یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی

سلام،  هر روز در ذهنم یه چیزهایی مینویسم ولی دل و دماغ نوشتن نبود. امروز در کانال یکی از دوستان در کامنتدونی از تجربه انتخاب رشته ها بعنوان معرفی رشته های مختلف بنا بر کامنت گذاشتن بود که من هم آنجا چیزهایی نوشتم و مفصل آنرا اینجا میگذارم. به نوعی بیوگرافی است. این شما و این بیوگرافی یه مامان که نمیخواد فقط یه مامان باشه :)))

 

سال ۷۸ پیش‌دانشگاهی را تمام کردم، تیرماه کنکور دادم و رفتیم دهات. من تا آخر تابستان ماندم دهات. اون موقع خونه ها تلفن نداشت، مخابرات داشتند که پشت بلندگو اسم آدم‌ها را صدا می‌کرد و صدا تو دهات میپیچید مثلا حاج محمد حاجی، تلفن از تهران! یکی از سرگرمی های مردم این بود که مثلا میدانستند بچه های فلانی چقدر کم یا زیاد براشون زنگ میزنند. یا به هم دیگه میرسیدند میپرسیدند یچه هاتون زنگ زده بودند رفتید مخابرات؟ خانه ی باباجون من در منتهی الیه دهات بود . بعضا صدای بلندگوی مخابرات را نمیشنیدند. این بود که وقتی ننه یا باباجونم از دشت برمیگردشتند میگفتند زود باشید بروید مخابرات! تلفن داشته ایم! و چه خوشحال بودند که بچه هایشان به یادشان هستند. اونی که زنگ میزد باید قطع میکرد و منتظر میماند تا خانواده اش بیایند تو مخابرات تا خود شخص میآمد و از مخابراتچی میپرسید کی زنگ زده بود و برایم شماره اش را بگیر.

 

روزی که جواب‌ها اعلام شد، رفتم مخابرات و به منزل یکی از همکلاسیهام زنگ زدم و ازش خواستم تو روزنامه اسم و شماره داوطلبی من را چک کند. از قبل اسمم را پیدا کرده بود، با شماره داوطلبی که بهش دادم مقایسه کرد و در دفترچه نگاه کرد و گفت زبان ادبیات عرب دانشگاه بین‌المللی امام خمینی قزوین. چادر گلدار سرمه ای بر سرم بود و مسیر خاکی مخابرات به خانه را میآمدم و خیالپردازی میکردم که دانشجوی شهرستان میشوم. یادم نیست احتمالا بعد از شنیدن خبر قبولی به خانه هم زنگ زده بودم و نتیجه ی کنکورم را گفته بودم.

یکی دو هفته ای برای خودم خیالپردازی میکردم، حقیقتا برای من مهم نبود چی بخونم،  فقط مهم این بود که زندگی جدید خوابگاهی را تجربه کنم.

آمدم تهران و با مامانم و برادر بزرگ‌ترم رفتیم قزوین برای ثبت نام و بعد هم که دانشگاه شروع شد. من اصلا به درس خواندن دل ندادم، بیشتر تو گروه‌های سیاسی و فعالیتهای دانشجویی بودم. مخصوصا که با آمدن خاتمی اساسا فضا تغییر کرده بود. یک کتابخانه برای خوابگاه راه انداختیم و کلی کتابهای جدید برای کتابخانه خوابگاه خریداری شد، بار هستی میلان کوندرا را از آنجا برداشتم و خواندم. فعالیتهای دانشجویی زیادی داشتم. برای عربی خواندن خیلی بی انگیزه بودم، هر چند که هنوز هم این رشته را دوست دارم. ادبیات و فرهنگ عرب خیلی زیباست. شعرهای بسیار زیبایی دارند و فصاحت کلامی دارند که آدم از آن سیر نمی‌شود. من آن موقع نمیفهمیدم که یک دانشجو باید به معنای واقعی کلمه در رشته تحصیلی اش بهترین باشد و تمام هم و غمش را بگذارد در درس خواندن.

خلاصه هفت ترمه تمام کردم. آمدم تهران. دنبال تدریس و . بودم که هیچ اتفاق بدرد بخوری نیفتاد. وزارت ارشاد و صدا سیما آزمون گذاشته بودند که هر دو را رد شدم. هفت ماه در موسسه مبتکران و قلمچی طرح تست میکردم و آزمون میبستم. فضای کاری قلمچی افتضاح بود، بیگاری و استرس و تحقیر به شدت بالا بود. تیک عصبی گرفته بودم! تصمیم گرفتم بیایم بیرون و شغل خودم را راه‌بیندازم. آمدم بیرون و با برادرم که تازه کنکور داده بود، مغازه اجاره کردیم و استارت کتابفروشی را زدیم که بمرور تغییر شکل داد و به سمت لوازم‌تحریر فروشی رفتیم. چهار پنج سال با هم بودیم و نهایتا او تصمیم گرفت این کار را بگذارد کنار. من مغازه و وسایل را برداشتم.

یکسال و نیم بعد تصمیم گرفتم برای رشته حقوق بخوانم، کتابها را دوباره دست گرفتم و بعد از ده سال در سال۸۸ دوباره کنکور دادم. همان ماهی که کنکور دادم باردار شدم، جواب کنکور آمد هنوز دو ماه بارداری بیشتر نگذشته بود که پیام نور حقوق قبول شده بودم. از آن روز تا جمع کردن مغازه تقریبا یکسال شد که کارمند گرفتم. دخترم شش ماهه بود که طی یک حرکت انقلابی تصمیم گرفتم مغازه را جمع کنم! مادرم که مخالف راه اندازی مغازه بود حالا بعد از هفت سال گفت حیف نیست جمع کنی؟ گفتم نه، نمیخوام دیگه مغازه داشته باشم. دو سال بعد تا دو سال و نمیگی دخترم فقط درس خواندم و بچه داری کردم. با معادل سازی واحدهای عمومی و دو ترم واحد تابستانه که گرفتم شش ترمه لیسانس حقوق را گرفتم.

