یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی

بچه ها را برده بود مدرسه و تازه برگشته بود خانه. پشت میز آشپزخانه صبحانه میخورد که وارد آشپزخانه شدم. لیوان چایی ام هنوز کنار کتری بود. تازه چایی ریخته بودم که یکهو یادم افتاده بود قرار بوده دیشب یک لایحه برای کسی بفرستم، در واقع برای یک زن بیچاره که شوهرش بطور ناخواسته درگیر دعوای جعل چک شده است. لیوان چایی را همانجا گذاشته بودم، اول به زن پیام داده بودم و معذرت خواهی کرده بودم که فراموش کرده ام و نوشتم تا نیم ساعت دیگر لایحه را براتون میفرستم. تا متن لایحه را بنویسم و برایش بفرستم ساعت هشت و ربع شده بود. با خودم فکر کردم خوبه! فرصت داره ببره دادگاه تحویل بدهد. یک قلپ از چایی تو لیوانم را خوردم، چایی را برگردانم تو قوری و دوباره ماگ بزرگم را پر کردم.

رو کردم به شوهرم و گفتم اگر چهارشنبه صبح از تهران راه بیفتیم، تا عصری میرسیم، شب میخوابیم، پنجشتبه کارمون را انجام میدهیم و جمعه صبح به سمت تهران حرکت میکنیم. اینطوری بچه ها فقط یک چهارشنبه را از مدرسه غیبت میکنند. اگر هم دیدیم خیلی هوا خوب هست و ارزش یک روز بیشتر ماندن را دارد، جمعه هم میمانیم، شنبه برمیگردیم تهران. شوهر بی توجه به حرفهایِ من گوشی اش را برداشت و شروع به بالا پایین کردن صفحه ی موبایلش کرد، یک نفس نیمه عمیق کشیدم، لبها را بر هم فشار دادم و ادامه دادم هواشناسی را چک کرده ام، هفته آینده هوا آفتابی است. دیروز هم که هوا را چک کردم شبیه تهران هست، فقط دو درجه خنک تر است. اینطوری، هم یک سفر پاییزی رفتیم و هم کارمون را انجام داده ایم.

شوهر از پشت میز بلند شد و گفت نه آون هفته نمیریم. پرسیدم چرا؟ گفت کار دارم. گفتم آخر هفته چه کاری داری؟ این هم کار! من میخوام هفته ِ آینده این کار جمع بشه که استرس انجامش از روی دوشم برداشته بشه، هر چی زودتر بهتر.

شوهر همینطور که صفحه موبایلش را نگاه میکرد گفت بذار برای هفته ی بعدش. با عصبانیت گفتم، پرسیدم آخر اون هفته چکار داری. جواب داد کار دارم. تکنیک های فروخوردن خشم را رها کردم و با صدای بلند گفتم اوکی! گفتی کار داری، پرسیدم چکار داری. مرد با همان صدای معمولی اش گفت کار دارم دیگه. مثل انبار باروتی که منتظر کوچکترین جرقه ای باشد با عصبانیت گفتم میخوام بدونم چکار داری، من اگر میگم آخر هفته آینده همه چیز را چک کرده ام، همینطوری نگفته ام هفته ی آینده که تو با بیخیالی میگی نه، این هفته نه، هفته بعدش. بالاخره مرد سرش را از روی گوشی بلند کرد، خیره بهم نگاه کرد، پوزخندی زد و گفت دقیقا چکار داری میکنی که استرس داری و حالت خوب نیست؟

دو قدم به سمتش رفتم، زل زدم تو صورتش، ایندفعه نه تنها هیچ تلاشی نداشتم که خشمم را کنترل کنم بلکه برعکس دلم میخواست با تمام صورتم متوجه ی خشمم و عصبانیتم بشود. انبار باروت منفجر شد و من بودم که سعی میکردم ذرات منفجر شده را درست هدفگیری کنم که حتما ضربه ای کاری به شوهرم وارد کنم. دو  سه تایی جمله گفتم، رفتم به سمت اتاق خواب که دیدم هنوز دلم خنک نشده است، دوباره برگشتم به سمتش و چندتایی حرف درشت زدم. فقط صدای خودم بود که در خانه پیچیده بود.

شوهرم رفت تو اتاق خواب، کتش را برداشت و از خانه رفت بیرون. برگشتم تو آشپزخانه لیوان چایی هنوز کنار کتری بود و من هنوز هم نمیدانستم واقعا آخر هفته چکار دارد که نمیتوانیم این سفر را برویم.  

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۰۳ ، ۱۱:۲۰
زری ..

با خانه ام غریبه ام. توی کمدها دنبال چیزی میگردم و انگار نه انگار چند ماه پیش که آمدیم این خانه، همه ی اینها را خودم در کمدها جاسازی کرده‌ام. به قدری با همه چیز غریبه ام که برای پیدا کردن هر وسیله ای باید همه ی کمدها را بگردم، هیچ نقشه ای از وسایل و کمدها در ذهنم ندارم. از یک جایی شروع به گشتن میکنم تا بر حسب اتفاق زود یا دیر یک جایی پیدایش کنم. خیلی وقتها اصلا یادم نیست وسیله‌ای را دارم .... بقدری با وسایلم بیگانه شده‌ام که دارم فراموششان میکنم. با بخشی از آنها که آنقدر بزرگ بودند که نه میشد پنهانشان کرد و نه میشد فراموششان کرد خداحافظی کردم، در خانه ی قبلی جا گذاشتمشان. ترفند خوبی بود حداقل از دستشان خلاص شدم. ایکاش میشد با حجم انبوه اسباب بازی پسرها هم همین کار را میکردم و اگر میشد با وسایل آقای شوهر هم همین کار را میکردم، آخ که چقدر خوب بود. 

