یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

سفرنامه ژنو، قسمت ششم، میلان و کومو

دوشنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۳۱ ق.ظ

سلام، انشالله خدا بخواد بیام بقیه میلان بنویسم:) 

 

اینقدررررر دلم میخواد یه پست بذارم و غر بزنم و درددل کنم و از همه چیز بگم:( ولی نمیدونم چرا اینطوری شدم انگار لذت میبرم که هی همه ی کارهام عقب باشه و من واقعا هیچ کاررری براشون نکنم و فقط حرص بخورم:( اما خب این حرفها را بذاریم کنار و سریع برم سر اصل مطلب و سفرنامه نویسی. 

 

تا اینجا گفتم که روز اول صبح از کلیسای دومو گردش را شروع کردیم، برای اینکه یادم باشه کجاها رفتیم از توی گالری گوشی عکسها را نگاه میکنم :)، بعد از اونجا با راهنمایی پسر هندی که با گوشی اش مسیرها را چک میکرد رفتیم به دیدن یه قلعه ی دیگه به اسم Sforzesco Castle، که یه قلعه بزرگی بود شبیه سربازخانه ها، و بعد از اون هم همون نزدیکی یه پارک جنگلی خیلی بزرگی بود که از تو مسیرش که رد میشدیم میرسیم به یه محوطه خیلی بزرگ که اون موقع داشتند از این اسکرین های بزرگ وصل میکردند و برای یه نمایش یا فستیوالی سن آماده میکردند که نگو همون شب محل فستیوال LGBT ها اونجا بود که وقتی شب برگشتم اینجا دیدم عه این همون جای صبحی هست :) توی مسیر از اون پارک جنگلی که رد میشدیم یه جایی یه تپه مانند سبزی بود که یه درخت خیلی بزرگ وسطش بود که به پسر هندی گفتم بیا اینجا بشینیم یه ذره خستگی در کنیم که البته هدفم این بود یه چیزی هم بخوریم، که همونجا نشستیم و تکیه دادیم به اون درخت بزرگه. من تو کوله ام آجیل و میوه خشک داشتم که آجیل را تو این ظرف های دردار ریخته بودم. در آورم و گذاشتم وسط که با هم بخوریم که پسر هندی هم چند تا بسته بادوم هندی و بادام درختی در آورد و باز کرد ریخت تو همون ظرف من، روی آجیل ها و با هم خوردیم. و یه کمی در مورد خانواده هامون حرف زدیم. عکس پدر مادرش را نشونم داد، جالب بود باباش وکیل بود :) و تک بچه بود. من هم از خودم و خانواده ام براش گفتم. تو گوشی هامون یکسری عکس از خانواده هامون نشون دادیم و کمی حرف زدیم و دیگه بلند شدیم بقیه مسیر را رفتیم تا Arco della Pace که در انتهای همون مسیر پارک بود که بعد شب که اومدم اینجا و بعد از فستیوال میخواستم برگردم هاستل، در واقع دوباره از همین مسیر پارک پیاده برگشتم تا رسیدم به ایستگاه مترو دومو که روبروی همون کلیسای دومو بود. بعد از اینجا با یه تراموا که خیلی جالب بود و تمامش چوبی بود! یه مسیری را رفتیم تا به کلیسای خیلی معروفی رسیدیم که داخلش فوق العاده زیبا بود و کلی نقاشی و تابلوهای زیبا داشت الان تو گوشی نگاه کردم اسمش را سانتا ماریا، یه تایم  طولانی تو اون کلیسا وقت گذاشتیم و دور تا دور اونجا که مثل غرفه مانند بود و نقاشی های دیواری داشت و تابلو داشتند را دیدیم و عکس انداختیم. کلی از این غرفه ها از این جاهایی که جای روشن کردن شمع داشتند و شمع های سوخته بودند، داشتند. اینقدر اون روز از صبح سرم را بالا گرفته بودم که ساختمون ها و سقف ها را نگاه کنم اصلا گردن درد گرفته بودم. واقعا دیگه نمیتونستم سرم را بالا بگیرم :) ارتفاع سقف ها بلند و چه معماری زیبایی داشتند فوق العاده بودند! واقعا اونجا با خودم فکر کردم ما ایرانی ها چه اعتمادبنفس کاذبی داریم وقتی میگیم هنر نزد ایرانیان است و بس ! خدایی خیلی مسخره ایم:( بقدر داخل کلیسا زیبا بود که بنظرم دو سه دور همه جا را گشتیم و همه جا را چندباره نگاه کردیم. برای نگاه کردن و قدم زدن هم اصلا اینطوری نبود که با همدیگه بگردیم هر کسی برای خودش میگشت، نمیدونم وقتی به پسر هندی گفتم بمونیم هنوز یا برویم آیا اون خیلی وقت بود دیگه میخواست برود یا نه؟ ولی خب گفت برویم. دیگه از اونجا اومدیم بیرون. و رفتیم سمت ایستگاه قطار. آهان یادم رفت بگم، اونجایی که زیر درخت نشسته بودیم و حرف میزدیم قرار شد ظهر تا غروب را برویم دریاچه ی کومو، یه شهر با یه دریاچه ی خیلی خوشگل که بیست دقیقه با قطار از میلان فاصله داشت. بلیط قطار پنج یورو بود. رفت و برگشت میشد ده یورو. دیگه همونجا زیر درخت پسر هندی بلیط رفت و برگشت را گرفت. برای ساعتش هم مشورت کردیم و حساب کردیم مثلا ساعت یک برویم و ساعت شش و نیم برگشتمون باشه. که همونطوری بلیط را گرفته بود. دیگه از اون کلیسا اومدیم بیرون و رفتیم ایستگاه قطار. فکر کنم با مترو رفتیم. فقط یادمه تا برسیم سکو را پیدا کنیم یه کمی گیج زدیم و وقتی رسیدیم به قطار فقط فرصت کردیم خودمون را بندازیم تو قطار و راه افتاد:))) 