در مورد رشته حقوق بخواهم بگویم، یک رشته فوق‌العاده پر مطلب است، بقدری تعداد مباحث زیاد است که کلی درس‌های یک واحدی و دو واحدی دارد، یعنی فرضا هجده واحد اختصاصی داشته باشی تقریبا چهارده تا امتحان داری! و هر درس هم پر و پیمان! اصلا با خیلی از رشته ها قابل مقایسه نیست. من از هم دوره‌هام ده سال بزرگ‌تر بودم و همیشه اهل خواندن کتاب و روزنامه و . بودم بنابراین برای من چندان هضم مطالب سنگین نبود ولی همان موقع فکر میکردم اگر آدم ده سال پیش بودم عمرا این موضوعات و مباحث را میفهمیدم. من همه ی درس ها را خودخوان برمیداشتم که کلاس نروم، واحدها در پیام نور به دو صورت ارایه میشد اگر با استاد برمیداشتیم نصف نمره بنظرم با استاد بود وگرنه اگر خودخوان بود کل نمره همان نمره برگه امتحان بود. کلاس با استاد از جهت نمره خیلی بهتر بود، نصف نمره تضمین میشد ولی من نمیخواستم رفت و آمد کنم. حوصله ی بچه های کوچکتر از خودم را نداشتم و اینکه بچه ام کوچک بود، به همین دلیل واحدها را خودخوان انتخاب میکردم. وقتی فارغ‌التحصیل شدم دخترم دو سال و نیمه بود.

برای خواندن حقوق مطالعات جانبی داشتن خیلی مفید است، ذهن را باز می‌کند و برای خواندن حقوق مدنی بنظرم هر چه ذهن ریاضی تر و منطقی تر باشد موفقتر خواهد بود.

آخرین امتحان را دادم، دقیقا چهار ماه تا کنکور وکالت وقت داشتم. از اینکه یک لیسانس دیگر داشته باشم و حالا با دو لیسانس بیکار باشم از خودم خجالت میکشیدم.

صبح ها بلند میشدم تا ساعت هشت یک بخش از درس خواندنم بود بعد با دیدن کارتن مهاجران :)) صبحانه میخوردم! بهم انگیزه میداد که تلاش کنم! و تا ظهر که دخترم بیدار میشد هم ناهار میپختم و هم درس میخواندم. بعد از ناهار از ساعت سه تا شش عصر دخترم میرفت خانه مادرشوهرم و من باز درس میخواندم. ساعت شش میرفتم برش میداشتم، میرفتیم پارک و تا هشت شب بر میگشتیم خانه. فکر میکردم قبول نمیشوم، اما میگفتم بخوان که با رتبه بد رد نشوی! چهار ماه تمام این برنامه ام بود. یادم هست امتحان کانون وکلا را دادم با شوهرم و بچه رفتم شهروند برای خرید، چقدرررررر همه چیز برایم جدید بود! نوزده آبان امتحان را دادم و تا دیماه استراحت کردم وقتی جواب‌ها که آمد دیدم قبول شده‌ام!

یکماه تا کنکور ارشد وقت داشتم، فکر کردم نکند ارشد را هم قبول شوم! آن یکماه باز شروع کردم به خواندن! بیست و چهار بهمن رفتم امتحان ارشد را دادم. رتبه ام آمد، دیدم رتبه بدی نیست! با خودم گفتم حیف ارشد شهید بهشتی از این رتبه در نمیاد! دیگر به امید تربیت مدرس یا دانشگاه علامه انتخاب رشته کردم، تصمیم داشتم حقوق مالکیت فکری بخوانم که دانش بین‌المللی باشد و برای مهاجرت کردن خوب باشد. فقط مالکیت فکری ها را زدم که چون رشته جدیدی هست و بود، فقط سه چهار دانشگاه تو تهران داشتند. روزی که جواب‌ها آمد دیدم روزانه شهید بهشتی قبول شده‌ام! باورم نمیشد ولی گویا آن سال، سال من بود! قرار بود هرچه را تلاش میکنم نتیجه بگیرم!

قدم زدن در راهروهای دانشگاه شهید بهشتی، محوطه خود دانشگاه، سلف سرویس دانشگاه که بنظرم بزرگ بود و دو جور غذا میدادند که برای من جدید بود! همه چیز خوب بود و عالی! حس موفقیت میکردم. همزمان هم کارآموز وکالت بودم و هم مادر و هم دانشجو. نمیتوانستم مثل دوران دانشجویی قزوین در دانشگاه بچرخم. گهگداری دلم برای آن روزها تنگ میشد ولی به خودم نهیب میزدم جون هر کس دوست داری بچسب به درس و کار و بچه!!! درس خواندن در این گرایش اصلا راحت نبود، همه میگویند دوران ارشد چیز خاصی ندارد چون عموما تکرار همان مباحث لیسانس است اما این گرایش از الف تا ی جدید بود و پر از مباحث جدید. زبان انگلیسی هم خیلی در مباحث حقوق مالکیت فکری اهمیت دارد که من در همه ی عمرم هر چه ضربه خورده ام از بابت آن بود.

 

اواسط دوران ارشد بود که کارآموزی تمام شد و وکیل پایه یک شدم. چالش بعدی پایان نامه بود. موضوع پایان نامه ام حمایت از نوآوری های بیوانفورماتیک بود، برای نوشتن یک پایان‌نامه خوب در این موضوع علاوه بر سطح بالای زبان انگلیسی برای خواندن و ترجمه ی سورس های اصلی، باید با مباحث بیوتکنولوژی و بیوانفورماتیک تا حد زیادی آشنا میشدم. یک دوستی دارم که آن موقع دانشجوی دکتری بیوانفورماتیک دانشگاه تهران بود، یکسری سوالاتم را از او میپرسیدم و یک کتاب هم بهم داد که مباحث بیوانفورماتیک را با آن فهمیدم. از یک جایی به بعد این دوستم میگفت تو الان در حد یک دانشجوی لیسانس از مباحث بیوانفورماتیک میدانی. بچه دوم را باردار بودم که سعی کردم تا آخر تابستان ۹۵ پایان نامه را دفاع کنم. آخر تابستان پنج ماهه باردار بودم که دفاع کردم و با نمره ی ۱۷.۷۵ که اصلا نمره ی خوبی نیست، پایان نامه جمع شد و من هم فارغ‌التحصیل ارشد حقوق مالکیت فکری دانشگاه شهید بهشتی شدم.

 

در مورد ارشد مالکیت فکری بخواهم بگویم، فوق العاده موضوعات جدید و جذابی دارد. همه علم جدید دنیا است و هیچ ربطی به حقوق فقه ندارد. اما در دانشگاه‌های ما خیلی سطحی و ابتدایی تدریس می‌شود. سه چهار سال پیش که بدلیل کرونا کلی دوره ها و کورس های خارجی آنلاین شدند، با سه بچه یک دختر ده ساله و دو پسر سه ساله و یک ساله، شروع کردم دوره های آنلاین حقوق مالکیت فکری (IP) را بگذارنم، عمدتا هم با سازمان جهانی حقوق مالکیت فکری(WIPO) که زیر مجموعه سازمان ملل است، آن موقع بود که فهمیدم تمام آنچه که ما در دوران ارشد خوانده ایم، یک کورس از این دوره ها بیشتر نیست! که همین دوره ها و رزومه سازی سال گذشته منجر به سامراسکول سوئیس شد. دو سال دیگه ده سال از دفاع پایان نامه ام و پایان دوره دوم دانشجویی ام میگذرد. اولین دوران دانشجویی سال۱۳۷۸، دومین دوران سال۱۳۸۸ که تا سال ۱۳۹۵ و دفاع پایان نامه طول کشید. روزی که فکر کردم حقوق بخوانم بخاطر بابام بود که میگفت دوباره کنکور بده و این دفعه حقوق بخوان و خودم که دلم پرستیژ اجتماعی میخواست. وقتی تصمیم گرفتم برای ارشد حقوق مالکیت فکری بخوانم بخاطر بحث مهاجرت بود که فکر میکردم احتمالا با این گرایش این مسیر بهتر پیش خواهد رفت. خیلی دوست دارم سال ۱۴۰۵ شاهد ثمره ی تلاش‌های این دوره ی ده ساله باشم.

جواب سوال اینکه اگر الان بخواهم دوباره انتخاب کنم چه انتخابی میکنم؟ خب من درسم خوب بود و قرار بود بروم ریاضی، ولی آن موقع فکر کردم به مباحث علوم انسانی و جامعه شناسی علاقه دارم! این شد که علیرغم مخالفت اطرافیان رفتم رشته انسانی. و نهایتا انتخاب‌هایم در رشته علوم انسانی رقم خورد هرچند که هیچ وقت علوم اجتماعی نخواندم. آهان الان یادم آمد بعد از لیسانس عربی، منابع ارشد علوم اجتماعی و مطالعات زنان را تهیه کردم که ارشد بخوانم که منصرف شدم. احتمالا اگر خانواده حریفم شده بودند و ریاضی خوانده بودم اصلا روزگارم طوری میشد:) الان با شناختی که دارم، خیلی دوست دارم همین حقوق مالکیت فکری را در سطح دانش بین‌المللی بلد شوم که مستلزم یک زبان خوب است. و نهایتا در شاخه IP Management  که می‌شود مدیریت دارایی های فکری در شرکت‌های بزرگ کار کنم J

 

۲۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۳ ، ۱۷:۱۳
زری ..

 

از حمام آمده بودم و بعد از هزار بار که یادم میرفت از روتین پوستی، این دفعه یادم مانده بود که کرم آبرسان به صورتم بزنم. 

 

لبه ی تخت رو به آیینه نشسته بودم و کرم میزدم که دخترم آمد تو اتاق و گفت میذاری موهات را ببافم؟ گفتم بیا بباف. 

 

صاف نشستم تا مدل بافتی که از فرق سر شروع میشد را روی سرم پیاده کند. از دوستانش در مدرسه یاد گرفته بود. فرق سر را از وسط باز کرد و از همان گوشه ی سمت راست، تیکه تیکه موها را در هم میبافت.  چند رجی را که بافت و بافت مو شکل گرفت  با ذوق گفت عه! داره درست میشه! 

 

انگشتان باریکش در میان موهایم میرفت و برمی‌گشت و ‌سعی میکرد بافتی یکدست و منظم درست کند. 

 

در آیینه به انگشتانش نگاه میکردم و به چهره ی نوجوانانه اش که با دقت سعی میکرد موهای کم پشت و کوتاه من را در دستانش نگه دارد و ببافد. 

 

بمرور باید باور کنم رابطه ی مادر دختری ما هم وارد مرحله ی جدیدی می‌شود. دیگر آن بچه ی کوچک نیست که برای هر چیزی چشمانش به دهان من باشد. همانطور که این بافت را یاد گرفته، بدون آنکه من که مادرش هستم بلد باشم، چیزهای بسیار دیگری هم یاد خواهد گرفت. چیزهایی که من بلد نباشم، تجربه هایی که من نکرده باشم. باید بتوانم باورش کنم که او بهتر از من خواهد توانست راهش را پیدا کند. به دستاوردهایش و مسیرش اعتماد کنم. چیزهایی یاد خواهد گرفت فراتر از آنچه که من هستم و آنچه که من بتوانم به او بدهم.

 

امروز موهایم را بافت، فردا و فرداهای بعد چیزهای جدید دیگری از او خواهم دید. این تعامل وارد مرحله ی جدیدی شده است. دیگر آن رابطه ی یکطرفه ی مادر به فرزندی نخواهد بود.

۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۰۹
زری ..

 

از اینجایی که دراز کشیده‌ام، می‌توانم سررسید قهوه‌ای را در کتابخانه ببینم. نیمه های اسفند ماه بود که موکل زنگ زد و برای فرستادن هدیه نوروزی آدرس گرفت. بین هدایایی که فرستاده بود، این سررسید قهوه‌ای هم بود. همان موقع با خودم گفتم «هر روووووز، حتما هر روووووز تو سررسید خواهم نوشت». همان موقع هم از این تصمیمم ترسیدم. در اولین صفحه نوشتم:" ۱- روتین پوستی۲- روتین روزانه زبان خواندن۳- تمرین کتاب زویا پیرزاد۴- کار روی بیزینس پلن ۵- انجام کارهای شغلی"

 

 امروز سومین روزی است که حتی صورتم را با آب ساده هم نشسته‌ام، کرم و پمادهای صورت بیشتر از دو ماه است که دست نخورده در گوشه ی کشو مانده اند. یادم نمیاد آخرین بار کی زبان خوانده ام ، احتمالا یکی دو روز بعد از نوشتن برنامه ریزی در سررسید قهوه‌ای. بیزینس پلن هنوز همانطور در صفحه ی چهار مانده است. کار جدیدی هم که قبول نکرده‌ام. تنها قسمت انجام شده ی آن برنامه ریزی کذایی که با جان و دل انجام دادم تحلیل کتاب زویا پیرزاد بود.  

 

کش و قوسی به خودم میدهم که سررسید از دیدم خارج شود. امروز چهارمین روزی است که در طول روز کمتر از نیم ساعت توی تختم نبوده‌ام. روزهای دیگر هم وضع بهتری نداشتم. بیرون آمدن از تخت، برایم معادل فتح قله‌ی اورست بود.  وقتی هم موفق می‌شدم خودم را از تخت بیرون بیندازم، چندان فرقی با در تخت ماندن نداشت. نهایتا قوطی کنسروی از کابینت درآورده بودم و چند قاشقی از آن را خورده بودم و بقیه اش را گذاشته بودم تو یخچال، کنار هفت هشت قوطیِ نصفه نیمه ای که این روزها باز کرده بودم و کمی از آنها را خورده بودم.  در این چند روز اخیر از غذاهای مانده در یخچال خوردم. برای من چندان فرقی نداشت، همان مزه ی گل‌مانند را در دهانم داشت. اما حداقل تا حدی خیالم را راحت کرده بود که ذخیره ی غذایی ام چند روزی دیرتر تمام می‌شود و  مجبور نیستم به سوپر مارکت سفارش مواد غذایی بدهم.

 

آخرین دفعه ای که سفارش سوپرمارکت را تحویل گرفتم، بعد از اینکه کیسه خرید را گذاشتم روی کانتر، چند دقیقه ای با تعجب به دستانم نگاه کرده بودم. در آخر دستم را بو کردم، بوی آدمیزاد میداد. کیسه هم بوی آدمیزاد میداد. از کابینت یک لگن بزرگ برداشتم و همه ی محتوای کیسه را خالی کردم تو لگن و شیر آب را باز کردم روی آن. رمق شستشو نداشتم، لگن که پر آب شد، شیر را بستم و همانطور لگن پر از آب و خریدهای سوپرمارکتی را رها کردم در آشپزخانه، برگشتم به تختم و سعی کردم نفس عمیق نکشم که بوی دستم به دماغم نخورد.

 

روی تخت این پهلو آن پهلو میشوم، باز چشمم به سررسید قهوه‌ای میخورد. یادم میاید روزیکه موکل زنگ زده بود آدرس بگیرد که بسته را بفرستد گفته بود «برای داکیومنت سازی قراردادهای سال‌های ۹۵ تا ۴۰۲ من فقط به شما اعتماد دارم ». بهانه آورده بودم که "سرم شلوغ است و از نظر جسمی هم تو وضعیتی نیستم که بتوانم کار جدید بگیرم"، موکل جواب داده بود «حالا ما عجله ای نداریم، هر وقت بهتر بودید، پیام بدید، هماهنگ میکنم قراردادها را براتون بفرستند». گوشی تلفن را برمیدارم، شماره موکل را میگیرم. خدا خدا میکنم جواب ندهد، دو سه تا بوق خورد میخواهم قطع کنم که صدای موکل در گوشی می‌پیچد. سلام میکنم میگویم «برای داکیومنت سازی قراردادها هر وقت فرصت داشتید، بفرمایید صحبت کنیم». موکل می‌گوید «همین امروز بسپارم بچه ها قراردادها را بفرستند براتون؟ به همون آدرس قبلی؟» تا آمدم بگویم بله، از پشت شیشه پنجره، چشمم می‌خورد به کبوتری که روی لبه‌ی پنجره نشسته است. در جوابش میگویم «نه، نیازی نیست مدارک را بفرستید، ترجیح میدهم بیام شرکت که اگر چیزی هم لازم بود همونجا ازتون بگیرم.»

 

خداحافظی میکنم و به گوشی موبایل در دستم نگاه میکنم و قبل از آنکه ترس و دلهره سراغم بیاید با خودم میگویم «از آیینه بپرس نام نجات دهنده ات را»

*عنوان بخشی از شعر فروغ فرخزاد

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۳ ، ۱۵:۱۸
زری ..

تا پرده را کنار میزنم، خشکم میزند. کبوترها برگهایِ گلدانی را که شیدا برایم آورده بود را خورده اند. فقط یک دیروز که خانه نبودیم کبوترهای احمق آمده‌اند سراغ گلدانم و اینطور داغونش کرده اند. بجز چند ساقه ی لخت هیچی ازش نمانده است. یکی دو ساقه را هم از ریشه درآورده اند. چند لحظه ای به گلدان بینوا زل میزنم، پنجره را باز میکنم و گلدان را از روی هره پنجره برمیدارم. گلدان روی پیشخوان آشپزخانه است و من نگاهش میکنم. هنوز دو ساقه ی آبدار دارد که ظاهرا ریشه دارند و به خاک وصلند. ساقه هایی که از ریشه درآمده اند در گرمای دیروز خشک شده اند، انگار هزار سال است مرده اند. ساقه های مرده را از گلدان جدا میکنم و میاندازم در سطل زباله. الان از آن گلدان زیبا با برگهای قلبی آبدار که با دمبرگ های قرمز به ساقه وصل بودند، چیزی جز چند ساقه ی لخت نمانده است. به گلدان آب میدهم و همانجا روی پیشخوان رهایش میکنم.

برای صبح شنبه اتفاق خوشایندی نبود، گیاه زیبایم که هر روز حداقل چند بار نگاهش میکردم و تک تک برگهایش را میشناختم و برای درآمدن دانه دانه برگهایش انتظار کشیده بودم، مرده و از آن فقط دو ساقه ی ده پانزده سانتی لخت به جا مانده است.

 برمیگردم به اتاقم، پشت میز رو به پنجره مینشینم، به جای خالی گلدان نگاه میکنم و تصور میکنم آن دو ساقه ی لختِ هنوز به خاک چسبیده، جانی گرفته اند و برگهای تازه درکرده اند. لبخند کمرنگی بر لبانم مینشیند.     

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۳ ، ۱۰:۴۶
زری ..

به لطف اینترنت دسترسی به اطلاعات اعم از مفید یا غیر مفید، صواب یا ناصواب، علمی یا  غیرعلمی و … راحت شده است. کافیست گوشی موبایلت را برداری و آنچه را که میخواهی با یکی دوکلمه دقیق یا مشابه  گوگل کنی، حتی اگر اشتباه هم داشته باشی این گوگل گوگولی متواضعانه سؤالت را اصلاح می‌کند و جواب می‌دهد که مبادا دست خالی نیایی بیرون. اگر سواد هم نداشته باشی مثل بچه ی پنج ساله ی من، راهش را پیدا میکنی، آیکون وویس را فشار میدهی و از نوار بالای صفحه دومین یا سومین گزینه که  به ترتیب عکس و ویدیو هست را انتخاب میکنی و از نتیجه ی گوگل کردن لذت میبری. 

 

کافیست چهار بار یک موضوعی را سرچ کرده باشی، این گوگل گوگولی دیگر تو را رها نمیکند! مدام موضوعات مشابه را به تو پیشنهاد می‌دهد. 

 

در اینستاگرام اوضاع از این هم وخیم‌تر است! از زمین و زمان است که برایت عکس و کپشن میبارد. ملت تشنه ی جذب خواننده و ببیننده و مشتاق  اطلاع‌رسانی و تولید محتوا،  تند و تند پست و استوری میگذارند. آدمی باشی مثل من، توان اینهمه بمباران اطلاعاتی(فارغ از مفید یا غیرمفیدبودنش) را نداشته باشی، عطایش را به لقایش میبخشی و از این وادی میآیی بیرون.   

 

کانال های تلگرامی هم هستند که دیگر نمیتوانی آنها را هم حذف کنی. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در این بازار مکاره یافت می‌شود. از قیمت دلار و طلا و نقره و اینکه چی بخری و کی بخری، رئیس جمهور ایران چه بلایی سرش آمد، و چین و روسیه و کشورهای خلیج فارس و اسراییل و ….  چکار میکنند و کانال های ادبی چه مینویسند، در توئیتر چه میگذرد و هزاران موضوع دیگر که اصلا  تا پریروز مبتلا به آنها نبودی ولی الان بخشی جدایی ناپذیر از زندگی‌ات شده اند. 

 

مایی که با فریب وعده ی رستگاری و شادی اینها را دنبال کردیم و دنبال میکنیم ولی ارمغانی جز استرس در عمق و شادی در سطح نداشتند.  واقعا دانستن اینها چه کمکی به زندگی می‌کند؟ دنیا از قدیم هم -که مردم یک عمر در دهات یا شهرشان زندگی می‌کردند و سرعت انتقال اطلاعات با سرعت پای آدم‌ها و حوصله ی آنها در انتقال دهان به دهان اطلاعات برابر بود- بازیچه ای بیش نبود، حالا با ابزاری در دست مثل گوشی های تلفن توهم این را داریم که اکنون این بازیچه را مهار کرده‌ایم ولی تو نگو این ما هستیم که در مشت دنیا گیر کرده ایم و بازی میخوریم.

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۰۹:۰۷
زری ..

 

سه ربع ساعت میشد که در ترمینال منتظر اتوبوس ایستاده بودم. نیم ساعت زودتر آمده بودم که مبادا در شهر غریب اتوبوس را از دست ندهم. یک ربع میشد که اتوبوس تاخیر داشت. هیچ دفتری هم در آن اطراف نبود که بشود رفت و اطلاعات گرفت. من هم با یک گوشی موبایل بدون اینترنت هیچ کاری نمیتواستم بکنم بجز آنکه همه ی حواسم را بدهم به اتوبوس ها که مبادا اتوبوسم را از دست ندهم. اتوبوس ها میآمدند و در یکی از آن سه چهار لاین می ایستادند.

اتوبوس من از شرکت فلیکس باس بود با رنگ سفید و سبز. بین اتوبوسهای سبز و سفید دنبال اتوبوسم میگشتم. ساعت چهار بعدازظهر هفته ی اول ماه جولای در ترمینال میلان. هر کسی را میدیدی یک بطری آب در دستش بود و سعی میکرد یک گوشه ای سایه پیدا کند که از تیررس آفتاب در امان باشد. تقریبا تمام صندلی های قسمت غربی خالی بودند. هر اتوبوس سبز و سفیدی که وارد ترمینال میشد میرفتم جلو از نزدیک شماره ی روی اتوبوس را میخواندم که مطمین شوم اتوبوس من نباشد. بی توجه به گرمای هوا و داغی آفتاب، جایی ایستاده بودم که بتوانم هر اتوبوسی را که وارد میشد، ببینم.

دختر و پسری دوچرخه سوار از جلویم رد شدند. بیست متری جلوتر ایستادند و از دوچرخه هایشان پیاده شدند. دختر یک تاپ دو بنده پوشیده بود با شلوارک کوتاه. قمقمه اش را برداشت یک قلپ آب خورد و بدون توجه به اطرافش شروع کرد به حرف زدن با پسر. بنظر بیست و دو سه ساله میرسید، موهای صاف بلوندی داشت که دم اسبی بسته بود و نوک موها به شانه میرسید، با قدی از متوسط بلندتر و بدنی ورزیده. پسر یکی دو سالی از دختر کوچکتر بنظر می‌آمد، با قدی متوسط و چهره ای معمولی تر از آنکه بشود گفت خوشگل است. پسر همینطور که با دختر حرف میزد، به اطراف هم نگاه میکرد. دست کرد قمقمه اش را برداشت، آب خورد و گوشی موبایل را از جیبش در آورد. به صفحه موبایل نگاه کرد و بعد با دست به آن سمت ترمینال اشاره کرد. دختر روی زین دوچرخه نشست و زودتر از پسر به آن سمت رکاب زد. پسر هم بدنبال او روانه شد.

 سعی کردم با این پا و اون پا شدن بتوانم از بین آدمها و اتوبوس ها ببینمشان اما از آنجاییکه ایستاده بودم دیده نمی‌شدند. کوله پشتی را انداختم روی شانه ام و چمدان را روی زمین کشیدم و رفتم به همان سمت که پسر و دختر رفته بودند. پشت یک اتوبوس دیدمشان که از دوچرخه هایشان پیاده شده بودند. دختر کلاه دوچرخه سواری اش را از سر برداشته بود، آفتاب بر سر و چشم هایش میخورد، به وضوح نور آفتاب اذیتش میکرد ولی با دقت به تشکیلات اتصال دوچرخه به پشت اتوبوس نگاه میکرد. پسر را نگاه کرد که از دوچرخه پیاده شد و دوچرخه اش را بلند کرد و سعی کرد چرخ جلوی دوچرخه را به چیزی چنگک مانند که پشت اتوبوس مخصوص دوچرخه تعبیه شده بود، گیر بدهد. پسر که دوچرخه اش به چنگک بالایی گیر افتاده بود، مشغول سفت کردن تسمه ای شد که دوچرخه را به چنگک ها محکم میکرد. دختر دوچرخه اش را بلند کرد و سعی کرد با بالا بردن دستهایش چرخ جلویی دوچرخه را به چنگک برساند و آنجا گیر بیندازد، پسر بدون توجه به دختر مشغول سفت کردن دوچرخه ی خودش بود که دختر صدایش کرد و همانطور که دستش و دوچرخه را بالا نگه داشته بود به پسر چیزی گفت. پسر زیر دوچرخه ی دختر را گرفت و دوچرخه را به سمت بالا کشید، دوچرخه ی دختر به چنگک گیر کرد. دختر شروع کردن به بستن تسمه و سفت کردن آن. از خستگی بود یا نور آفتاب که اخم کرده بود، لب ها از تشنگی و گرما خشک شده بود، از قمقمه اش یک قلپ گنده آب خورد و با کلافگی اینطرف و آنطرف را نگاه میکرد، انگار دنبال کسی می گشت. همان موقع یک مرد سیاه پوست با هیکل درشت که لباس فرم تنش بود از راه رسید. دختر به سمتش رفت و با اشاره به دوچرخه ها به مرد چیزی گفت، مرد یک نگاه سرسری به دوچرخه ها انداخت، بدون آنکه به آنها دست بزند یکی دو جمله ی کوتاه به آنها گفت و به سمت جلوی اتوبوس رفت. چهره ی دختر در هم فرو رفت. با دستانش یکی دوباری دوچرخه را به سمت پایین کشید، سعی کرد با ور رفتن با تسمه ها دوچرخه را سفت تر کند. پسر از همان وقتی که مرد سیاه‌پوست آمد و رفت، با فاصله ی نیم متر عقبتر ایستاده بود و فقط نگاه میکرد. دختر برگشت نگاهی به پسر انداخت ظاهرا می‌خواست چیزی بگوید ولی منصرف شد و بدون آنکه چیزی بگوید به سمت جلوی اتوبوس رفت، خیلی سریع با مردی بور و لاغر برگشت. برای مرد یک چیزهایی توضیح داد، نمیتوانست زیاد و طولانی حرف بزند، خستگی از سر و روی دختر میبارید. مسافرهای اتوبوس میآمدند و ساک و چمدانشان را در قسمت بار میگذاشتند و سریع برای فرار از گرما به داخل اتوبوس پناه میبردند. خودم را جای دختر گذاشتم که نگرانی از محکم نبودن دوچرخه ها نمیگذاشت به داخل اتوبوس برود. مرد جوان بور با دست دوچرخه ها را بالا پایین کرد، یکی دوباری آنها را محکم به سمت پایین کشید. با انگشت شصت رو به بالا به دختر لایک داد و دختر لبخند زد. مرد به سمت جلوی اتوبوس راه افتاد، دختر و پسر هم از پشت سرش روانه شدند. به محض اینکه سوار شدند، اتوبوس راه افتاد. تازه همان موقع یاد اتوبوس خودم افتادم، با خودم گفتم "شِت! حالا اتوبوست را از دست میدی حالت جا میآد!" تا آمدم دسته ی چمدان را بردارم که به سمت در ورودی ترمینال بروم، یک اتوبوس سبز فلیکس باس آمد و جای اتوبوسی که تازه راه افتاده بود و رفته بود، ایستاد. نگاه شماره ی اتوبوس کردم، اتوبوس من بود.

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۳ ، ۱۹:۰۹
زری ..

  وکیل طرف دعوا تماس گرفت که جلسه مذاکره بگذاریم و قبل از وقت رسیدگی دادگاه، خودمان دعوا را حل‌وفصل کنیم. در جوابش گفتم "من همیشه از توافق استقبال میکنم". جلسه برای ساعت شش بعد از ظهر در دفتر وکیل طرف دعوا تعیین شد. با موکل هماهنگ کردم که ده دقیقه زودتر در حوالی آدرس همدیگر را ببینیم و با هم برویم سر قرار.

همینطور که با موکلم حرف میزدم و به سمت آدرس میرفتیم به یک ساختمان مخروبه رسیدیم. یک نگاهی به پلاک انداختم و یک نگاهی به موکلم. با چشمهای گشاد پرسیدم اینجاست؟ موکل نگاهی به گوشی اش و آدرس انداخت و دوباره پلاک را نگاه کرد. ابروها را بالا انداخت و گفت بله ظاهرا! یک ساختمان قدیمی بود با یک در کوچک طوسی رنگ، در حوالی میدان نارمک. دفتر در منطقه خوبی بود . دو سه تا زنگ داشت که هیچکدام کار نمیکردند، تماس گرفتم به وکیل و اطلاع دادم که پایین دم در هستیم. در باز شد.

 

بویی به دماغم خورد و دماغم را چین دادم . در برابرم یک راهرو باریک بود با پله های سیمانی بلند که برای بالا رفتن حداقل پنجاه سانتی باید پاهایم را بلند میکردم. روبروی در ورودی ساختمان در انتهای یک راهروی سه چهار متری یک در چوبی کهنه بود. از کنار در رد شدیم و پله ها را رو به بالا رفتیم. در طبقه دوم یک پسر جوان تقریبا سی ساله با کت شلوار و جلیقه ی سبز صدری ایستاده بود. با خوشرویی سلام کرد و ما را دعوت به داخل کرد. وارد یک هال شدیم که که با یک دست مبل راحتی چرم نه چندان شیک پر شده بود با یک میز وسط، دیگر هیچ جایی برای هیچ وسیله ای اضافه ای باقی نگذاشته بود. در پشت سر آشپزخانه بود که با یک کانتر به هال باز میشد و پنجره رو به خیابان اصلی داشت. سراغ وکیل را گرفتم و همزمان که اشاره میکردم به یکی از مبل ها پرسیدم: «همینجا بنشینیم؟». پسر جوان به سمت یک در اشاره کرد و گفت: «البته آقای وکیل اینجا هستند.» من که نیمه نشسته بودم ایستادم و گفتم: «خب پس اگر بهتره برویم به این اتاق.» پسر گفت:«بله بی زحمت» و از جلوی در کنار رفت.

 

با موکل وارد اتاق شدیم. دفتر یک اتاق مستطیل دراز تقریبا چهار متر در یک و نیم متر بود. بوی متعفن سیگار مانده در اتاق پیچیده بود و بیشتر شبیه سلول بود یا دخمه تا دفتر کار. دو مبل چرمی مشکی روبروی در گذاشته بودند که بالا سر مبل ها یک پنجره ی آهنی طوسی رنگ قرار داشت که تکه هایی از آن زنگ زده بود و در انتهای اتاق میز آقای وکیل بود. وکیل پشت میزش ایستاده بود، یک مرد تقریبا سی و خورده ساله قد بلند با موهای به شدت آب و تاب داده شده و پوستی صورتی رنگ. صورت صاف و تمیزی داشت با بینی ای خوش فرم و خوش تراش. انگار سعی کرده بود تمام کم و کاستی های محیط را یک تنه با سر و وضع خودش جبران کند. وصله ی ناجوری بود در آنجا.

فضا طوری تنگ بود که همزمان با ورود ما به اتاق، وکیل دیگر نمیتوانست به سمت در و وسط اتاق بیاید. از همان پشت میز خوش‌آمدگویی و سلام علیک کرد. هوای اتاق به شدت سنگین وگرفته بود. وکیل گفت: «بوی سیگار که اذیتتون نمیکنه؟» همزمان که حواسم بود روی بدجنسی ام دارد تصمیم میگیرد، برای توجیه خودم فکر کردم دلیلی ندارد مراعات حالش را کنم، سریع جواب دادم: «چرا اذیت هستم» و برای اینکه حس عذاب وجدانم را کم کنم لبخندی کمرنگ زدم. همینطور که به پنجره نگاه میکردم پرسیدم: «پنجره باز نمیشه؟» که گفت: « بله باز میشه!» نگاهش کردم و پرسیدم: «میشه پنجره را باز کنم هوا عوض بشه؟» وکیل گفت: «بله» و سریع ادامه داد: «چقدر عجیب! وکیل باشی و بوی سیگار اذیتت کنه؟»

 

فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم. خودش را از تکاپو ننداخت و ادامه داد: «من که وقتی لایحه مینویسم گوشی را سایلنت میگذارم کنار دستم و فقط سیگار و قهوه!» و ژست کاغذ و قلم و نوشتن به خودش گرفت. قیافه ی متعجبی به خودم گرفتم و گفتم : «فکر نمی کردم هنوز کسی با کاغذ و قلم لایحه بنویسه!» پنجره را  باز کردم و با اشاره دست به موکلم تعارف کردم که بنشیند. نشستم و با لبخندی رضایتبخش به آقای وکیل نگاه کردم و گفتم: «بفرمایید، من هستم در خدمتتون.»

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۵:۳۹
زری ..

این اگر خوشبختی نیست پس چی است؟ اینکه صبح زود بلند شوم، از پنجره ی جنوبی و غربی اتاق نور افتاده باشد تو اتاق، گوشی را برمیدارم، ساعت پنج و نیم صبح است. نیم ساعتی با همان حالت درازکش روی تخت، تو گوشی بچرخم و نهایتا بلند شوم و بروم آشپزخانه، هنوز بعد از بیشتر از دو ماه که به این خونه آمده ایم صبح ها برای بیدار شدن و رفتن به سالن پذیرایی و آشپزخانه ذوق دارم که نور خورشید را که بر پهنای پارک و شهر و کوه‌های شمالی تهران افتاده است را ببینم. صدای جیغ صبحگاهی طوطی هم میآید. کتری را آب کنم بگذارم روی گاز که برای گرفتن شعله اش و بدقلقی فندکش راه ابداعی خودم را دارم، همزمان که فندک میزند باید پیچ شعله گاز را راست و چپ بچرخانم، تا زودتر ترموکوپلش کار کند و شعله روشن بماند، اوایل سر هر روشن کردن گاز، اول کلی تو دلم غر میزدم و نهایتا به نثار یکی دو جمله ی ناسزایی به اجاق گاز ختم میشد.

 یک روزهایی مثل امروز که جمعه است و من هم زود بیدار شده ام، انگار دیدن شهر و پارک و کوه از پشت پنجره برایم کافی نیست، روشنایی و گرمای خورشید و خنکای باقی مانده از شب تشویقم می کند بروم بیرون برای قدم زدن. کیف و گوشی را برمیدارم و ایرپاد در گوش، پایم را از خونه میگذارم بیرون که بوی خوش درختها بعد از یک هفته باران غیرمنتظره ی تهران به مشامم میخورد. خنکی بی‌سابقه‌ی اردیبهشت ماهِ  تهران در این موقع از سال، روحم را نوازش میکند. خوب شد آمدم بیرون.