امروز برای روز دوم پسر گفت برای صبحانه پنکیک میخواهد. حوصله ی پنکیک درست کردن نداشتم، به پسر گفتم میشه صبحانه چیز دیگری بخوری؟ دیروز هم پنکیک خوردی برادرت نخورد، بذار بعدازظهر برای عصرانه تون پنکیک درست کنم که با هم بخورید. چند تایی پیشنهاد بهش دادم که با لب و لوچه ی آویزان گفت نه خوشمزه نیست، پنکیک میخوام! رفتم تو آشپزخانه و همینطور که سعی میکردم حجم ظرفهای کثیف روی کانتر آشپزخانه و توی سینک ظرفشویی را نبینم، از کابینت یک ماهی‌تابه درآوردم و مشغول درست کردن پنکیک شکلاتی شدم. برای فرار از دیدن ظرفهای کثیف میروم جلوی پنجره ی آشپزخانه میایستم و با دیدن هوای ابری و زمین های خیس یادم میآید که دیشب با صدای رعد و برق از خواب پریده بودم. پنجره را باز میکنم، هوای خنک و بوی باران میخورد تو صورتم. چند نفس عمیق میکشم و با بی میلی که خانه سرد نشود پنجره را میبندم. پنکیک پسر آماده شده است، برایش میاورم. طعم پنکیک برایش آشناست و با لذت تیکه ای را که در دهان گذاشته است، میخورد. 

 به خانه ام و وسایلش نگاه میکنم، با خودم فکر میکنم از کی اینقدر با همه چیز بیگانه شده‌ام؟ من به هیچ کدام از اینها تعلق خاطری ندارم! اگر میشد از خیلی از چیزها خودم را خلاص میکردم.

به وبلاگم فکر میکنم و شماهایی که اینجا را میخوانید، تقریبا از شما هم هیچ نمیدانم. با شما هم غریبه ام! 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۳ ، ۰۹:۱۶
زری ..

چند روز گذشته روزهای پرفشاری داشتم، هم حجم کارهایم زیاد بود و هم استرس‌زا بودند. دیشب تمام شد و راحت شدم. البته فعلا راحت شدم.

از صبح فقط دور خودم چرخیده ام و هیییچ کار مفیدی نکرده ام. بطرز عجیبی خسته هستم. انگار این چند روز فشار کار و استرس رمقم را کشیده است، خیلی احساس ناتوانی دارم. یک ساعت پیش با دوستم چت میکردم که گفت شاید کم‌خونی داری؟ دیدم بیربط نمیگوید چون در دوران پریودی ضعف و سرگیجه هایم شدیدتر میشود. صحبتم با دوستم تمام شد، رفتم سفارش آنلاین یکسری قرص آهن و مولتی ویتامین و ... . فردا برسه دستم، مصرفش را شروع کنم ببینم چقدر اثر دارد.  

دودی، گفته بودم اسم گربه ی جدیدمان است، یادم هست قراره یکبار جریان آمدنش به خانه امان را بگویم، خیلی کوچیک است. شاید سه چهار هفته ای داشته باشد. یا دارد غذا میخورد، یا خواب است! غذایش را که میخورد اگر من روی تخت نشسته باشم میآد بغل من، خودش را میچسباند به من و میخوابد. اگر هم پشت میزم باشم میآید پایین میز و روی تشکچه ای که برایش گذاشته ام میخوابد. طفلک دنبال مادرش میگردد. شبها هم روی تخت پیش من میخوابد. 

وقتی بیدار است یک دوری در خانه میزند، کمی بازی میکند و بعد شروع میکند با صدای بلند میو میو کردن که یعنی گرسنه است. میآید جلوی پایت میایستد، سرش را میگیرد رو به بالا و زل میزند به چشمهایت و بلند بلند میو میو میکند. امروز شوهرم همینطور که ظرف غذایش را پر میکرد، بهش گفت چه خبره دودی؟ صبر کن! همین کارها را کردی که مامانت ولِت کرد:)) من هم باهاش موافقم:) 

میگفتم، امروز هیچ کاری نکرده ام و فقط بدن خسته ام را به زور در خانه کشانده ام. البته اینکه میگم هیچ کاری نکرده ام، خیلی هم هیچِ هیچ نیست :)) یک تلفن نیم ساعته با یک موکل جدید که یکی از موکل های سابق معرفی کرده بود، حرف زدم. مدارک ارسالی یک موکل را در واتساپ چک کردم و چند تایی کم و کسری داشت که پیام گذاشتم و گفتم اینها را هم ارسال کن تا کار را شروع کنیم. صبح برای پسرم که هوس پنکیک کرده بود، پنکیک کاکایویی درست کردم، ناهار هویج پلو گذاشتم. چند تایی قابلمه و ماهیتابه شستم و همین. آهان  خرید اینترنتی داروهای تقویتی هم بود، برای من همیشه خرید کردن کار سختی هست، فرقی نمیکند خریدِ چی؟ کلا زیاد با خرید کردن حال نمیکنم. 

بروم، برای شام قرار است باقیمانده ی ناهار ظهر را بخوریم و برای بچه ها که گفتند نمیخواهند گفتم همبرگر تو فریزر داریم، میگذارم سرخ شود. اووووه نه! فردا دخترم باید ناهار ببرد :(( 

 

 

 

:) 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۰۳ ، ۲۰:۴۰
زری ..

 یک زمانی خیلی دوست داشتم با بابام با هم برویم هند. فکر میکردم چقدر خوب میشد اگر با کشتی میرفتیم هند!  این حرف برای خیلی وقت قدیمهاست! وقتی که بچه نداشتم، نمیدانم ازدواج کرده بودم یا نه. اما الان ظاهرا خبری از آن اشتیاق نیست. بعد از یکی دو باری که برای سفر شمال و جنوب ایران خیلی اصرار بابام اینا کردم که همراهمون بیایند، انگار دلسرد شده ام. جنوب را باهامون آمدند و واقعا هم خوش گذشت، به همگی خوش گذشت. اما نتیجه ی اینهمه گفتن و چند باری هم نه شنیدن، برای من این شد که بیخیال آن آرزوی قدیم شوم..... از دست بابام عصبانی‌ام؟ آره، از اینکه تو این سن و سال خودش را وقف کارش کرده عصبانی‌ام، از اینکه فکر میکنم بلد نیست خوش‌تر و راحت‌تر زندگی کند از دستش عصبانی‌ام. از خودم هم عصبانی هستم. از اینکه نمیتوانم بیخیالشان شوم و به آنها فکر میکنم. از اینکه با شوهر و چند تا بچه و زندگی و کار و هزار مشغله ی دیگر تکلیفم با خودم معلوم نیست و هنوز در دل شوری دارم و در سر سودایی. از اینکه هنوز دلم میخواهد هند را ببینم هرچند خیلی دیگر به همراهی بابا فکر نمیکنم، دوست دارم هند را ببینم آنهم نه با تور  و یک هفته ده روزه بلکه یک سفر یکی دو ماهه! آنقدر که بشود بعنوان یک مسافر تاحدودی هند واقعی را دید. دلم میخواهد خیلی جاهای دیگر را ببینم، دلم نمیخواد هیچ جایی را بصورت توریستی بروم. دوست دارم فرصتی باشد و فضایی که مفصل بروم دنیا را ببینم. و به جای همه ی اینها دست و پایم بسته است. از مسوولیت های بچه و سرشلوغی های خودم و متأهل بودن و هزاران دلیل دیگر. بیقرارم، در دلم هوس زندگی دیگری را دارم و در واقعیت زندگی و باید ها و نبایدها سریش‌وار به من چسبیده اند و البته که من هم ذره ای و دقیقه ای آنها را رها نمیکنم، هرچند که از دید شوهرم همچین هم به آنها نچسبیده‌ام. 

در سرم هوای قدم زدن در کوچه های بهاری استرالیا، در محله های قدیمی و اصیل شهرهای اروپایی، در سنگفرش های خیابان های قدیمی پراگ و بناهای تاریخی و معماری اسپانیا دارم؛ حتی پاریس که خیلی ها میگویند بوی شاش میدهد و من دوست دارم بروم و ببینم چطور میشود درباره پاریس این حرف را زد؟ !  دوست دارم هند را ببینم، کشور هفتاد و دو ملت، کشور مهاراجه ها و سیک ها و اینهمه تناقض را از نزدیک ببینم. نمیدانم باز هم به بابا پیشنهاد نوجوانی و جوانی‌ام را بدهم؟ آن روزها که وقتی گفتم میشه با کشتی رفت؟ گفت آره بعید نیست، تو بندرعباس یکبار سوار کشتی هندی ها شدم و غذت خوردم، خیلی غذاشون تند بود! اما احتمالا از سمت چابهار باید رفت! آنروزها بابا فکر میکرد میشود برویم و حداقل در موردش حرف هم میزدیم ... یادم میآد به دختر سوییسی در هاستل ژنو، که گفت با پدرش سفر پیاده ی دو سه ماهه ای را از زوریخ شروع کرده اند، تا ژنو آمده بودند و قرار بود بروند به سمت فرانسه. دختر همسن و سال من بود، پرسیدم پدرت چند ساله است که گفت هشتاد. به دختر گفتم تو رؤیای من را زندگی میکنی ... 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۰۳ ، ۱۷:۵۵
زری ..

از اول پاییز گفتم دلم یک سفر پاییزه میخواهد،  بمرور که دیدم با این حال و احوال ما انتظار سفر مقداری زیادی هست، توقعم را پایین آوردم به یک روز پاییزگردی. تهران برای یک روز خوب پاییزی داشتن، جاهای خوب کم ندارد، تو ذهنم مدام جاهای مختلف را بالا پایین میکردم و از پنجره ی پذیرایی و آشپزخانه‌ی مشرف به پارک و شهر و کوه میزان پاییزی بودن شهر را تخمین میزدم و به جای همه ی اینها، همه ی فعالیت من محدود شده بود و محدود شده است به  پشت لپتاپ نشستن و کار کردن. چند باری هم که برای کار از خونه بیرون آمده‌ام، با همه ی چشمم آسمان و هوا و درختهای پاییزی را سیر تماشا کرده‌ام و به خودم یادآوری کرده‌ام که باید یک روز یک برنامه ی پاییزگردی بگذارم، قبل از اینکه همه ی اینها تمام شود و هوای غبارگرفته ی زمستان بختک‌وار خودش را بیندازد روی شهر. 

چه میشد اگر یک نفر برایم برنامه ریزی میکرد، میگفت فلان جا الان عاااالیه! بهترین زمان برای رفتن به اونجا همین روزهاست! به جای اینکه بگوید آره باید برنامه ریزی کنیم و برویم و در عمل  هیچ وقت هیچ اتفاقی نمی افتاد و همه ی حرفها درجا فریزشده باقی میماند، فقط بگوید آماده باش برویم، مطمین باش خوش میگذره و خوش هم میگذشت ... فارغ از اینکه کجا باشد، صرفا همینکه کسی را داشته باشی که برای با تو بودن برنامه ریزی کند و مشتاق باشد برای با هم وقت‌گذراندن، آنقدر شیرین است که حتما خوش خواهد گذشت. 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۳ ، ۰۹:۰۴
زری ..

دخترم تو بحران جوانی است و من نمیدانم چه کنم! فکر کردم بهتر است از یک مشاور کمک بگیرم تا این روزها بگذرد، تا راهش را پیدا کند و حالش بهتر شود و من هم از این نگرانی دربیایم.... فعلا که با مشاور پیش میرود و من هم سعی میکنم باهاش مراعات کنم.

کلاسهایش زیاد هستند و هر کدام جداگانه نیاز به تمرین دارند و خودش میگوید فرصتش کم است. درس‌های مدرسه را دوست ندارد و خودش را و من را اذیت میکند تا آنها را بخواند. با دینی و قرآن و مطالعات اجتماعی بیشترین درگیری را دارد و با عربی کمی کمتر. کلاس موسیقی را میرود و تمرین نمیکند. از تمرین نکردن حالش بد است و از کلاس رفتنِ بدونِ تمرین حالش بدتر. با من بداخلاقی میکند و داد میزند. هرچقدر مراعاتش را میکنم بلندتر و بدتر بداخلاقی میکند تا جاییکه من هم طاقتم تمام میشود و سرش داد میزنم و آنوقت شروع میکند به گریه کردن، به پهنایِ صورت اشک میریزد و من دوباره شروع میکنم به همدلی کردن که دخترم به من هم حق بده، من هم آدمی هستم با هزاران مشکلات خودم، با من اینکار را نکن و اینطور حال خودت بدتر و بدتر میشود ...پایبندی به همین برنامه‌های کوچک باعث میشود حالت بهتر شود، تا موفقیت هایِ کوچک بدست نیاوری حالت خوب نمیشود ... مدام شکست پشت شکست حالت را بدتر و بدتر میکند. میگوید دیگه کلاس نمیروم میگویم حس کار نیمه تمام حالت را بدتر میکند.... خواهش میکنم سازش را بردارد و فقط برای نیم ساعت تمرین کند ... شروع میکند به فریاد کشیدن که از اتاقم برو بیرون! میایستم و هیچ نمیگویم نگاهش میکنم و این دفعه بلندتر جیغ میکشد و بلندتر گریه میکند. از اتاق میام بیرون ... میایم سمت اتاقم و با صدای بلند داد میزنم اینقدر قیافه ی آدمهای شکست خورده را به خودت نگیر ...روی تخت مینشینم و زل میزنم به لپتاپ که صدای ساز از اتاقش میاد. چشمانم را میبندم و نفسی عمیق میکشم، با هر ضربه ای که بر تنبک میزند ذره ای از غم تلنبار شده بر قلبم برداشته میشود .... گهگداری مکث میکند و من دلنگران منتظر میمانم که باز صدای تمرینش را میشنوم یا خسته میشود و ساز را میگذارد کنار ...  

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۳ ، ۱۴:۱۱
زری ..

صبح هنوز هوا تاریک بود که بیدار شدم، دودی بغلم خوابیده بود. دودی اسم گربه‌ی جدیدمون است، دو هفته‌ای هست که وارد خانواده‌مون شده. بعدا در موردش مینویسم و اینکه اینقدر کوچک است که نمیتواند تنهایی بخوابد و حتما خودش را میرساند به تخت و بغل من.

هنوز توی تخت بودم که کار شروع شد. دیشب نیم ساعت قبل از خواب، طی صحبت تلفنی که با موکل سابق داشتم، بهش گفتم سرم خیلی شلوغه و نمیتونم کارش را قبول کنم، پرونده اش تو اجراییه بود و  فقط کارهای پیگیری و دوندگی اداری دارد، به همین دلیل قبول نکردم و گفتم خودشون هم میتوانند این مرحله را پیش ببرند. ولی قبول کردم برایش متن مورد نظرش را بنویسم که خودش بتواند کار را پیش ببرد. همانطور در تخت دراز کشیده، شروع کردم بررسی مدارکی که دیشب آخر شب فرستاده بود. با روشن شدن هوا، بلند شدم که بچه ها برای مدرسه آماده شوند. هنوز بچه ها پشت در بودند که دکمه‌ی روشن لپتاپ را زدم و شروع کردم متن مورد نیاز موکل را تایپ کنم. شماره‌ی شعبه‌ی اجرای احکامش را نمیدانستم، پیام دادم به موکل که ایشان خواب بودند و جواب ندادند. جای شماره ی شعبه را نقطه چین گذاشتم و مطلب را برایش فرستادم. شوهرم که بچه ها را برده بود مدرسه تازه رسیده بود خانه که وویس تکمیلی برای موکل هم ارسال شد. تمام! کار اول تیک خورد!

