خسته و کوفته نگاه ساعت کردم ساعت هشت و نیم گذشته بود، فایل های روی لپ تاپ را بستم و وسایلم را جمع کردم که بروم خونه. فکر کردم تا نه، نه و ربع میرسم خونه. داشتم تو اتوبان رانندگی میکردم و به مسایل اخیر فکر میکردم، به قسمتهایی از کامنت های استاد که هیچ جوره نمیشه عملی اش کرد و به خستگی های خودمم و اینکه مثل همیشه که خسته میشم سوالهای فلسفی به مغزم فشار میآره که اصلا چه کاریه این کارها! چرا یه کم بیخیال نمیشم بشینم سر خونه زندگی ام! و هر چیزی که بهم ثابت کنه که دارم اشتباه میکنم اینقدر خودم و خانواده ام را اذیت میکنم! صبحش که همین مسیر را میرفتم ذهنم به بازی ام گرفته بود و فکر میکردم خدا بیامرزه ننه و باباجونم را، الان ده پونزده سالِ که فوت کرده اند و هنوز درختهایی که کاشته بودند هر سال داره ثمر میده، با خودم فکر کرده بودم ایکاش میشد یه کاری میکردم یا یه فعالیتی داشتم که ثمره اش به بقیه و به دنیا میرسید حالا بعد از مرگ پیشکش! حداقل تا زنده ام یه فایده ای برای بهتر شدن کیفیت زندگی بقیه میداشت! میدونستم اینها همه ی بازی های ذهنم هست و هر وقت خسته میشم با این حرفهای کمابیش منطقی میخواد دلسردم کنه، اما واقعیت اینه هیچ حرف حسابی هم براشون نداشتم:( تو سبک سنگین کردن فکرهای صبح و فکرهای اون موقع بودم که فرمون را پیچوندم سمت خروجی اتوبان، از اتوبان که خارج شدم به محض اینکه ماشین رو به سمت غرب شد یهو چشمم افتاد به ماه نو و لاغر! مامان هر وقت چشمش میافته به ماه نو صلوات میفرسته! و من هر وقت چشمم میافته به ماه نو به فال نیک میگیرمش و به هر چیزی که اون موقع دارم فکر میکنم خوشبین تر میشم:))