راسته ی پیاده‌رو را میگیرم و در خیابان اصلی میروم به سمت پارک که شاملو در گوشم دکلمه میکند "برآنم که زندگی کنم، پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم، پیش از آنکه پرده فروافتد، پیش از پژمردن آخرین گل برآنم که زندگی کنم" ، پارکی که یک راسته ی خیابان را به خودش اختصاص داده، توت های رسیده روی پیاده رو و چمن ها ریخته اند، بوی شیرینی توت به مشامم میخورد و یاد  توت خوریهای بچگی‌ را در من زنده میکند. چادرشبهای بزرگ توری مانندی که مامانم از پرده های تور قدیمی دوخته بود، هر کدام مسؤول گرفتن یک طرف پرده بودیم. دستها را باز میکردیم و سعی میکردیم طوری پارچه را بکشیم و نگه داریم که توت بیشتری روی پارچه و کمتری روی زمین بیفتد! هر یک دانه توتی که از پشت سرمان روی زمین میافتاد خودمان و پارچه را میکشیدیم به عقب که مانع از افتادن توت ها روی زمین شویم! اما خب طرف مقابل هم همینقدر مسؤولانه پارچه را محکم گرفته بود! با دو تکان محکم کسی که بالای درخت بود باران توت بود که برسرمان فرود میآمد! بر چشم برهمزدنی وسط پارچه یک کپه توت جمع میشد. توتها به یک لگن بزرگ منتقل میشد و دوباره با راهنمایی کسی که بالای درخت بود یک گوشه ی دیگر زیر درخت، چادرشب به دست می‌ایستادیم به انتظار باران توت و وای به حال روزی که درست جاگیری نشده بودیم و کلی توت میریخت روی زمینJ

شاملو هنوز در گوشم میخواند "برآنم که باشم، در این جهان ظلمانی، در این روزگار سرشار از فجایع، در این دنیای پر از کینه، نزد کسانی که نیازمند منند، کسانی که نیازمند ایشانم" میرسم به پارک، فواره ای که روشن است و مردمی که پیاده‌روی میکنند، ورزش میکنند و چند نفری با فلاکس چایی و بساط صبحانه.

قدم میزنم و فکر میکنم که اینها همه اگر خوشبختی نیست، پس چی هست؟ اینکه در محله ای قدم میزنم که اولین بار هفت ساله بودم که پا به این محل گذاشتم، هنوز خوشحالی و ذوق مامانم را از خانه بزرگ داشتن یادم است، واقعا هم خانه‌امان بزرگ بود و کوچه ها و خیابان های این محل که همگی بزرگ و پهن و خوش‌قواره بودند.

الان که پشت میز تحریرم نشسته ام و از پنجره ی اتاقم به خیابانی نگاه میکنم که طی این سالها هزاران بار از آن رد شده‌ام، دختری را به یاد میآورم که دوچرخه سواری میکرد، دختری که عادت داشت صبح‌ها مسیر خانه به مدرسه کتاب درسی اش را بخواند، ظهرها با گرسنگی سلانه سلانه مسیر مدرسه به خانه را برگردد، آن موقع هم نمیدونستم که چقدر خوشبختم!

 پشت میز تحریر، از پشت پنجره به خیابان نگاه میکنم و نمیدانم آن دختر بچه ی هفت-هشت ساله چقدر تغییر کرده است؟ هنوز هم نمیداند چقدر خوشبخت است؟ هنوز هم نگرانی هایی دارد، هنوز هم غصه هایی در گوشه ی دلش دارد ولی مطمئن هستم با درخشش خورشید احساس خوشبختی میکند، باور دارد که علیرغم همه ی مشکلات و سختی ها خوشبخت است.

* عنوان از شعر شاملو  

* عکس پنجره ی مذکور در کانال تلگرام گذاشته شد :)

 

 

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۹:۳۹
زری ..

عکس العمل من در برابر همه ی بدبختی ها و کارها و فشارهایی که روی دوشمه: دلم میخواد بخوابم.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۰۳
زری ..

درب بالکن باز هست و همراه با هوای خنک صبحگاهی صدای نماز عید فطر که در مسجد میخوانند به گوش میرسد. اللهم اهل الکبریا و العظمه و اهل الجود و الجبروت .... سه تا کوچه و یه پارک تا مسجد فاصله هست ولی بقدری گوشش با این صدا آشناست که با همه ی فاصله میتواند بفهمد دارند چه میخوانند. صدا با خودش کلی خاطره را بهمراه میآورد. اسالک بحق هذا الیوم الذی جعلته للمسلمین عیدا ..... با خانواده‌اش که تقریبا همگی پایه بودند برای نماز عید، صبح روز عید بیدار می‌شدند و می‌رفتند همین مسجدی که الان صداش میاد، مسجد کنار یک پارک بزرگ هست و علیرغم اینکه مسجد بزرگیه ولی آنقدر جمعیت زیاد بود که صف‌های نماز تا نیمه های پارک کشیده میشد. بیشترین ارتباطی را که با نماز عید فطر میگرفت برمیگردد به تقریبا بیست سالگیش. ذخرا و شرفا و کرامه و مزیدا ان تصلی علی محمد و آل محمد ..... صدای دعای قنوت در فضا می‌پیچید و همینطور که نماز از بلندگو پخش میشد، او هم همزمان از روی برگه دعای قنوت را همراهی میکرد و میخواند. تیکه کاغذی که یک رویش متن دعای قنوت چاپ شده بود و روی دیگرش لیست انتخاباتی اصلاحگران با عکس خاتمیفضای روحانی و نوستالژیکی برایش زنده شد. یک جوان بیست ساله که هیچ وقت مذهبی دو آتیشه نبود اما ابایی از شرکت در برخی مراسم و مناسک مذهبی نداشت، مذهب گویا فقط مذهب بود، آدمهایی که برای خواندن نماز عیدفطر میآمدند متعلق به یک قشر خاص اعتقادی نبودند، حضورشون نشانه ی تایید سیاستهای حاکمیت نبود، اگر هم بود حداقل برای یک دختر بیست ساله اینقدر واضح نبود که از بودن در یک جمعیت مذهبی از خودش بدش بیاید، فضا براش جاذبه ی معنوی داشت. ان تدخلنی فی کل خیر ادخلت فیه محمدا و آل محمد ..... الان اما خودش را از این تفکر دور میدید. چهره ی بچه ها و جوان‌ها جلوی چشمانش رژه میرفت. تک تک بغض ها و اشکها و استیصالی که تجربه کرده بود، هوای کثیفی که به زور فروداده بود و خفه اش کرده بود را به یاد میآورد. ان تخرجنی من کل سوء اخرجت منه محمدا و آل محمد ..... 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۳ ، ۱۸:۵۸
زری ..