید به عمر ما قد نده ولی این حس منفعل نبودن کمک میکنه که بهتر مدیریت کنی. 

 

این بود انشای من :)

پاسخ:
مرسی صبا جان از کامنتت، خب من الان بر اساس کامنت تو مشکلاتم را بگم، مثلا من با ظرفیت خودم حال نمیکنم، من نمیتونم یکبار برای همیشه به خودم بگم ظرفیتم فلان مقدار هست و دیگه این قضیه بسته شده و چرایی نداره که چرا بیشتر نیست؟  همه اش فکر میکنم مستأصل هستم و این حس استیصال خفه ام می‌کند. اینکه نه میتونم مشکلات را بپذیرم و قبول کنم سرم را بندازم پایین و به زندگی ام با هر کیفیتی ادامه بدهم و نه میتونم برای برطرف شدنش کاری کنم، اینها بهم حس عجز و ناتوانی میده. اینکه تو میگی مثلا هشتاد درصد اگر انجام بدهی از خودت راضی هستی، من اصلا نمیدونم توان من چقدره؟ چقدر اصلا باید از خودم انتظار داشته باشم؟ بعد اینکه اوکی مثلا فلان قدر را بذارم توانم ، بعد تو ذهنم خودم را متهم میکنم به منفعت طلبی و … درحالیکه هیچ کار منفعت طلبانه ای هم نکردم ولی همینکه میترسم حتی از خودم بدم میاد:( این بد اومدن ها از خودم، من را یه آدمی کرده که به خودم و همه بدهکارم. 

من فکر میکنم یه بخشی از این عدم پذیرش از مقایسه میاد! نظر خودت چیه؟

 

بعدش هم ظرفیت تو مثلا تو فلان مساله از ۱۰۰ ده هست. خب اول اینو بپذیر، بعد با تمرین می تونی یواش یواش بهش اضافه کنی. ولی اینکه وحشت برت داره که وای من چرا ۱۰۰ نیستم از همون ۱۰ هم هسچ استفاده ای نمی کنی و افزایشش هم نمیدی. الان فکر میکنم تو تو همون مرحله وحشتی تو خیلی ابعاد و احساس سرخوردگی و غمی که داری واسه اونه.

در حالت کلی بهت توصیه میکنم یه درون نگری عمیق به خودت و دستاوردت هات تا الان داشته باشی. اونقدر عمیق که بتونی بفهمی هدفت از تصمیم هایی که برای امتحان کردن مشاغل مختلف، درس و ... داشتی چی بوده؟

خودت میگی فکر کردی سخت کوشی به رضایت میرسه! ولی منظور من این نیست.

مثلا یکی رفته شده فوق تخصص مغز و اعصاب چون اینجوری از زاویه نگاه مامان یا باباش ادم بهتری به نظر می رسیده ولی اگه مثلا به خودش بود می رفت نجار میشد.

از این مدل تحلیل ها در مورد خودت انجام بده.

پاسخ:
مشخصا با شخص خاصی سا شرایط خاصی خودم را مقایسه نمیکنم حالا اگر در ناخودآگاه باشه نمیدونم. 

خب صبا جان من اصلا نمیدونم ظرفیتم چقدره! اون چیزی که تو مغزم میاد اینه که تو این موقعیت گیر کردم و برای کمک به رفع این مشکلات هیچ کاری نمیتونم بکنم و از اونطرف هر کاری هم که میکنم با چشم خودم میبینم که دارم به خودم و اطرافیانم لطمه میزنم پس میشه حس استیصال و ترس. 

در مورد سوالت در مورد درون نگری عمیق، باید بهش فکر کنم. بمرور باید تو ذهنم دم بکشه. 

زری جان حال منهم همینه و دارم به این نتیجه می رسم که دیگه همینه که هست و ما هرگز به شادی نمی رسیم و باید با این وضعیت کنار بیایم و بیخود دست و پا نزنیم. رضایت مندی از خودمون رو می تونیم با تمرین به دست بیاریم ولی آرامش و شادی به عوامل بیرونی هم وابسته است و چون عوامل بیرونی یکی از یکی غم انگیزتر هستند امیدی نیست.

پاسخ:
شادی جان من هم یه موقع هایی همین فکر را میکنم و بعد با خودم میگم هنوز همه ی تیرها را ننداختم شاید هنوز راهی باشه!

امروز از پادکست یک قدم تا خوشبختی رویا نوری «التیام کودک درون » رو گوش دادم و یک قسمت هایی از کتاب تله شادمانی رو خوندم و از یو .تیو «رود ، مجتبی شکوری » رو گوش می دم چند وقتیه مخصوصا چند قسمت «تقصیر تو نبود » و خیلی خیلی به این پست تو ربط داشت .

دکتر شکوری یک فیلم هم معرفی کرد « ویل هانتینگ نابغه » چقدر فیلمش قشنگ بود واقعا ...کتاب متیو پری «فرندز » شخصیت محبوب سریال فرندز که زندگی نامه خودش هست هم کتابش رو هنوز نخوندم ولی تو همون رود دکتر شکوری گوش دادم و تمام اینها ذهن خودم رو درگیر کرده و اگر وقت کردی شاید به یک سری جواب خوب برسی .

می دونم وقت نداری و  زیاد شد ولی چون خودم  چند ماهه درگیر این روند شدم، گفتم معرفی کنم و مخصوصا کتاب «زنانی که با گرگها می دوند » کتاب سختی بود برای من و هنوز نصفه هم نخوندم ولی مطالبش خیلی جدید و خاص بود با اینکه به سختی دارم پیش می رم .

پاسخ:
سلام رویا جان، چند وقته سر میزنم وبلاگت و میدیدم هیچی ننوشتی با خودم میگفتم این دختر حالش چطوره، خب پس خدا رو شکر مشغول بودی با چیزهای خوب خوب :)
عزیزم خیلی خوب کاری کردی اینجا نوشتی، برای سایر دوستان هم حتما مفیده. این پیشنهادات را بنویسم روی کاغذ و یواش یواش شروع کنم، حداقل اول شنیدنی ها و فیلم را استارت بزنم تا برسم به خوندنی کتابها. 
مرسی

زری مقایسه با شخص خاصی مد نظر نبود اصلا! 

شاید بهتر باشه بگم اگر یه ترندی تو جامعه باشه تو نگرانی از اون عقب نمونی! 

مثلا میگم من خودمو با کل همکارام مقایسه میکنم با کل جو حاکم! 

یا مثلا با کل جامعه ایرانی دور و برم! این مقایسه خیلی بدتر از مقایسه تک به تک هست. 

پاسخ:
نمیدونم صبا جان، این حالت بدون مقایسه، یه جورایی نیاز به رهایی از دانستگی نیاز داره! یه چیزی شبیه اون که میگند قضاوت نکنید، ولی خب آدم یه برداشت هایی داره و مطلق نمیشه گفت قضاوت نکن، حالا نمیدونم آیا مطلق میشه گفت مقایسه نکن. 
باید بیشتر فکر کنم ببینم این مفهومی که تو میگی تو مغز من چطوری کار میکنه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی