یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۲ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

امروز کار بزرگی کردیم، هم من و هم دوستم که موکلم هم بود. 

بعد از نه ماه چالش و کلنجار رفتن من و خودش با شوهرش، کلنجار رفتن خودش با خودش و بالتبع همراهی من با او،  موفق به  گرفتن بخشی از مهریه و بخشش بخشی دیگر از مهریه، گرفتن وکالت در طلاق از شوهرش و حضانت فرزندش شدیم. 

امروز بعد از یک جلسه ی تقریبا پنج ساعته و کلی بحث و نهایتا تنظیم و امضای توافقنامه، به دوستم گفتم بعنوان یک دوست هم ناراحتم و هم خوشحال. مثل اینست که دوستت یک دندان خراب در دهان دارد، از اینکه این دندان خراب را کنده است و به سایر دندان‌ها آسیبی نمیرساند برایش خوشحالی، ولی از اینکه جای یک دندان در دهانش خالی هست و به هرحال به نوعی یک ضایعه است برایش ناراحتی. اما بعنوان وکیلت برایت خوشحالم، راضی هستم که توانستیم پرونده را با دقت بالا و نتیجه ی عالی انجام دهیم. 

امروز پرونده ی یک زندگی بیست و سه ساله بسته شد. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۳ ، ۲۱:۵۱
زری ..

دوستی در کانال تلگرامش، عکس یک سالن کوچک سینما را گذاشته بود. نوشته بود اینقدر سالن کوچیک و اختصاصی بود که خودش تنهایی در سالن فیلم را دیده است. برایش کامنت گذاشتم که من بودم میترسیدم، از ترس اینکه اگر مردی بیاید داخل و ...... من از تنهایی در بالای پل هوایی بودن هم میترسم. از این میترسم که وقتی آن بالا هستم، مردی به من تعرض کند و من هیچ کاری نتوانم بکنم. احتمالا احمقانه‌ترین راه حل موجود اینست که خودم را از آن بالا بیندازم پایین! ولی من این کار را نمیکنم؛ اولا من ترس از ارتفاع دارم، احتمالا هیچوقت نمیخواهم در لحظه ی مردن دغدغه و ترسم ارتفاع و بلندی باشد. دوما، من عاشق زندگی هستم. یعنی حداقل  دلیلی نمیبینم برای رهایی از تعرض یک مرد عوضی، جان خودم را از دست بدهم. بنظرم ارزش ندارد همچین هزینه ای بزرگ برایش بپردازم. 

به عکس سینما نگاه میکنم و احساس ترس و تنهایی میکنم.  پارسال همین مو‌قع‌ها بود که رفته بودم یزد. کارم قبل از ظهر تمام شده بود که تصمیم گرفتم تا شب که بلیط برگشتم بود، شهر یزد را بگردم. غروب بود که رسیدم به آتشکده زرتشتیان یزد. آسمان سورمه ای رنگ بود، درختان سر‌ به فلک کشیده ‌و سکوت! وارد سالن اصلی آتشکده شدم. در گوشه سمت چپ یکسری پله میرفت رو به زیرزمین! از پله ها سرازیر شدم رو به پایین. بعد از تقریبا بیست پله، رسیدم به آب‌انبار. سکوت مطلق. در گوشه ی آب‌انبار سنگی که روزگاری آب داشت و الان خشک بود، نشستم. سعی کردم صدای پای زنان کوزه بر دوش که پله ها را پایین میآیند و صدای پچ‌پچ زن‌هایی که دور تا دور آب نشسته ‌اند را بشنوم. زندگی در آب‌انباری در زیرزمین آتشکده زرتشیان در جریان بود. آنجا نشستم و در تنهایی آرامش را مزه‌مزه کردم. آنجا تنها جای عمومی است که از تنهایی و تاریکی اش لذت بردم. ذهن من یاد گرفته است برای حفظ بقای خودم باید بترسم، از سکوت و آرامش سینما میترسم، در بالای پل عابر پیاده میترسم، از شهرم میترسم، من از تهران میترسم.

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۳ ، ۲۳:۳۰
زری ..

قبلا گفته بودم که من آدم نشانه ها هستم.

نیم ساعتی میشود که شروع کردم به نوشتن مطلبی در مورد رابطه ای نسبتاً چند ساله. فراز و فرودهایی دارد این دوستی. مثل هر بخشی از زندگی چیزهایی این چند سال یادگرفتم که قطعا در غیر از این دوستی یادنمیگرفتم. 

حرفهایی زده شد و حرفهایی شنیده شد که این رابطه را ساخت و به هر حال به آن رنگ و شکل داد. نمیخواهم بار زیادی بر آن بگذارم که بنظرم زندگی همین است؛ همینقدر جدی و همینقدر شوخی. همینقدر عمیق و همینقدر سطحی. باید با آغوش باز پذیرایش باشیم، تا وقتی که رابطه خوب پیش میرود، در جاده ی دوستی پیش میرویم. اگر هم هر یک از طرفین رابطه، اُفتان و خیزان به صرافت جمع کردنش افتادند، نه اصراری است و نه چاره‌ای. تمامش میکنیم. 

نیم ساعتی در خصوص آن رابطه و خاطراتش قلم‌فرسایی کرده بودم و متن بلندبالایی نوشته بودم که نمیدانم چه شد و چه دگمه‌ای را اشتباه زدم که یکباره همه ی متن پرید. آه از نهادم بلند شد که ای لعنت بر این شانس! متنم چه شد؟ چرا پرید؟ 

چاره ای نبود. دوباره صفحه را باز کردم و زل زده به صفحه ی سفید، فکر کردم چه نوشته بودم؟ چطور دوباره همه را بنویسم که به ذهنم آمد شاید نباید آنها را مینوشتم. میدانم که تو آن را میخواندی، شاید نباید مینوشتم و نباید میخواندی‌اش.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۳ ، ۱۶:۱۳
زری ..

1- یک هفته است به مهندس میگویم خلافی و توقیف ماشین را چک کن، نمیشه با سه تا بچه و یک ماشین توقیف دار برویم سفر. نهایتا دیشب تو برنامه پلیس من، چک کردم و دیدم بله اخطار بدحجابی و توقیف فیزیکی خودرو داریم. از صبح دارم با دوستم که تجربه ی توقیف خودرو و پارکینگ گذاشتن را دارد چت میکنم و اون هم باز از یک دوست دیگه برایم میپرسد و همزمان دارم تو گوگل هم میچرخم و آدرس پارکینگ  ها و شماره ی تماسشون را سرچ میکنم که هیچکدام هم تلفنشون را جواب ندادند. از آنطرف هرچی پیدا میکنم را تو تلگرام میفرستم برای مهندس. بهش زنگ میزنم و یکدور هم خلاصه ای از یافته هایم را شفاهی میگویم. 

2- صبح یک دوست صمیمی تو کانال تلگرامش پیامی از یک کانال دیگه فوروارد کرده بود با این مضمون که زوج‌هایی که چشماشون از اشتیاق و ذوق برق میزنه، به هم لبخند میزنند و گاهی دستای همدیگه را آروم میگیرند یا نوازش میکنند و همه ی این کارها را بدون توجه به اطرافیان و بدون نمایش انجام میدهند، شهر را زیبا میکنند! کامنت میذارم که خیلی دوست دارم بدانم هر کدام از ما چقدر از این آدمها را میبینیم و میشناسیم. صحبت بینمون با چند تایی کامنت ادامه پیدا میکند و بین عملیات جستجو برای پارکینگی که  خودمان با حقارت برویم ماشینمان را بخوابانیم. کامنت دوستم میآید که زندگی به اون زمختی که فکر میکنی نیست، ریلکس . برایش یک قلب میفرستم. 

3- این دوست با شوخی و با اشاره به پست قبلی من میگوید شما دورکار هستی و این عاشقان دست در دست هم و چشم تو چشم هم را نمیبینی وگرنه زیادند. و من که همیشه سعی میکنم طوری برنامه‌ریزی کنم که با هر دفعه بیرون رفتن دو سه کار را با هم انجام دهم که کمتر چهره ی فقر و کودکان کار و دستفروش ها را ببینم. حرفی برای زدن ندارم. 

4- سعی میکنم به این موضوع فکر نکنم که تعریف زمختی دنیا برای من چیست؟ میدانم و میفهمم برای هرکسی این تعریف متفاوت است. برای یک مهاجر میشود غم دوری و دلتنگی برای خانواده‌اش، برای من میشود ..... نه ترجیح میدهم همینجا فکر کردن و شخم زدن چهره‌ی زمخت زندگی را متوقف کنم. به قول دوستی زور زندگی از همه چیز بیشتر است و من دارم این زندگی را زندگی میکنم. نیازی به غرق شدن در غمهایم ندارم.

5- برمیگردم به گوگل و سعی میکنم یک لیستی از پارکینگ های ناجا را پیدا کنم که بتوانیم ماشینمان را ببریم پارکینگ بگذاریم و جریمه ی تخلف بیحجابی‌امان را بپردازیم. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۳ ، ۱۰:۳۲
زری ..

در ادامه‌ی پست قبلی که در مورد دورکاری زنان بود، دوست دارم در این پست درمورد زنان، مخصوصا زنانی که به هر نحوی درآمد دارند و شاغلند بنویسم. البته که اینها تعداد معدودی از جامعه آماری زنان هستند که من به نحوی با آنها در ارتباط بوده‌ام. اما به هرحال بنظرم روزبروز جمعیت این جامعه آماری رو به پیشرفت است.

زنها در کشورهای سنتی برای بدست آوردن جایگاه اجتماعی‌اشان خیلی بیشتر از مردها تلاش میکنند. همانطور که در پست قبلی مطرح کردم، زن‌ها نسبت به مردها برای بدست آوردن شغل و نگه داشتن آن پشتکار بیشتری دارند، در واقع مردها از حمایت چندجانبه ی جامعه، قانون و خانواده برخوردارند. خودساختگی و تلاش زنان  را در خیلی از زمینه ها قوی تر و صاحب‌نظرتر کرده است. ثبات قدمی که در زن‌ها میبینم در برخی مواقع چشمگیر است. 

بنظر من حتی در این اتفاقات اخیر اجتماعی  سیاسی کشور هم زنها پیشرو هستند و عملا بار این اتفاقات بر دوش زنان بوده است.

با توجه به حرفه‌ام، بعضاً چند پرونده خانواده داشته‌ام. به وضوح قوی بودن زن ها و رشد شخصیتی‌اشان نسبت به مردها و شوهرانشان به چشمم آمده است. بارها هم گفته ام در کشورهای سنتی که سنت و فرهنگ و قانون مدافع مردان است، مردها نیازی به تغییر و رشد نداشته اند. منفعت آنها در حفظ شرایط موجود است. و در مواقعی که به ضرب و زور زنها در موقعیتی قرارمیگیرند که مجبورند حق  وحقوق زنها را برسمیت بشناسند، آن وقت است که خود واقعی‌اشان را نشان میدهند و رفتارهایی ازشان سر میزند که به هیچ وجه با آن پرستیژ اجتماعی‌ای که از خودشان ساخته اند سازگاری ندارد. عدم تعادل روانی و عدم ثبات در تصمیم‌گیری، بیقراری، رفتارهای غیر اخلاقی،، غیرمنطقی و خشن. تصور کنید همه ی این رفتارها را بصورت خیلی شدید در مردی ببینید که سمت شغلی بالایی و به تبع آن جایگاه اجتماعی خوبی دارد! اینها همه ناشی از همان نظام مردسالانه و قانون حمایتگرانه ی مردانه است. 

منطقا مردی که حمایت قانون و جامعه را دارد و اهرم‌های قدرت در نهاد خانواده در دستان اوست، نیازی به تغییر شرایط موجود ندارد، منفعت او در حفظ شرایط موجود است.  ترجیح می‌دهد در وضعیت شتر گاو ‌پلنگ باشد، تا هم زن مدرن امروزی داشته باشد و هم زن مطیع سنتی. زنان در این جوامع با دستانی بسته به جنگ گلادیاتورها میرونند. این جنگ هر روزه از زن‌ها حنگجویانی قوی ساخته است که به قول دوستی هر آنچه دارند به خون جگر دارند. با پروبالی خونین تمرین‌ پرواز میکنند و مردان به جای آنکه تلاششان را ببینند و موفقیتشان را ارزش نهند، آنها را انکار میکنند. نتیجه این می‌شود که در مراحل بحرانی زندگی، در تنش ها و مشاجرات رفتارهای پخته‌تر و سنجیده‌تری از زن‌ها سر می زند.

تغییر قوانین مردسالارانه و پذیرش مردان در تغییر رویه اشان دو مقوله جدا از هم هستند که جوامع سنتی به آن نیاز دارند. تغییر قانون یا به دلیل تغییر فرهنگ و احساس ضرورت جامعه بدست میاد که معمولا و منطقا اینگونه است و یا به دلیل ضرورتها و الزامات بین‌المللی رخ می‌دهد که در این حالت شاهد مقاومت بخشی از جامعه در برابر این قوانین هستیم. بنظر من آنچه که در ایران میبینیم پیشروی زنان در رأس تغییرات است و به دنبال آن بخش عظیمی از جامعه و در نهایت بدنه‌ی حاکمیت و قانونگذار را داریم که با تمام توان سعی در ایستادگی و ایجاد ممانعت در برابر این تغییرات دارد و حتی از نظر فرهنگی با صرف سرمایه ای که در دست دارند سعی می‌کند جلوی این شتاب و میل به تغییر را بگیرد. نمونه ی آن کارگاههای چند همسری و همایش هایی است که با این عناوین از تریبون‌های مذهبی تبلیغ می‌شوند و یا همانطور که در پست قبلی صحبت شد، تشویق زنان به دورکاری و سپس حذف زنان دورکار از جامعه و بازار کار. با درنظرگرفتن این شرایط است که میگویم زنان در ایران به نسبت مردان، قوی‌تر و مدرن‌تر رشدکرده‌اند. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۳ ، ۱۱:۲۲
زری ..