از کومو براتون بگم عاااااااالی بود. یه شهر خیلی خوشگل بود و البته کوچیک. خیابونها و خونه های خوشگل، و مسیر خیابونها میرفت به سمت دریاچه. اول قرار شد برویم یه چیزی برای ناهار بخوریم. البته اگر یادتون باشه پول مترو را هم همون شب اول همین پسر برای من زده بود، دیگه فرداش (که میشد همین امروز) هم را دیدیم قرار شد بقیه خرج ها را هم اون بزنه و بعد در آخر من حساب کنم باهاش. پول بلیط رفت و برگشت قطار را هم اون برام زد و اینجا هم ناهار را هم با اینکه میشد خودم کش حساب کنم، برای راحتتر بودن قرار شد اون بده. برای ناهار اون یه تیکه پیتزا گرفت. من یه چیزایی دیدم شبیه پیلاشکی گوشت بود که هلالی مانند بود. من از اونها گرفتم. آقاهه گذاشت تو مایکروفر گرم شد و بعد گذاشت تو یه بشقاب و وسطش را برش زد که یعالمه پنیرپیتزا شل و گرم از وسطش ریخت بیرون. طعم نونش هم خیلی خوب بود. و اصلا بوی روغن سوخته نمیداد. ناهارمون را خوردیم و رفتیم به سمت دریاچه. خیلی خووووب بود. کنار دریاچه من کتونی هام و جورابم را در آورذم و یه کمی پاچه شلوارم را تا زدم که البته اصلا تا زدن لازم نداشت چون تا بالاتر از زانوهام خیس شد و بعدا که خیلی سریع خشک شد کلا پشیمون شدم که چرا بیشتر نرفتم تو آب؟ خیلی حیف شد واقعا آبش عااااالی بود و هوا هم فوق العاده بود. این دریاچه کومو یه طوری بود که از مردم خود میلان هم بعنوان تفریحی یکروزه با همون قطارها میاومدند. میخوام بگم فضا یه طوری بود که خیلی ایتالیایی مانند بود. 

پسر هندی چند بار با یه ذوقی میگفت من خیلی خوشحالم امروز اینجا هستیم :)) من هم تایید میکردم :)) 

دیگه عصری اومدیم برگردیم به میلان، نمیدونم چرا قطارش تاخیر داشت، فکر کنم بیست دقیقه ای حداقل معطل شدیم تا قطار رسید. وقتی سوار قطار شدیم انگار ملت با شماره صندلی ننشسته بودند. دو تا زن ضربدری روبروی هم نشسته بودند و هر کدام کنار دستشون یه کیف گذاشته بودند که من به اولی گفتم میتونم اینجا بشینم که کیفش را برداشت، یه عده ای هم کنار پنجره ها یا راهرو ایستاده بودند، پسر هندی هم تصمیم داشت بایسته که قبل از اینکه بشینم به اون یکی زن هم گفتم این صتندلی کسی میشینه که اون هم کیفش را برداشت، خلاصه یه صندلی برای خودم خالی کردم یکی هم برای پسر هندی و نشستیم خخخ خیلی خسته بودیم فکر کنید از صبح که رفته بودیم دومو و بعدش کلی تو شهر میلان گشته بودیم و بعد هم کومو را گشته بودیم! هیچکدوم رمق نداشتیم:) من که همینکه نشستم تا خود میلان خوابم برد همون بیست دقیقه را، وقتی رسیدیم پسر هندی بیدارم کرد. پیاده شدیم و هنوز هوا روشن بود که تو همون ایستگاه قطار گفت نظرت چیه برویم محله ی چینی ها؟ من موافق بودم که از همونجحا مترویی را سوار شدیم که میرفت محله چینی ها. همینکه تو محله چینی ها از مترو اومدیم بالا مردمی را میدیدیم که یه نشونه ای از رنگین کمانی ها را داشتند، از جوراب و حلقه گل گرفته تا پرچم و .... . بعضی هاشون هم که کاملا ظاهرشون متفاوت بود مثلا مردهایی که دامن پوشیده بودند و یا تاپ زنانه تنشون بود، آرایش داشتند و .... . بهش گفتم عه فکر کنم امروز یه فستیوالی چیزی باشه ها:) که ابرو بالا انداخت که نمیدونم شاید. دیگه رفتم از یکی پرسیدم شما اینطوری لباس پوشیدید خبریه؟ که گفتند بله :)) دیگه داشتیم محله چینی ها را نگاه میکردیم که بنظر من اصلا هم هیچ چیز جالبی نداشت و فقط قدم به قدم رستوران چینی بود فهمیدیم همین محله چینی ها را تا ته برویم میرسیم به همون میدان مانندی که صبح دیدیم و داشتند برای مراسم آماده اش میکردند. من با اشتیاق گفتم که این را برویم که حس کردم پسر هندی چندان علاقه به این فستیوال نداره، ازش پرسیدم که برات جالبه؟ میخواهی بیایی؟ که گفت اگر تو میخواهی بروی باشه بریم! که من فکر کردم نه دوست ندارم مجبور باشه بخاطر من حداقل دو سه ساعت وقت بذاره، گوشه ذهنم یه ذره درگیر بودم که خب الان این بیاد با هم برویم حداقل برای بعد از مراسم و رفتن به ایستگاه مترو چون گوشی این اینترنت داره، راحتتر هستم ولی درجا بهش گفتم نه اگر خودت دوست نداری من میتونم تنها بروم، بنده خدا دو سه بار پرسید مطمینی؟ که گفتم آره :)) ولی ته ذهنم داشتم به بی سلیقگی اش فحش میدادم که نمیخواست همچین جایی را بیاد :))) دیگه بهش گفتم ببین یکبار گوشیت را هات اسپات کن من بهت وصل بشم تا مسیر را ببینم چطوره و یکبار هم مسیر از اونجا تا ایستگاه مترو را که مطمین باشم چطوری باید برگردم هاستل، و تو گوشی ام داشته باشم. دقیقا همین لحظه که گوشی ام به اینترنت وصل شدم پیام شوهرم اومد. من هم سریع براش یه وویس گذاشتم که من با کسی هستم و از اینترنت گوشی دارم استفاده میکنم برای گرفتن مسیر، الان هم اینترنتم قطع میشه، بعدا پیام میدهم. که این پیام بعدا شد پیرهن عثمان که چرا با کسی رفتی؟ از اول برنامه ات همین بوده و هزار کوفت و زهرمار دیگه که واقعا بعدا اعصابم را خورد کرد! حالا بیایید صداقت داشته باشید :)))  دیگه خلاصه ازش خداحافظی کردم. من مسیر را ادامه دادم و اون برگشت که بره همون مترویی که اومده بودیم که باهاش بره هاستل خودش. با همون جمعیت همراه شدم، همه میرفتند سمت محل فستیوال و یه چیز خیلی بد اینکه گوشی ام هم چندان شارژ نداشت و بخاطر همین برای گرفتن عکس هم محدودیت داشتم:( یکسری عکس از جمعت و فستیوال گرفتم که تو همون کانال تلگرام هم گذاشتم. تجربه ی خیلی جالبی بود، به قول یکی از دوستانم میگفت خیلی خرشانس هستی که دقیقا همون روزی که تو اونجا بودی همچین فستیوالی هم اونجا بود:) مخصوصا که من هم خبر نداشتم و اصلا اگر بجای محله چینی ها، مپلا میرفتیم یه منطقه ی دیگه شهر چون مسیر مستقیم به محل فستیوال نبود، اون ازدحام جمعیت را نمیدیدم شاید اصلا متوجه نمیشدم اون روز تو میلان همچین خبری هست، خلاصه که خیلی به قسمت اعتقاد پیدا کردم :)) دیگه فکر کنم تا یازده اینها اونجا بودم که دیگه با خودم گفتم بروم که تا دوزاده شب برسم به هاستل :) اما جمعیت هنوووووووز همنطور نشسته بودند و روی سن برنامه بود و اونها هم برای خودشون نشسته بودند. دیگه همون مسیر را از وسط همون پارک صبحی رفتم تا رسیدم به ایستگاه مترو، برای اطمینان هم چند باری تو مسیر پرسیدم که مطمین باشم دارم درست میرم، آخه من کلا جهت یابی ام ضعیفه :/  رسیدم هاستل دیگه گوشی ام خاموش بود، زدم به شارژ و پیام پسر هندی را جواب دادم که پرسیده بود رسیدی؟ جوابش را دادم و اومدم به شوهرم پیام دادم که فکر کنم ادا در آورد و عمدا جوابم را نداد:) یا هر چیزی که واقعا من اینقدر خسته بودم، اصلا ذهنم را درگیرش نکردم و گرفتم خوابیدم! بعدا تو گوشی ام چک کردم اون روز بیست و پنج کیلومتر راه رفته بودم!!! 

این شد پایان روز اول میلان و کومو. انشاالله روز دوم و سوم و برگشت به ژنو را تو پست بعدی بنویسم. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۱۰/۱۸
زری ..

نظرات  (۱)

واقعا همت ستودنی هست هم تو نوشتن خاطرات بعد از این همه مدت و با این فاصله و هم در گشت و گذار کردن تو اون روزها! البته بیشتر جسارتت و اینکه بدون اینترنت و شارژ تو شهر می چرخیدی به چشم من میاد:) 

پاسخ:
مرسی صبا جونم:) آخه دیگه قول دادم بنویسم:) البته بدم نمیاد حداقل برای یکبار این مدل خاطره نویسی را تجربه کنم:) 

نه خب خیلی سخت نبود، شارژر گوشی باهام بود اگر خیلی مستاصل میشدم میزدم تو یه مغازه ای به شارژ:) ولی خب آره اینترنت نداشتم که عملا گوشی ام هم چندان برای مسیریابی به کار نمی اومد:) و اینکه خب عزیزم اون مسیر را صبح اومده بودیم و تو ذهنم بود، خیلی  جدید نبود، فکر کنم اگر قرار بود خیلی جدید باشه نمیتونستم مدیریتش کنم.  

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی