یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

سلام، 

هفته پیش رفتیم مسافرت اصفهان، قبل از اعدام سه جوان توسط ج ا اصفهان بودیم. سفرخیلی خوبی بود، دوشنبه عصر از تهران راه افتادیم و پنجشنبه عصر هم از اصفهان، بهمون خوش گذشت سفر خوبی بود، گهگداری به ذهنم میرسید که اگر اون سه جوان را اعدام کنند؟ بعد خیلی احمقانه بهش فکر نمیکردم و انگار یه موجود منفعت طلب ته ذهنم میگفت از دست تو کاری برنمیاد دل بده به سفر و بذار هم به خودت و‌مهمتر از اون به بچه هات خوش بگذره. از خودم بدم میاد اما اون آدم مستأصلی هستم که تو وضعیت ناچاری با چشمهای نگرانش نگاهت کنه و بپرسه الان من باید چکار کنم؟ 

شاید بعدا اومدم مفصل تر از این سفر نوشتم، اما الان فقط بگم تعداد خیلی خیلی خیلی کمی از زن ها در اصفهان سرشون بدون شال و روسری بود، با دخترهای میزبان که حرف میزدم میگفتند اصفهانی ها بطرز ذاتی ای امر به معروف کن هستند! خشن مذهبی هستند، شاید هم بیربط نمیگفتند چون یادتون باشه اسیدپاشی ها هم از اصفهان شروع میشد! من تو کل سفر روسری سرم نبود و اصلا به هیچ وجه هیچ جا هیچ تذکری نگرفتم! حتی تو کوچه های پشتی میدان نقش جهان داشتیم میرفتیم به سمت میدان، که یه پیرزن مسنی عصا زنان از بغلم رد شد و دستش را به علامت تأیید برام گرفت بالا و گفت بیییییست! :)) که من هم یه لبخند گنده براش زدم:) حتی تو عالی قاپو هم همونطور رفتم و وقتی طبقه بالا وارد یه اتاقی شدیم که دو تا از کارمندان اونجا بودن و باهاشون چشم تو چشم شدم باز هم چیزی بهم نگفتند؟! نمیدونم آیا اتفاقی و شانسی بود که تو کل سه روز من هیچ برخورد وحشیانه ای ندیدم؟! پس چطور اینقدر زنان اصفهانی تجربه برخوردهای وحشتناک از مأمورها داشتند؟ نمیدونم. 

دیروز صبح ج ا سه جوان را در اصفهان اعدام کرد، خیلی برام عجیبه شهری که همه اش اثر هنری هست و روح و روان مردم از بدو تولد در هنر غوطه ور بوده چطور بتونه اینطور زیر بار ظلم بره؟

ـــــــــــــــــــــــ

در آخر هم این شعر از شفیعی کدکنی؛

▪️آن لحظه‌ها جوانی ما بود

آن لحظه‌ها که روح، در آن‌ها

مثلِ نگاهِ آهوی کوهی

بر دشت و بر گریوه رها بود.

زان لحظه‌ها چه‌گونه توانیم

جز با درود و تلخیِ بدرود

یاد کرد

آن لحظه‌ها که خوب‌ترین‌ها

از سال‌های عُمرِ خدا بود.

آن لحظه‌ها، جوانیِ ما بود.

محمدرضا شفیعی کدکنی

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۱۱
زری ..
یه خرده روزمره بنویسم:)  این روزها دارم روی نوشتن بیزینس پلن کار میکنم، البته که هنوز خیلی مونده تا درست و درمون یاد بگیرم ولی به شدت بهش علاقه مند شدم، به بحثی هست با عنوان IP Management که در واقع مدیریت دارایی های فکری تو یه شرکته، مثلا حتی شرکتی که برندسازی و به یه حسن شهرت رسیده این حسن شهرت میشه دارایی فکری اش! حالا چطور از این پول درمیارند؟ علاوه بر مشتری های خودشون، میایند قرارداد فرانشتیز میبندند و به افراد دیگری اجازه می‌دهند از اون برند در ازای مبلغی پول استفاده کنند اینکار میشه قرارداد فرانشایز، یا یه موقعی قرارداد لیسانس میبندند و دانش فنی را واگذار میکنند، قراردادهای انتقال فناوری تو این محدوده قرارمیگیرند. من جدیدابه این نتیجه رسیدم خیلیبه این حوزه علاقه دارم، یکی از فانتزی های ذهنی ام اینه توی یه شرکت بزرگ کار کنم و من مسوول این قراردادها باشم و در واقع IP manager  این شرکت بزرگه باشم:)))) البته این فکر پارسال سر جلسه ی کاری برای یه موکل به ذهنم رسید و دیدم وااااو با همه ی سختی جلسه و‌مذاکره چقدررر من دارم لذت میبردم :)) دیگه بعدش درگیر زبان خوندن شدم و این فکر رفت به حاشیه، تا باز دوباره امسال این مدت سر مسائل بیزینس پان خوندن و نوشتن باز این هوس دیرین سرباز زد:))) 
باید دوباره سیستم پومودورو را راه بندازم و بشینم تمرکز کنم سر این کار! وگرنه اینطوری با این روش کجدار و مریزی به جایی نمیرسه!
+ قراربود روزمرگی بنویسم که؟!  

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۵۷
زری ..

سلام، روز و روزگار همگی به خیر و سلامتی:) 

این مدت هزارتا کار داشتم و دارم هنوز، هزار تا برنامه ی نیمه تمام که منتظرم نتیجه اش بیاد بالا و ببینم مثبته یا منفی! اما الان میخوام یه چیزهایی بنویسم فارغ از روزمرگی. 

همینطوری تیتر وار براتون مینویسم که بتونید متوجه بشید چقدر درآمد مالی داشتن میتونه به آدم سبک و استایل زندگی بده، دهات ما از قبل انقلاب با رونق قالی بافی و‌ صادرات فرش دستبافت دخترهاش به نوعی شاغل شدند، یعنی اعتماد بنفسی که تو خیلی از دخترهای دهاتمون میدیدم بنظرم تو زن‌ها و دخترهای شهری نبود و نیست! وقتی میگم دهاتمون منظورم تعداد زیادی روستا هست که از منطقه نائین تا اصفهان و یزد را دربرمیگیره، از نظر سواد هم حتی مادرشوهر من که بیشتر از هفتاد سال سن داره تا پایان ابتدایی را در همان دهات درس خونده که در مقایسه با دوری از مرکز بنظرم جای تحسین داره تا این اندازه روشنفکری در مردم آن منطقه، و اینکه فکر نکنید درس خواندن تا همان مقطع ابتدایی مخصوص قشر خاصی بوده ها، نه! همه ی افراد دهات اون مدرسه رامیرفتند و حتی یک نمونه وجود نداره که خانواده مانع درس خوندن دخترهاشون بشوند. 

حالا ابعاد دیگه ای از زندگی روستاییمون را میخوام براتون بگم؛ عید که دهات بودیم، یکروز عروس عمویم و پسر و دخترش و مامانش اومدن خونه بابام اینها عید دیدنی(پسرعمویم تهران مونده بود) این مادرزن پسرعمویم یه نسبت فامیلی هم با مادربزرگ مرحوم من داره، امااااااا بهتون بگم که چقدر اینها هویت و استقلال دارند! این خانم مادرش پارسال در سن هشتاد و خورده سالگی فوت کرد و تا روزهای آخر عمرش تو دهات رانندگی میکرد:) کاملا خودجوش در سن شصت سالگی ماشین را برداشته بود که برود دشت! البته از قبل موتورسواری میکرده و مثلا میخواسته سر زمین یا آبکشی با موتور میرفته اما مادرزن پسرعمویم تعریف میکرد که یه روز بابام اومد گفت ایران مامانت و ماشین نیستند گمانم مامانت ماشین را برداشته رفته:)) میگفت رفتیم سراغش دیدیم رفته دشت و ماشین را پارک کرده و رفته سراغ کارش! بهش گفتیم تو نترسیدی ماشین را به کسی بزنی؟ گفته تو بیابون که کسی نبود که خطر داشته باشه به درخت و دیوار هم حالا اگر میخوردم عیبی نداشت :)) میگفت گفته نگاه میکردم به پدر ایران (جالبه با اینکه چند تا پسر هم دارند اما چون بچه اولشون دختر بوده ‌و اسمش را ایران گذاشته بودند زن و مرد هم رو مادر ایران و پدر ایران خطاب می‌کردند) تقریبا یاد گرفته بودم چطوری ماشین را روشن میکنه و راه میاندازه! بعد این مادرزن پسرعمویم تعریف میکرد که آره چند سال پیش هم به من کفت ایران! دیگه شصت سالت شده باید رانندگی را یاد بگیری :))) این ایران خانم بجز عروس عموی من چند تا دختر دیگه هم داره، الان آخرین دخترش سی و یکی دو سالشه که تو دهات زندگی میکنه، نانوایی دهات را با دختر دایی اش راه میبرند، موتور سواری میکنه و اره برقی و سمپاش برقی خریده و خلاصه اهالی دهات زنگش میزنند فلانی اره ات را بردار بیار فلان کار را داریم:)) مامانش یعنی همین خانم ایران تعریف میکرد که زمستونی میخواستم برم آبکشی دخترم گفت مامان بشین ترک موتور سریع بریم برگردیم، میگفت بیل را برداشتم و رفتیم برگشتنی دیدیم مأمور پاسگاه دنبالمون کرده به جرم موتورسواری دخترم! میگفت سریع اومدیم خونه و رفتیم داخل در را بستیم! چند روز بعد دوباره دخترم و دختر برادرم را همون مأمور دنبال کرده بود میگفت رفتم سراغش زدم به شونه اش و بهش گفتم دیگه نبینم با دختر من و دختر برادرم کاری داشته باشی ها! میگفت مأموره اشاره کرد به آرم نظامی سر شونه اش و گفت تو میدونی معنی این چیه؟ میگفت بهشگفتم معنی اش هرچی باشه حق نداری دنبال بچه من و بچه برادرم کنی:( ایران خانم که داشت این را تعریف میکرد بغضم گرفته بود و چقدرررر دلم میخواست یکی میبود به اون بی وجود میگفت برو بمیر احمق عوضی! 

شما فقط ببینید وقتی میگیم کشور بطور سیستماتیک دچار رکود قهقرایی هست یعنی چی؟! 

خلاصه اینکه  راه نجات ما زن‌ها فقط از دو تا چیز میگذره، سواد و اشتغال. 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۵۸
زری ..