یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

سه گانه تفریحی در ده روز اخیر :)

يكشنبه, ۳ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۰۷ ق.ظ

سلام، قبل از ادامه ی سفر میلان، یه گزارشی بدم از این ده روز اخیر، خیلی شلوغ و متفاوت بود و دلم میخواد اینجا در موردش بنویسم. 

اواسط دو هفته قبل بود که یه دوستم که ساکن قزوین شده بهم پیام داد که آخر این هفته بیایید قزوین :) و گفت که یکی دیگه از بچه ها هم با دخترش همون روزها میروند خونه شون و  خب من هم هر دوی اینها را خیلی دوست دارم:) بهش گفتم باشه و به اقای شوهر گفتم که فلانی برای آخر هفته دعوتمون کرده قزوین و اول اوکی بودیم تا یهو نیم ساعت بعدش یادش افتاد که ای بابا برای تمدید پروانه، نظام مهندسی براشون کلاس گذاشته چهار روز آخر هفته را. خلاصه اومدم به دوستم پیام بدهم که ما نمیتونیم بیاییم که همزمان با خودم فکر کردم ای بابا من واقعا دلم میخواد این سفر را بروم و از اونطرف دیدم دوستم داره مهمونداری میکنه خیلی ستمه که باز دوباره چند هفته دیگه بهش پیام بدهیم وبگیم ما میاییم :( دیگه اینطوری شد که وسط چت کردن با این دوستم در لحظه هم نظرم عوض شد و بهش گفتم ببین من با بچه ها میآم :) از اونطرف هم به شوهرم گفتم من دلم میخواد بروم و میدونم بهمون خوش میگذره :) اول بهش گفتم ماشین برمیدارم، حالا این شوهر من یا برای خراب کردن اعتماد بنفس من یا اینکه واقعا براش بچه ها خیلی مهمند و استرسی میشه براشون، گفت اگر خودت تنها میروی ماشین بردار وگرنه با بچه ها نه! خب صادقانه بگم با اینکه من آدم سرتقی هستم ولی سر بچه ها همیشه انگار میترسم یک دندگی کنم. خلاصه گفتم بذار ببینم بلیط قطار هست. برای رفت ظرفیت ها تکمیل بود و برای برگشت دیدم عه جمعه ساعت 2:45 دقیق چهار تا صندلی خالیه. به شوهرم گفتم ببین مطمینی من ماشین برندارم! این بلیط ها را بگیرم؟ گفت بگیر. خلاصه ما بلیط برگشت را گرفتیم و از اونطرف دوستم گفت ببین یکشنبه هم تعطیلی هست و ما بچه ها را شنبه نمیفرستیم مدرسه و تو هم نفرست و بمون شنبه برو و من هم یکدنده که نه! مدرسه باز باشه بچه باید بره و از این اداها نداریم :) حالا تو فکر این بودیم که برای رفت پنجشنبه صبح اسنپ بگیریم. که آقای شوهر چهارشنبه ظهر داشتند ناهار میخوردند که بعدش بروند به کلاسشون برسند که گفت نه! اسنپ نه! دیگه من جوش آوردم که داری ادا در میاری و فلان که گفت اگر زودتون نیست میتونم بعد از کلاسم ساعت شش و نیم رسیدم خونه، ببرمتون قزوین. از اونطرف هم دوستم طفلک از اول گفته بود چهارشنبه بیایید که من گفته بودم نهههه خیلی زیاد میشه، پنجشنبه صبح میاییم و جمعه ظهر برمیگردیم. دیگه اینطوری شد که باز بهش پیام دادم که فلانی اینطوری شده و ما غروب داریم راه میافتیم. دیگه ساعتهای هفت و ربع که از خونه راه افتادیم. ساعت ده هم تقریبا رسیدیم قزوین خونه دوستم. تا بچه اه با هم آشنا بشوند و بازیشون شروع بشه و شام بخوریم و بخوابیم ساعت دو گذشته بود. صبح ساعت هفت بلند شدم دیدم شوهرم هم رفته. که خب منطقی بود چون ساعت نه، ده کلاس داشت. دیگه بچه ها یواش یواش بیدار شدند و صبحونه خوردیم و قرار شد من و دوستم و اون یکی دوستم با دختر من برویم سعد السلطنه و بازار. دم شوهر دوستم گرم که قرار شد پنج تا بچه را نگه داره و برای ناهار هم برنج را بپزه، دوستم مرغ را صبح گذاشته بود. هوا عاااالی بود، رفتیم تو پارکینگ سعد السلطنه ماشین را پارک کردیم و دیگه کلی پیاده روی کردیم، تا بازار قدیم هم رفتیم. من لیسانس اولم را قزوین گرفته بودم و خب الان بیشتر از بیست سال گذشته و کلی خاطرات زنده شد. تا رسیدیم خونه ساعت سه شده بود، ناهار راخوردیم و یه کم بچه ها بازی کنند، گفتند بچه ها را ببریم خانه بازی :) بهتون بگم دختر من تا تنها بود از این جاها زیاد میرفت و انواع تئاتر و ... اما صادقانه از بس این پسرها با خودشون دو نفره خوب بازی میکنند عموما اینجور جاها رغبتی ندارند و نهایتا انواع و اقسام موزه حیوانات و باغ وحش و ... اینجور جاها میروند. حالا رفتیم اونجا بچه ها رفتند ماشین سواری که پسر کوچیکه گفت من نمیروم :) البته تو خونه ماشین شارژی دارند ولی والله با اون هم چندان بازی نمیکنند. دختر میزبان که نه ساله هست با دختر من رفتند تونل وحشت (بعدا که دخترم داشت جلوی باباش میگفت یارو تو تونل وحشت یهو جلو ادم سبز میشده و یا طرف را میگرفته و دو بار مچ پای دختری را گرفته شوهرم درجا گفت میزدی تو گوشش خخخخ)، بعد بچه اومدند قرار شد بروند ترامپولین، از اونجایی که ما تو خونه ترامپلین داریم بچه های محتاط من اعلام خوشحالی کردند که همین بازی خوبه خخخ نشون به اون نشون که پسر کوچیکه رفته بود اونجا و فقط این پا اون پا میکرد و از لای اون توری ها پایین را نگاه میکرد و میپرسید نمیافته خخخ اونجا هم شلوووغ و یه جورایی فضای بسته بود و من هم خدایی کلافه طور شده بودم دیگه گفتم بچه ها هر بچه ای دو تا بازی کرده جمع بشید برگردیم دیگه :) دیگه برگشتیم خونه و تا ساعت دو و نیم بیدار بودیم و حرف میزدیم و بچه ها هم انگار نه انگار ساعت گذشته! خلاصه خوابیدیم و صبح ساعت شش و نیم هفت بود که چشمهام را باز کردم و تو خواب و بیداری با خودم گفتم بلیط را چک کنم ببینم دقیق ساعتش کی هست:) همینکه بلیط را باز کردم دیدم عه! چرا زده 2:45 بامداد!!! ای تو روحت من اصلا این بامداد را ندیده بودم. دیگه بعدا که بیدار شدیم به بچه ها گفتم دیشب اون موقع که داشتیم چرت و پرت میگفتیم قطار من داشته میرفته! خلاصه به شوهرم زنگ زدم که ببین من بعد از ظهر بلیط ندارم و اینطوری شده. از اونطرف هم دخترم و پسرها دیدند اون یکی مهمون تا فردا هستند و داشت بهشون خوش میگذشت دوست داشتند بمونند و فردا شنبه برگردیم. نهایتا شد آنچه که از اول من مقاومت داشتم :) هم بچه ها شنبه را غیبت کردند و هم ما از چهارشنبه شب تا شنبه شب مهمون بودیم. شوهر دوستم روز اول رفته بود خرید و برای صبحانه سرشیر هم گرفته بود ولی نمیدونم چرا یطوری بود و هیچ کس دوست نداشت و البته از همه بیشتر همین دوستم بد گفت دیگه جمعه ظهر من گفتم میخواهی باهاش کیک درست کنم؟ که استقبال شد، دست بکار شدم و یه کیک سیب پختم که واقعا خوب شد، دیگه کیک را برداشتیم و گفتند برویم جاده سلامت. والله قدیم ما دانشجو بودیم همچین جایی نبود، تازه ساخته بودند یه مدلی جنگل کاری کرده بودند و پیست موتور و یه پل معلق بود. بد نبود رفتیم قدم زدیم و کیک را خوردیم و برگشتیم خونه و ناهار را باز ساعت چهار عصر خوردیم. باز اول شب گفتند برویم کافی شاپ که بچه ها بستنی خوردند :) یعنی اون چند روز بچه ها تو آسمونها بودند رسما! شب قرار شد فردا صبح که بچه ها خوابند خودمون مادرها برویم کافه صبحانه :)) شب قبل خواب آروم به دخترم کفتم میایی بیدارت کنم؟ گفت آره. صبح زود بلند شدیم و آروم به دختری گفت پاشو که گفت بروید نمیام میخوام بخوابم. عاااالی بود رفتیم بیرون صبحونه خوردیم و باز هم دست شوهر دوستم درد نکنه  که شنبه را دورکاری کرده بود و خونه پیش بچه ها بود و البته تا برگردیم هیچ بچه ای بیدار نشده بود مگر پسر کوچیکه من :)  که خدایی از اول هم میدونستم بچه ی من بیدار میشه! اون یکی دوستمون گفت نمیاد خونه میخواد بره کمی قدم بزنه و عکاسی کنه به من هم گفت تو هم بیا، که دیگه بهش گفتم عزیزم تو یه بچه داری، من سه تا بچه را گذاشته ام بهتره دیگه برگردم خونه :))  این دوستمون برای ناهار رسید خونه و گفت رفته موزه مردم شناسی که تو حموم قجری بوده را دیده  و موزه سنگ را، و قرار شد بعد از ناهار سریع برویم این دوجا بچه ها ببینند. سه تا مامان ها بچه ها را راه انداختیم، دو تا بچه میزبان، سه تا من و یکی هم اون یکی دوستمون، و رفتیم این دو موزه که واقعا خوب بود مخصوصا موزه سنگ که تو یه فضای سبز زیبایی بود و تا دم غروب اونجا بود و یه غروب پاییزی زیبا شد. دیگه داشتیم برمیگشتیم خونه که شوهرم زنگ زد که کجایید رسیده بود خونه دوستم، یادم رفت بگم دیشب قبل از بیرون رفتن به مقصد بستنی فروشی، دوستم یه ماشین آشنا رزرو کرد برای شنبه غروب. من هم به شوهرم گفتم بنظرم تو نیا ما با هم برمیگردیم تهران، که گفت نه صبر کن خبر میدهم. تو همون مراسم بستنی خوردن قطعی شد که شوهرم میاد دنبالمون و همونجا دیگه به دوستم گفتم ماشین را کنسل کن و با ما برمیگردی تهران. دیگه رسیدیم خونه یکی دو ساعتی نشستیم و راه افتادیم به مقصد تهران و ساعت تهران خونه بودیم. خدایی چند روز پر خاطره ای شد، ما نسبتا رفت و آمد داریم با اقوام اما من خیلی دوست دارم که با دوستان هم رفت و آمد کنیم چون فکر میکنم اینقدر که رفت و آمد با غریبه ها و دوستان به خودم و بچه هام چیزی یاد میده رفت و آمد با اقوام اونقدر موثر نیست. 

یکشنبه یه مراسم ختم باید میرفتیم که مسجد نزدیک خونه ما بود، صبح بیدار شدم از همون تو تخت به جاری پیام دادم که بعد از مسجد بیایید خونه ما برای شام، گفت نمیدونه شاید پسرش را بذاره وخونه مامانش اینها که گفتم خوب بیاریدش اینجا و بعد از اینجا میرویم مسجد، دیگه همینکار را کردند و بعد از مسجد با پدر شوهر مادر شوهرم اومدند خونه ما، دیگه یکسری هم پسرها با پسرعموشون بازی کردند و حسابی اون چند روز را به تفریح گذروندند.

حالا من هم از دو هفته قبل برای کاری باید میرفتم یزد، اول اینقدر سختم بود که به شوهرم گفتم بیایید همه با برویم من چهارشنبه کارم را انجام بدهم و بعد تا جمعه هستیم و برمیگردیم که بنده خدا شوهرم هم قبول کرد. اون روز موعود ساعت چهار صبح پاشده بودم که ته مونده وسایل سفر را جمع کنم که دیدم وااااای چقدر همه جا تاریکه و چقدر سرده! دیگه همونجا در لحظه تصمیم گرفتم بگبرم بخوابم و بعدا خودم تنهایی بروم و اینها را دنبال خودم راه نندازم :) نزدیک های پنج شوهرم بیدار شد و گفت پاشو چرا خوابیدی بهش گفتم ولش کن بگیر بخواب هوا سرده خخخ گفت مگه کار نداری؟ گفت حالا بلیط میگیرم خودم میرم، گفت نه نمیخواد با اتوبوس بروی، گفتم حالا شاید قطار بود خخ خلاصه همون موقع چک کردم و دیدم قطار دارم ولی برای دوهفته بعد جای خالی داشت، که همون موقع گرفتم که دوشنبه شب بروم و سه شنبه صبح یزد باشم و کارم را انجام بدهم و همون سه شنبه هم بلیط برگشت گرفتم که برگردم. این دوشنبه شد هموین دوشنبه بعد از یکشنبه که تعطیلی بود. خلاصه هنوز خستگی قزوین و مهمونی رفتن و مهمونداری تو خونه خودم در نرفته بود که عازم یزد شدم. از همون قبلش با خودم عهد کردم چه کارم انجام بشه چه انجام نشه، بعد از اتمام وقت اداری تا ساعت نه و نیم شب که بلیط برگشتم هست وقت میذارم و میروم برای تفریح. خوشبختانه ساعت ده صبخ کارم انجام شد! و من شاد و خرم راه افتادم به گردش. پیاده رفتم باغ دولت آباد، اونجا که رفتم من تنها بودم و هیچ کس دیگه ای اونجا نبود که بعد از نیم ساعتی دیدم یه گروه دارند میآیند، نگو یه تور بودن داز کرمانشاه، دیگه لیدر که براشون توضیح میداد من هم گوش میدادم و یکسری هم عکس خوشگل اونجا گرفتیم. یه چیز جالبی که لیدر گفت، گفت این باغ دولت آباد مالک شخصی داره و نوادگان میرزا تقی خان بافقی هستند که اینجا را به میراث فرهنگی اجاره داده اند، فکر کنم هشت هزار متر فقط باغ بود؟ مطمین نیستم باید گوگل کنم بعدا. خلاصه بعد از اونجا و خوردن ناهار، دوباره پیاده گز کردم به سمت میدان امیرچخماق، یکی دو ساعت اونجا بودم و بعدش پیاده راه افتادم به سمت آتشکده زرتشیان، واقعا دیگه خسته شده بودم، بعدا نگاه کردم اون یک روز تو یزد من نوزده کیلومتر راه رفته بودم. البته یادمه تو میلان ایتالیا من رکورد 25کیلومتر  پیاده روی هم داشتم ولی فکر کنم این دفعه بخاطر سنگینی پالتو  و سردی هوا خسته تر شدم. واااااای براتون بگم از فضای آتشکده، حقیقتش داخل ساختمون و یه گالری عکاسی و یه فضایی که یکسری عکس و ماکت مراسم زرتشتیان را گذاشته بودند چندان جالب و قوی نبودند اما یه زیر زمین داشت که آب انبار بود که رفتم اونجا و هیچ کس اونجا نبود و نیم ساعتی تو آب انبار تنها نشستم برای خودم و خیلی حال داد و فضای سبز و محوطه ی باغ مانند آتشکده که عاااالی بود. من ساعت پنج و نیم بود رسیدم اونجا وموقع گرفتن بلیط پرسیدم تا کی بازه که گفتند تا نه شب. دیگه خلاصه تا هشت شب اونجا بودم و عالی بود. بعدش هم ماشین گرفتم رفتم راه آهن وبعد هم تهران و خونه. 

