به محض اینکه وارد پارک شهر شدیم کلاغها دسته جمعی شروع به همسرایی کردند. گفته بودم من عاشق کلاغ و صدایش هستم؟ وقتی روی زمین راه میرود پاهای سنگینش را محکم و پرقدرت بر زمین میکوبد. وقتی قارقار میکند صدایش جاندار و باصلابت است، لوس و نازنازی نیست. کلاغها دسته جمعی بالای درختهای زرد پاییزی به پرواز درآمدند و من سر به بالا گرفته، سعی کردم لحظه ای از آنهمه شکوه را با گوشی موبایلم ثبت کنم. بله موفق شدم، آن لحظه ی جادویی را ثبت کردم. وقتی به خانه برگشتم اولین کاری که کردم آنرا در کانال تلگرام وبلاگم آپلود کردم. حالا هر کسی آن ویدیوی یازده ثانیه ای را ببیند، در لذت تماشای پاییز و پرواز دستهجمعی کلاغها با من شریک میشود.
من از ارتفاع میترسم، این را مطمینم نگفته بودم. در قسمت بازی پارک شهر سرسره ی عجیبی دیدیم. بلند و مارپیچ و تونلی. پسرها میخواستند بروند بالا، همراهشان شدم، بیشتر جهت اطمینان خاطر خودم و کمتر بخاطر خیال راحتی آنها. دو سرسره بود با اختلاف ارتفاع، اول سرسره کوچکتر در طبقه اول را رفتیم. پسر بزرگتر نشست و با هیجان سُرخورد و رفت پایین. پسر کوچکتر ایستاده بود و دست من را به سمت پله ها میکشید. همینطور که سعی میکردم به سمت نرده ها و سیاهی تونل سرسره نگاه نکنم، نفسی را که در سینه حبس کرده بودم رها کردم و گفتم میخواهی من باهات بیام؟ پسر گفت بغلم میکنی؟ با هم میرویم پایین؟ نفسم را حبس کردم، سعی کردم به چشمانش نگاه کنم و گفتم آره! آرام دستش را کشیدم به سمت سرسره. ورودی تونلیِ سرسره تاریک بود و ظلمات. مثل شبهای باغ که مهتاب نباشد و در راه باریکه ی بین درختها قدم میزنم و بنظرم میرسد زمان متوقف شده است و مدام به خودم میگویم نه کسی روبرویم است و نه پشت سرم. پسر با احتیاط نشست، نشستم و از پشت بغلش کردم. سعی کردم ابعاد خودم و دهانه ی تونل را ب چشم اندازه بگیرم و مطمین شوم که در میانه ی راه گیر نخواهم کرد. قبل از اینکه زیادی به تصور گیرکردن خودم در وسط راه شاخ و برگ بدهم، تصمیمم را گرفتم، وزنم را رها کردم، خودم را اندکی به جلو هُل دادم. پیش به سویِ دل ظلمات.