با شوهرم پشت میز صبحانه نشسته بودم که چشمم خورد به بسته ی نان، نان عمه بتول! با خودم فکر کردم چقدر عمه اش را دوست داشته که اسم عمه‌اش را بر کارخانه‌اش گذاشته است. خوشبحال عمه و برادرزاده! لقمه هنوز در دهانم بود که به ذهنم رسید با چه اطمینانی اسم کارخانه اش را گذاشته عمه بتول! اگر رابطه اش با عمه‌اش شکرآب شود چی؟ به این راحتی‌ها که نمیتواند اسم کارخانه را عوض کند! اصلا کلی برندسازی کرده است، توجیه عقلانی ندارد اسم کارخانه را عوض کند. تا لقمه را فرو بدهم فکر کردم شاید عمه‌اش مرده است و مطمینا فرصتی و مهلتی نیست که رابطه خراب شود. بله! دقیقا همین است، فقط از یک آدم مرده میتوان اینقدر مطمین بود که ما را ناامید نکند و هیچ رابطه ای را خراب نمیکند یعنی در واقع نمیتواند که خراب کند. کدام آدم عاقلی میتواند تضمین دهد که رابطه‌ای تا آخر عمر صحیح و سالم باقی بماند؟! داشتم بسته ی نان را برمیگرداندم داخل یخچال که با خودم گفتم شاید خودش عمه بتول است! در واقع اسم خودش را روی کارخانه‌اش گذاشته است:) یک خانم کارخانه دار که از عمه بودنش بسی خوشحال بوده است! خوشحالم که این ذهن نسبتا جنسیت زده نهایتا به فکرش رسید که شاید صاحب کارخانه یک زن باشد :))) 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۳ ، ۰۹:۰۰
زری ..

سلام، براتون بگم که خیلی وقت است اینجا چیزی ننوشتم، البته این معنی اش این نیست که جای دیگری نوشته ام، نه! بهتره بگم هیچ جا چیزی ننوشته ام. یک موقعی دوستی که باهاش تمرین نوشتن میکردم حرف از اصطلاح "ترس از کاغذ سفید زد"؛ من گفتم نه، بنظرم من همچین مشکلی ندارم، من بیشتر مشکلم زیادی گزینه هاست برای نوشتن. وقتی مینویسم، فکر میکنم که باید در مورد این و اون و اون موضوع هم بنویسم. درحالیکه واقعیت این است که یک مطلب باید یک موضوع داشته باشد و همان را بگیرم دستم و برایش بنویسم، سعی کنم انسجام مطلب حفظ شود و در پایان خودم و خواننده ام متوجه بشویم چه شد:) 

اما اینکه چرا مدت زیادی است اینجا ننوشته‌ام، فکر میکنم مبتلا به همان مشکل "ترس از کاغذ سفید" شده ام. یک جورایی انگار میترسم به اندازه ی کافی خوب ننویسم و یا مطلبم ضعیف باشد و .... . آخرین مطلبی که گذاشتم که در مورد خودم و به نوعی بیوگرافی‌ام بود، ظاهرا به اندازه ی کافی نمایش خوبی از خودم نشان داده ام! و انگار میترسم که با گذاشتن مطلب جدید آن مطلب برود پایین و خلاصه دیگه پرچمش بالا نباشد! :))) و از آنجاییکه من خدای مچگیری از خودم هستم، تصمیم گرفتم بیایم و بنویسم که آن بیوگرافی هم برود پایین. شاید هر روز نوشتم، فارغ از اینکه خوب باشد یا بد، بدون ترس از کاغذ سفید و هر دلیل دیگری.  

خب بهتره برای شروع، یک جورایی روزانه نویسی کنم که یخ قلمم باز بشه و شماهایی که اینجا را میخوانید تا حدودی در جریان حال و احوالات اینجانب باشید:) 

این روزها مهمترین درگیری که دارم مقاله نویسی است! بله! یک روزی یک دوستی بهم پیام داد که یکی از دوستانش یک ایده ای دارد برای نوشتن مقاله و اساتید خوبی هم در آمریکا سراغ دارد و  چون وقت خودش کم است اگر من موافقت کنم با همدیگر روی این موضوع کار کنیم، دوستِ دوستم موضوع مورد نظرش و یکسری نوشته هایش را برای من فرستاد و خیلیییییی جالب بود که من در لحظه توانستم یک پل ارتباطی بین این دو رشته (رشته ی تحصیلی دوستِ دوستم و رشته ی خودم) پیدا کنم و با ایشان درمیان گذاشتم و خلی هم استقبال شد:) و قرار شد با این فرمان روی این موضوع کار کنم، اما حقیقتش را بخواهید خیلی خیلی از برنامه عقب هستم و دیگه دارد کار به اونجایی میرسد که طفلکی دوستِ دوستم هم یک چیزی بگوید :(( حالا پس اینجا چکار میکنم؟ چرا نمیروم سراغ نوشتن؟ چون امروز هرچی وبلاگ بود را باز کردم و بستم و .... و وقتی دیدم دیگر جایی و چیزی باقی نمانده که برای فرار از کار روی مقاله آنجا بروم، با خودم گفتم عه!!! برو تو وبلاگت خودت بنویس:) حداقل یک حرکتی اونجا زده ای و فلان و بیلان :( 

بنظرم برای امروز کافیست، عنوان این پست را میگذارم یک از چهل. شاید همت کردم و چهل روز مرتب نوشتم؟! 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۰۳ ، ۱۱:۵۰
زری ..

سلام،  هر روز در ذهنم یه چیزهایی مینویسم ولی دل و دماغ نوشتن نبود. امروز در کانال یکی از دوستان در کامنتدونی از تجربه انتخاب رشته ها بعنوان معرفی رشته های مختلف بنا بر کامنت گذاشتن بود که من هم آنجا چیزهایی نوشتم و مفصل آنرا اینجا میگذارم. به نوعی بیوگرافی است. این شما و این بیوگرافی یه مامان که نمیخواد فقط یه مامان باشه :)))

 

سال ۷۸ پیش‌دانشگاهی را تمام کردم، تیرماه کنکور دادم و رفتیم دهات. من تا آخر تابستان ماندم دهات. اون موقع خونه ها تلفن نداشت، مخابرات داشتند که پشت بلندگو اسم آدم‌ها را صدا می‌کرد و صدا تو دهات میپیچید مثلا حاج محمد حاجی، تلفن از تهران! یکی از سرگرمی های مردم این بود که مثلا میدانستند بچه های فلانی چقدر کم یا زیاد براشون زنگ میزنند. یا به هم دیگه میرسیدند میپرسیدند یچه هاتون زنگ زده بودند رفتید مخابرات؟ خانه ی باباجون من در منتهی الیه دهات بود . بعضا صدای بلندگوی مخابرات را نمیشنیدند. این بود که وقتی ننه یا باباجونم از دشت برمیگردشتند میگفتند زود باشید بروید مخابرات! تلفن داشته ایم! و چه خوشحال بودند که بچه هایشان به یادشان هستند. اونی که زنگ میزد باید قطع میکرد و منتظر میماند تا خانواده اش بیایند تو مخابرات تا خود شخص میآمد و از مخابراتچی میپرسید کی زنگ زده بود و برایم شماره اش را بگیر.

 

روزی که جواب‌ها اعلام شد، رفتم مخابرات و به منزل یکی از همکلاسیهام زنگ زدم و ازش خواستم تو روزنامه اسم و شماره داوطلبی من را چک کند. از قبل اسمم را پیدا کرده بود، با شماره داوطلبی که بهش دادم مقایسه کرد و در دفترچه نگاه کرد و گفت زبان ادبیات عرب دانشگاه بین‌المللی امام خمینی قزوین. چادر گلدار سرمه ای بر سرم بود و مسیر خاکی مخابرات به خانه را میآمدم و خیالپردازی میکردم که دانشجوی شهرستان میشوم. یادم نیست احتمالا بعد از شنیدن خبر قبولی به خانه هم زنگ زده بودم و نتیجه ی کنکورم را گفته بودم.

یکی دو هفته ای برای خودم خیالپردازی میکردم، حقیقتا برای من مهم نبود چی بخونم،  فقط مهم این بود که زندگی جدید خوابگاهی را تجربه کنم.

آمدم تهران و با مامانم و برادر بزرگ‌ترم رفتیم قزوین برای ثبت نام و بعد هم که دانشگاه شروع شد. من اصلا به درس خواندن دل ندادم، بیشتر تو گروه‌های سیاسی و فعالیتهای دانشجویی بودم. مخصوصا که با آمدن خاتمی اساسا فضا تغییر کرده بود. یک کتابخانه برای خوابگاه راه انداختیم و کلی کتابهای جدید برای کتابخانه خوابگاه خریداری شد، بار هستی میلان کوندرا را از آنجا برداشتم و خواندم. فعالیتهای دانشجویی زیادی داشتم. برای عربی خواندن خیلی بی انگیزه بودم، هر چند که هنوز هم این رشته را دوست دارم. ادبیات و فرهنگ عرب خیلی زیباست. شعرهای بسیار زیبایی دارند و فصاحت کلامی دارند که آدم از آن سیر نمی‌شود. من آن موقع نمیفهمیدم که یک دانشجو باید به معنای واقعی کلمه در رشته تحصیلی اش بهترین باشد و تمام هم و غمش را بگذارد در درس خواندن.

خلاصه هفت ترمه تمام کردم. آمدم تهران. دنبال تدریس و . بودم که هیچ اتفاق بدرد بخوری نیفتاد. وزارت ارشاد و صدا سیما آزمون گذاشته بودند که هر دو را رد شدم. هفت ماه در موسسه مبتکران و قلمچی طرح تست میکردم و آزمون میبستم. فضای کاری قلمچی افتضاح بود، بیگاری و استرس و تحقیر به شدت بالا بود. تیک عصبی گرفته بودم! تصمیم گرفتم بیایم بیرون و شغل خودم را راه‌بیندازم. آمدم بیرون و با برادرم که تازه کنکور داده بود، مغازه اجاره کردیم و استارت کتابفروشی را زدیم که بمرور تغییر شکل داد و به سمت لوازم‌تحریر فروشی رفتیم. چهار پنج سال با هم بودیم و نهایتا او تصمیم گرفت این کار را بگذارد کنار. من مغازه و وسایل را برداشتم.

یکسال و نیم بعد تصمیم گرفتم برای رشته حقوق بخوانم، کتابها را دوباره دست گرفتم و بعد از ده سال در سال۸۸ دوباره کنکور دادم. همان ماهی که کنکور دادم باردار شدم، جواب کنکور آمد هنوز دو ماه بارداری بیشتر نگذشته بود که پیام نور حقوق قبول شده بودم. از آن روز تا جمع کردن مغازه تقریبا یکسال شد که کارمند گرفتم. دخترم شش ماهه بود که طی یک حرکت انقلابی تصمیم گرفتم مغازه را جمع کنم! مادرم که مخالف راه اندازی مغازه بود حالا بعد از هفت سال گفت حیف نیست جمع کنی؟ گفتم نه، نمیخوام دیگه مغازه داشته باشم. دو سال بعد تا دو سال و نمیگی دخترم فقط درس خواندم و بچه داری کردم. با معادل سازی واحدهای عمومی و دو ترم واحد تابستانه که گرفتم شش ترمه لیسانس حقوق را گرفتم.

در مورد رشته حقوق بخواهم بگویم، یک رشته فوق‌العاده پر مطلب است، بقدری تعداد مباحث زیاد است که کلی درس‌های یک واحدی و دو واحدی دارد، یعنی فرضا هجده واحد اختصاصی داشته باشی تقریبا چهارده تا امتحان داری! و هر درس هم پر و پیمان! اصلا با خیلی از رشته ها قابل مقایسه نیست. من از هم دوره‌هام ده سال بزرگ‌تر بودم و همیشه اهل خواندن کتاب و روزنامه و . بودم بنابراین برای من چندان هضم مطالب سنگین نبود ولی همان موقع فکر میکردم اگر آدم ده سال پیش بودم عمرا این موضوعات و مباحث را میفهمیدم. من همه ی درس ها را خودخوان برمیداشتم که کلاس نروم، واحدها در پیام نور به دو صورت ارایه میشد اگر با استاد برمیداشتیم نصف نمره بنظرم با استاد بود وگرنه اگر خودخوان بود کل نمره همان نمره برگه امتحان بود. کلاس با استاد از جهت نمره خیلی بهتر بود، نصف نمره تضمین میشد ولی من نمیخواستم رفت و آمد کنم. حوصله ی بچه های کوچکتر از خودم را نداشتم و اینکه بچه ام کوچک بود، به همین دلیل واحدها را خودخوان انتخاب میکردم. وقتی فارغ‌التحصیل شدم دخترم دو سال و نیمه بود.

برای خواندن حقوق مطالعات جانبی داشتن خیلی مفید است، ذهن را باز می‌کند و برای خواندن حقوق مدنی بنظرم هر چه ذهن ریاضی تر و منطقی تر باشد موفقتر خواهد بود.

آخرین امتحان را دادم، دقیقا چهار ماه تا کنکور وکالت وقت داشتم. از اینکه یک لیسانس دیگر داشته باشم و حالا با دو لیسانس بیکار باشم از خودم خجالت میکشیدم.

صبح ها بلند میشدم تا ساعت هشت یک بخش از درس خواندنم بود بعد با دیدن کارتن مهاجران :)) صبحانه میخوردم! بهم انگیزه میداد که تلاش کنم! و تا ظهر که دخترم بیدار میشد هم ناهار میپختم و هم درس میخواندم. بعد از ناهار از ساعت سه تا شش عصر دخترم میرفت خانه مادرشوهرم و من باز درس میخواندم. ساعت شش میرفتم برش میداشتم، میرفتیم پارک و تا هشت شب بر میگشتیم خانه. فکر میکردم قبول نمیشوم، اما میگفتم بخوان که با رتبه بد رد نشوی! چهار ماه تمام این برنامه ام بود. یادم هست امتحان کانون وکلا را دادم با شوهرم و بچه رفتم شهروند برای خرید، چقدرررررر همه چیز برایم جدید بود! نوزده آبان امتحان را دادم و تا دیماه استراحت کردم وقتی جواب‌ها که آمد دیدم قبول شده‌ام!

یکماه تا کنکور ارشد وقت داشتم، فکر کردم نکند ارشد را هم قبول شوم! آن یکماه باز شروع کردم به خواندن! بیست و چهار بهمن رفتم امتحان ارشد را دادم. رتبه ام آمد، دیدم رتبه بدی نیست! با خودم گفتم حیف ارشد شهید بهشتی از این رتبه در نمیاد! دیگر به امید تربیت مدرس یا دانشگاه علامه انتخاب رشته کردم، تصمیم داشتم حقوق مالکیت فکری بخوانم که دانش بین‌المللی باشد و برای مهاجرت کردن خوب باشد. فقط مالکیت فکری ها را زدم که چون رشته جدیدی هست و بود، فقط سه چهار دانشگاه تو تهران داشتند. روزی که جواب‌ها آمد دیدم روزانه شهید بهشتی قبول شده‌ام! باورم نمیشد ولی گویا آن سال، سال من بود! قرار بود هرچه را تلاش میکنم نتیجه بگیرم!

قدم زدن در راهروهای دانشگاه شهید بهشتی، محوطه خود دانشگاه، سلف سرویس دانشگاه که بنظرم بزرگ بود و دو جور غذا میدادند که برای من جدید بود! همه چیز خوب بود و عالی! حس موفقیت میکردم. همزمان هم کارآموز وکالت بودم و هم مادر و هم دانشجو. نمیتوانستم مثل دوران دانشجویی قزوین در دانشگاه بچرخم. گهگداری دلم برای آن روزها تنگ میشد ولی به خودم نهیب میزدم جون هر کس دوست داری بچسب به درس و کار و بچه!!! درس خواندن در این گرایش اصلا راحت نبود، همه میگویند دوران ارشد چیز خاصی ندارد چون عموما تکرار همان مباحث لیسانس است اما این گرایش از الف تا ی جدید بود و پر از مباحث جدید. زبان انگلیسی هم خیلی در مباحث حقوق مالکیت فکری اهمیت دارد که من در همه ی عمرم هر چه ضربه خورده ام از بابت آن بود.

 

اواسط دوران ارشد بود که کارآموزی تمام شد و وکیل پایه یک شدم. چالش بعدی پایان نامه بود. موضوع پایان نامه ام حمایت از نوآوری های بیوانفورماتیک بود، برای نوشتن یک پایان‌نامه خوب در این موضوع علاوه بر سطح بالای زبان انگلیسی برای خواندن و ترجمه ی سورس های اصلی، باید با مباحث بیوتکنولوژی و بیوانفورماتیک تا حد زیادی آشنا میشدم. یک دوستی دارم که آن موقع دانشجوی دکتری بیوانفورماتیک دانشگاه تهران بود، یکسری سوالاتم را از او میپرسیدم و یک کتاب هم بهم داد که مباحث بیوانفورماتیک را با آن فهمیدم. از یک جایی به بعد این دوستم میگفت تو الان در حد یک دانشجوی لیسانس از مباحث بیوانفورماتیک میدانی. بچه دوم را باردار بودم که سعی کردم تا آخر تابستان ۹۵ پایان نامه را دفاع کنم. آخر تابستان پنج ماهه باردار بودم که دفاع کردم و با نمره ی ۱۷.۷۵ که اصلا نمره ی خوبی نیست، پایان نامه جمع شد و من هم فارغ‌التحصیل ارشد حقوق مالکیت فکری دانشگاه شهید بهشتی شدم.

 

در مورد ارشد مالکیت فکری بخواهم بگویم، فوق العاده موضوعات جدید و جذابی دارد. همه علم جدید دنیا است و هیچ ربطی به حقوق فقه ندارد. اما در دانشگاه‌های ما خیلی سطحی و ابتدایی تدریس می‌شود. سه چهار سال پیش که بدلیل کرونا کلی دوره ها و کورس های خارجی آنلاین شدند، با سه بچه یک دختر ده ساله و دو پسر سه ساله و یک ساله، شروع کردم دوره های آنلاین حقوق مالکیت فکری (IP) را بگذارنم، عمدتا هم با سازمان جهانی حقوق مالکیت فکری(WIPO) که زیر مجموعه سازمان ملل است، آن موقع بود که فهمیدم تمام آنچه که ما در دوران ارشد خوانده ایم، یک کورس از این دوره ها بیشتر نیست! که همین دوره ها و رزومه سازی سال گذشته منجر به سامراسکول سوئیس شد. دو سال دیگه ده سال از دفاع پایان نامه ام و پایان دوره دوم دانشجویی ام میگذرد. اولین دوران دانشجویی سال۱۳۷۸، دومین دوران سال۱۳۸۸ که تا سال ۱۳۹۵ و دفاع پایان نامه طول کشید. روزی که فکر کردم حقوق بخوانم بخاطر بابام بود که میگفت دوباره کنکور بده و این دفعه حقوق بخوان و خودم که دلم پرستیژ اجتماعی میخواست. وقتی تصمیم گرفتم برای ارشد حقوق مالکیت فکری بخوانم بخاطر بحث مهاجرت بود که فکر میکردم احتمالا با این گرایش این مسیر بهتر پیش خواهد رفت. خیلی دوست دارم سال ۱۴۰۵ شاهد ثمره ی تلاش‌های این دوره ی ده ساله باشم.

جواب سوال اینکه اگر الان بخواهم دوباره انتخاب کنم چه انتخابی میکنم؟ خب من درسم خوب بود و قرار بود بروم ریاضی، ولی آن موقع فکر کردم به مباحث علوم انسانی و جامعه شناسی علاقه دارم! این شد که علیرغم مخالفت اطرافیان رفتم رشته انسانی. و نهایتا انتخاب‌هایم در رشته علوم انسانی رقم خورد هرچند که هیچ وقت علوم اجتماعی نخواندم. آهان الان یادم آمد بعد از لیسانس عربی، منابع ارشد علوم اجتماعی و مطالعات زنان را تهیه کردم که ارشد بخوانم که منصرف شدم. احتمالا اگر خانواده حریفم شده بودند و ریاضی خوانده بودم اصلا روزگارم طوری میشد:) الان با شناختی که دارم، خیلی دوست دارم همین حقوق مالکیت فکری را در سطح دانش بین‌المللی بلد شوم که مستلزم یک زبان خوب است. و نهایتا در شاخه IP Management  که می‌شود مدیریت دارایی های فکری در شرکت‌های بزرگ کار کنم J

 

۲۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۳ ، ۱۷:۱۳
زری ..

 

از حمام آمده بودم و بعد از هزار بار که یادم میرفت از روتین پوستی، این دفعه یادم مانده بود که کرم آبرسان به صورتم بزنم. 

 

لبه ی تخت رو به آیینه نشسته بودم و کرم میزدم که دخترم آمد تو اتاق و گفت میذاری موهات را ببافم؟ گفتم بیا بباف. 

 

صاف نشستم تا مدل بافتی که از فرق سر شروع میشد را روی سرم پیاده کند. از دوستانش در مدرسه یاد گرفته بود. فرق سر را از وسط باز کرد و از همان گوشه ی سمت راست، تیکه تیکه موها را در هم میبافت.  چند رجی را که بافت و بافت مو شکل گرفت  با ذوق گفت عه! داره درست میشه! 

 

انگشتان باریکش در میان موهایم میرفت و برمی‌گشت و ‌سعی میکرد بافتی یکدست و منظم درست کند. 

 

در آیینه به انگشتانش نگاه میکردم و به چهره ی نوجوانانه اش که با دقت سعی میکرد موهای کم پشت و کوتاه من را در دستانش نگه دارد و ببافد. 

 

بمرور باید باور کنم رابطه ی مادر دختری ما هم وارد مرحله ی جدیدی می‌شود. دیگر آن بچه ی کوچک نیست که برای هر چیزی چشمانش به دهان من باشد. همانطور که این بافت را یاد گرفته، بدون آنکه من که مادرش هستم بلد باشم، چیزهای بسیار دیگری هم یاد خواهد گرفت. چیزهایی که من بلد نباشم، تجربه هایی که من نکرده باشم. باید بتوانم باورش کنم که او بهتر از من خواهد توانست راهش را پیدا کند. به دستاوردهایش و مسیرش اعتماد کنم. چیزهایی یاد خواهد گرفت فراتر از آنچه که من هستم و آنچه که من بتوانم به او بدهم.

 

امروز موهایم را بافت، فردا و فرداهای بعد چیزهای جدید دیگری از او خواهم دید. این تعامل وارد مرحله ی جدیدی شده است. دیگر آن رابطه ی یکطرفه ی مادر به فرزندی نخواهد بود.

۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۰۹
زری ..