از معاشرتها و مراودات و صحبتهایی که تو مسیر و تو یزد صورت گرفت فاکتور گرفتم، ولی شما بدونید که من با کلی آدم هم معاشرت کردم خخخ خیلی خیلی راضی بودم که این سفر را تنها رفتم و طفلکی شوهر و بچه ها را راه ننداختم، واقعا یزد با اون شرایط و سرمای هوا هیچ جذابیتی برای بچه ا نداشت و هزار و خورده کیلومتر رفت و برگشت فقط براشون خستگی داشت.  

و اما قسمت سوم این سه گانه تفریحی ده روز اخیر، عصر پنجشنبه دوستم زنگ زد و حرف میزدیم که گفت یکی از دوستانش برای فردا (جمعه عصر) بلیط کنسرت بانوان گرفته تو تالار وحدت، من هم گفتم عه چه خوب، گفت میایی ببینیم بلیط هست دوستم برای تو هم بگیره؟ گفتم باشه. بعدش زنگ زد گفت بلیطی 450 هست، برای دخترت هم میگیری؟ که دیدم خدایی گرونه برام و اگر قرار باشه ادا در بیاره زورم میاد، گفتم بذار بپرسم. که دخترم بعنوان یه تینیجر فرمودند نه! دیگه خلاصه ما بلیط را گرفتیم و بعدش دخترم گفت من هم میخوام که دیگه گفتم نمیشه و من نمیتونم از دوست دوستم بخوام دوباره برات بلیط بگیره. من چند سال پیش رفته بودم از این مدل کنسرت های بانوان، اما نمیدونم الان همه گروهها اینقدر خوب و قوی شده اند یا این گروه اینقدر خوب بود؟ واقعا فوق العاده بودند. مخصصا چند تا اجرای رقص داشتند که عاااالی بودند. رقص های گروهی  و فردی. اینقدر خوب بود که خیلی دلم سوخت دخترم اونجا نبود و با خودم گفتم انشالله تو همین روزها یه کنسرت دیگه اینطوری بلیط بگیرم دخترم و مامانم را هم بیارم :) به این دوستانم میگفتم که چقدر این گروههای موسیقی و رقص تو یران با انگیزه هستند. شما فکر کن بدونی که قرار نیست هنر تو درست و حسابی پخش بشه و فقط محدود میشه به همون تعداد محدودی که در کنسرت حضور دارند و تو باز هم اینطور با جون و دل تمرین کنی و اجرا داشته باشی!  

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲/۱۰/۰۳
زری ..

نظرات  (۷)

چققققدر خوب و پرانرژی بود این پست! قشنگ حس خاطره‌نویسی بهم دست داد و جلوی چشمم نقش بست لحظه‌هاتون. چقدر خوب که خوش گذشته و استراحت کردید!

پاسخ:
مرسی مهسا جانم، خوشحالم خوشت اومده و حقیقتش ممنونم از کامنتت، من اصلا فکر نمیکردم نوشتن اینها اینطوری جذابیتی داشته باشه ولی چون به خودم قول داده بودم با این احساسم مقابله کنم و حتما بنویسم، دیگه نوشتم و الان خوشحالم که اینکار را انجام دادم.

چه پست پر باری، اول عکسهارو دیدم هی منتظر پست بودم که بلاخره نوشتی. آفرین به همتت واقعا. دو سفر هم عالی بودن. قزوین زیاد رفتم البته بیش از بیست سال گذشته و این جاهایی که گفتی رو ندیدم. یزد نرفتم و امیدوارم به زودی ببینمش اش. 

خیلی خوبه که نه مهمونی رفتن رو سخت میگیری و نه مهمونی دادن رو. 

پاسخ:
مرسی ارغوان جانم، آره خودم هم خیلی راضی ام اون کانال تلگرام را برای عکسها گذاشتم. حتی اگر فرصتی نشه سریع بنویسم حداقل بخشی از سفر اونجا سیو میشه. انشالله به زودی یزد و خیلی جاهای دیگه را هم قسمت میشه و میروی.
آرررره من کلا از مهمونی رفتن و مهمونی دادن لذت میبرم:) بهم خوش میگذره :)
۰۴ دی ۰۲ ، ۰۶:۱۳ ربولی حسن کور

سلام 

از توی هر دو شهر رد شدم ولی هیچ وقت داخلشونو نگشتم

چه خوب که بهتون خوش گذشته 

پاسخ:
سلام، چرا آقای دکتر؟ هر دو شهر جذابیت های گردشگری خوبی داره! درست میگید یه جورایی یه شهر گذری هست،  میتونه یه اتراق یک روزه بین یک سفر طولانی باشه، انشالله برنامه ریزی میکنید برای سفرهای آتی. 

سلام . خیلی جذاب مینویسین. من ساکن قزوین هستم ولی با شوق همه اش رو خوندم چون نحوه نگارشتون عالیه. از طرفی عید هم یزد بودم و برام یه جورایی تجدید خاطره شد. 

اینقدر خوب مینویسید که دوست دارم سفر زیاد برید و باز هم برامون بنویسید.

پاسخ:
مرسی الهام جان از کامنتت، چه حس خوبی بهم دادی عزیزم. خوشحالم دوست داشتی. من هم دوست دارم سفر زیاد بروم :)) 

چقدر خوب بود!

چه جالب که تنها رفتی یزد و دلت نیومد خونواده رو دنبالتون بکشونی! آفرین به این همه پشتکار :)

اون کنسرت بانوان خواهرم رفته بود و خیلی تعریف میکرد. ولی جقدر گردون بود

کاش منم دوتا دونه جای ایران عزیز رو دیده بودم. هیچ کدوم جاها رو نرفتم. حیف و صد حیف!

پاسخ:
مرسی آسمان جان، آره خیلی خوب شد تننهایی رفتم یزد هم برای خودم تجربه ی نابی شد و هم خانواده ام بیخود اذیت نشدند. 
ببین اون بلیط قسمت گرونش بود بعدا دیدم تا صئ و پنجاه هم داشت که خب بال های غربی و شرقی بود که بنظرم نباید خیلی بد باشه. 
حالا هنووووز فرصت هست، میگردی ایران را هم و البته جاهای دیگه را. 

سلام‌ زری جون

خیلیییییی قصه پرداز خوبی هستی

واقعا کیف کردم،همش فکر میکردم خودمم اونجام

دوست دارم برم کنسرت بانوان،به نظرم خیلی وایب جالبی داره

پاسخ:
سلام ساناز جان، 
مرسی عزیزم از فیدبک خوبی که بهم دادی، اصلا فکر نمیکردم مطلبی که نوشته ام کشش و جذابیتی داشته باشه :) 
آررره آررره حتما برو، ببین تو سایت ایران کنسرت بلیط ها را چک کن. واقعا تجربه ی خیلی خوبی هست. 

عجب سفری و سفرنامه ای داشتی ! همیشه خوش بگذره بهتون . کدوم گروه بانوان بود چون منم دوبار رفتم و رقص هم نداشت ولی بازم خیلی خوب بود . 

پاسخ:
ممنونم مارال جان، ببین برای رقص ظاهرا کلا گروه واله هست که تو کنسرت هایی که رقص دارند اینها هم هستند چون من بعدش سرچ کردم دیدم تو چند تا گروه آواز بانوان، برای رقص با همکاری این گروه هستند. گروه آواز اسمش نهال بود، اما مثلا آخر همین ماه باز گروه شورانگیز هم همین کنسرت را با رقص گروه واله داره. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی