یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

دیروز ده قسمت از فصل اول امیلی در پاریس را دانلود کردم و چهار قسمتش را با زیرنویس انگلیسی دیدم. البته قسمت اول را اول یکبار با زیرنویس فارسی دیدم و‌بعد فکر کردم برم زیرنویس انگلیسی اش را بگیرم و با اون هم ببینم که دیگه بقیه اش را با زیرنویس انگلیسی دیدم. امروز دو قسمت پنج و شش را دیدم و یه جورایی ازش خسته شدم و حس کردم دیگه اعصابش را ندارم. بنظرم اومد اینهمه زرق و برق و موفقیت و خوش شانسی خیلی کاذب و دروغینه. نمیدونم چرا دیروز اینقدر ازش خوشم اومد؟ چرا امروز بعد از دیدن دو قسمت دیگه اش نظرم اینقدر عوض شد؟ اولش با خودم فکر کردم خب کارگردان و تهیه کننده اش سعی کرده با زرق و برق و لباسهای خوشگل و بازیگرهای خوشگل نظر بیننده ها را به خودش جذب کنه، و فکرکردم خب چه عیبی داره ببین و لذتش را ببر! و واقعا هم داشتم باهاش حال میکردم اما الان حس میکنم چقدرررر من از اون زندگی و اون موفقیت ها دورم! انگار حسودی ام میشه به امیلی یا هر کسی دیگه در سریال که میتونه انتخاب کنه و تصمیم بگیره و اینهمه موانع جلوی پاش نیست که از بس به موانع نگاه کنه و سعی در برداشتن اونها برداره رسیدن به موفقیت براش نشدنی بشه:( آره دقیقا حسودی ام شد، نه به لباسها و چهره ها و هیکل های خوشگل، مطمئنم به اینها حسودی ام نشد اما حسودی ام شد به اینکه اینقدر سنگ جلوی پاشون نیست و سنگهایی که هست در حد توان و تلاش یه آدم معمولی هست. 

اول با خودم فکر کردم یه فیلم الکی خوش و بیننده پسند! و البته که زندگی اینقدر خوشگل پیش نمیره! اما الان هرچی بیشتر فکر میکنم بنظرم اینها نیست، فقط یه نکته هست و همه ی فیلم تحت الشعاع همین یک نکته هست، آزادی و حق زیستن به اون شکلی که دوست دارند. همه ی زیبایی فیلم در واقعا ناشی از همین یه نکته هست و چرا اینقدر بنظر من دور از ذهن و واقعیت هست؟ بخاطر اینکه من در ایران به همین اندازه از این موهبت و حق دور شده ام، اینقد دور شدم که دیدن آدم‌هایی با همچین حق و حقوقی بنظرم کاذب و دروغی میاد! 

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۰۱
زری ..

مملکت بیچاره همه چیزش بیچاره هست، از نماد ملی اش، از قهرمانش، از اسطوره اش، از مردم عادی اش و از همه چیزش... 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۴۱
زری ..
دیروز قبل از ناهار بود که خیلی یهویی قرار شد دوستم با شوهرش و بچه هاش برای شام بیایند خونه مون، هنوز داشتم با این دوستم حرف میزدم که اون یکی دوستم روی خط خونه زنگ زد که امشب میتونی بیایی خونه ما پیش من بمونی، مامانش رفته بود مشهد و میخواست تنها نباشه. بهش گفتم اینطوریه بعد از شام میام چون قراره فلانی بیاد خونه مون، حالا اینها هر دو از بچه های دانشگاه لیسانس اول من بودند و هم خوابگاهی بودیم. گفت پس من هم میام خونه تون بعد از شام با هم برمیگردیم خونه ما و میخوابیم، چون این مدت دو بار لوله ی شوفاژشون ترکیده میترسید خونه نباشه و این اتفاق باز تکرار بشه. ساعت هشت شب بود که این دوستم بعنوان اولین مهمون اومد و گفت من زنگ زدم با فلانی احوالپرسی و بگم خیلی بی معرفتی که بهش گفتم شب خونه تو هستیم و اون و شوهرش هم بیایند:)) آخه این دوستم و شوهرش چند ماه پیش یک شب مهمون ما بودند و اونها گفتند ما رومون نمیشه بیاییم اما احتمالا بعد از شام برای شب نشینی میاییم! دیگه درجا زنگ زدم و داشتم با این دوستم حرف میزدم که مهمون دوممون هم رسیدند و قرار شد دوستم تا چند دقیقه بعد خبر بده ‌‌گفت آخه ما ده به بعد میرسیم و شما بچه کوچیک دارید و باید بهشون شام بدید که گفتم باشه ما شاممون را میخوریم برای شما میذاریم بیایید تا حرف میزنیم شما هم شامتون را بخورید:)) دیگه قبول کردند و یکساعتی نشستیم با این دوست اولی که مجرده و دوست دومی که با شوهر و بچه هاش اومده بودند به حرف زدن و من یهو دیدم وااااااای قابلمه برنجم کلی ته دیگ شده:( اصلا یادم رفته بود! آب دادم دورش گفتم حالا نرم میشه میخوریم دیگه خخخ برای شام مرغ گذاشته بودم و برنج دو مدل شوید پلو و زرشک پلو گذاشته بودم. دیگه این دوستمون نزدیک خونه بود که زنگ زد آدرس را باهام چک کنه و ما هم شروع کردیم پهن کردن سفره و رسیدند شوهرش اولین چیزی که گفت این بود که شما قرار بود شام بخورید و منتظر ما نباشید، برای اینکه معذب نباشه بهش گفتم شامم آماده نبود:)) شام خوردیم و دو مدل شیرینی که دوست‌هام آورده بودند و چایی خوردیم و حرف زدیم و حرف زدیم تا ساعت نزدیک های دو. بیشتر در مورد موضوعات سیاسی حرف زدیم و خوبی حرف زدن دیشب این بود که اینطوری نبود هر کسی یه سازی بزنه، قشنگ یه مدل موضوع را مطرح میکردیم و همه در موردش حرف میزدند دقیقا مثل کلاس درس! یعنی یکی شده بود مدیر جلسه و هر کسی نوبتش می‌شد حرفش را میزد و اگر داشت طولانی حرف میزد بهش میگفت وقتمون محدوده جمعش کن:))))) و دقیقا روی همون موضوع مطرح شده نظرمون را میگفتیم؛) برای من بین جمع دوستانمان اینطوری شب نشینی کردن جدید بود و خیلی خوشم اومد. یه جایی صحبت از این شد که کشورهای اروپایی چند تاشون نظام سیاسی شون سلطنتی و ‌چند تا جمهوری هست، بعد شوهر این دوستم که آخر اومدند رو به دختری گفت لپ تاپ میاری این را برامون سرچ کنی، خیلی کارش قشنگ بود قشنگ بچه را کشوند داخل جمع و این مدل رفتار کاربردی خیلی خوب بود همه ما میدونیم خوبه بچه ها را بزرگ کنیم و تو صحبتها مشارکتشون بدهیم اما واقعا مهمه دقیقا بدونیم باید چکار کنیم، دختری لپتاپ آورد و اول پیش من نشسته بود که این دوستمون باید با فاصله بهش میگفت دنبال چی هستیم تا سرچ کنه که به شوهرم گفتم روی مبلی که نشسته اید جا باز کن دختری هم بیاد پیش شما، دیگه دخترم رفت بین باباش و مهمونمون نشست و همینطور که حرف میزدیم شوهر دوستم باهاش حرف میزد و راهنمایی اش می‌کرد کجا و دنبال چی بگرده و یکجایی گفت خب الان دختری برامون میگه هر کدوم از کشورهای اروپایی چه نظام سیاسی ای دارند و جالب بود چند تا کشوری خلاف تصور ما بودند. فکر میکنم این اولین تجربه دخترم در صحبتهای اینطوری تو یه جمع باشه. 

دیروز بعد از اینکه پست قبلی را نوشتم بقدری حالم بود که رمق هیچ کاری را نداشتم و حتی وقتی مهمونی نهایی شد به زور خودم را میکشیدم و یه کم کارها را کردم اما شب که اونها بودند، بقدری کیفیت مهمونی و بودن با دوستانم بالا بود که کلی حال من را خوب کرد و اصطلاحا از این رو به اون رو شدم:))) 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۴۰
زری ..
خیلی حالم بده یه جور خاصی و بدی دلم آشوبه و دلم انگار شور میزنه و انگار تمام استرس ها و بلاتکلیفی ها را میخوام با یه حالت تهوع شدید پرتاب کنم بیرون. از همه چیز حالم بده، از حس بلاتکلیفی خودم، از یه حالت انفعالی که دارم، از این بلاتکلیفی مالی که این بی لیاقتها برامون ساختند. از اینکه نمیدونم وضعمون و تکلیفمون تو این زندگی چیه؟ حتی نمیدونیم چقدر دارایی مون ارزش داره و چقدر میمونه؟ از اینکه این خون هایی که ریخته شد و این جوون هایی که سرگشته و سرخورده شده اند و می‌شوند. از اینکه داره عید میاد و اصلا دلم پیش تغییر نیست. از اینکه از پشت پنجره میبینم آسمون آبیه و هوا شفافه اما من حالم خوب نیست و مدام فقط دلم می‌خواد یه چیزی را که نمیدونم چیه بالا بیارم:( مثل وقتهایی که حالمون بد هست و با خودمون فکر می‌کنیم فلان چیز بهم نساخته و اگر بالا بیارمش حالم خوب میشه و اتفاقا هم بعدش حالمون خوب میشه! الان اونطوری ام فقط با این تفاوت که نمیدونم چی رو باید بالا بیارم تا حالم خوب بشه:( 

ببخشید اینقدر این پست حال بهم زن بود:(

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۴۵
زری ..