دیروز روز پر رفت‌وآمدی داشتم. فرصت نکردم قسمت دوم پست قبلی و روز پانزدهمِ چهل روز نوشتن را بگذارم. الان که آمدم بقیه اش را بنویسم، هر چی فکر میکنم یادم نمیآد بعد از صبحانه خوردن چکار کردم:))) باورتون میشه؟! یعنی یک دیروز فاصله افتاده، من بطور کلی کارهای پریروز را فراموش کرده‌ام. 

 انتهای صحبتم در مورد دورکاری بود. بدم نمیآد این پست را اختصاص بدهم به این موضوع. البته من فقط در مورد دورکاری خانمها و فرهنگ شرقی-ایرانی خودمان و با توجه به وضعیت اشتغال و نرخ بیکاری در کشورمان این مطالب را مینویسم، چون مطمئناً اینها همه مسایلی هست که بر شرایط دورکاری افراد اثر میگذارد. آنچه که در این پست نوشته ام لزوما تجربه ی شخصی خودم نیست، مسایلی است که در بین دوستانم و ارتباطاتم متوجه شده‌ام.

در کامنت پست قبلی یکی از دوستان اشاره کرده بودند که برای ایشون سر کار رفتن یعنی لباس پوشیدن، رانندگی کردن، گوش دادن به آهنگ مورد علاقه اش، و جدا کردن محیط کار و استراحت. وقتی از این منظر به قضیه نگاه میکنم میبینم حرف ایشون خیلی درسته، همه ی اینها به زندگی یک نظم و روتین خوبی میدهد. اما شما بیایید شرایط یک مادر را درنظر بگیرید که بچه دارد، یک یا دو تا یا بیشتر. رفت و آمد کلی ازش وقت میگیرد و هزینه های جانبی این اشتغال بیشتر از درآمدش میشود. هستند و میشناسم زنهایی را که حاضرند این هزینه ها را بدهند و عملا هیچ چیزی از حقوقشون براشون باقی نمی‌ماند. فقط به این دلیل که شاغل بمانند و از جامعه ی شغلی‌شون حذف نشوند این تصمیم را می‌گیرند. با خودشون فکر میکنند الان این زحمت را بکشم و این هزینه ها را بدهم، چهار پنج سال آینده بچه ها بزرگتر میشوند و مدرسه جایگزین مهدکودک میشود و هزینه هام کمتر میشود ولی هم شغلم را دارم و هم آنوقت مجبور نیستم دوباره از اول خودم را تو کارم ثابت کنم. معمولا مادرانی که دورکاری را انتخاب میکنند متوجه ی درهم‌آمیختگی کار و استراحتشان می‌شوند اما با سبک سنگین کردن شرایطشان این انتخاب را می کنند. 

با همه ی این مزایایی که دورکاری برای مادران شاغل بهمراه میآورد، با توجه به شرایط کشورمان ولی باز هم نظر من اینست که اگر کارمند هستید، تن به دورکاری ندهید. دورکاری در کشوری مثل ایران که نرخ بیکاری بالا است و زنان برای بدست آوردن حداقل ها با همه ی وجود میجنگند معمولا مساوی میشود با حذف از جامعه ی کاری و یا به استثمار بیشتر زنان شاغل. زنان شاغل با کار بیشتر و حقوق مساوی در حالت دورکاری به نوعی کنار میآیند تا شغلشان را حفظ کنند. 

اما زنانی که خودکارفرما هستند، در شرایطی که تصمیم به دورکاری میگیرند، وضعشان فرق میکند. کار از خودشان است و میتوانند ساعات کاری و میزان کاری را که قبول میکنند خودشان تنظیم کنند و همچنین در میزان حقوقشان تأثیری ندارد. فقط از جنبه ی روانی و اینکه دورکاری نظم کار و استراحت را بهم میزند، این ایراد را دارد که آنهم با درنظر گرفتن جمیع جوانب بنظر میرسد میتوان از این ایراد چشم‌پوشی کرد. اما بنظر من ایرادی دیگر هم دارد. از نظر روانی و خانوادگی زنان شاغل دورکار  برای اثبات کارشان به انرژی بیشتری نیاز دارند. اینکه فیزیکی در خانه هستند، از آنها توقع میرود مانند یک زن خانه‌دار کار خانه را انجام دهند. نه خانه داری‌اشان و نه اشتغالشان برسمیت شناخته نمیشود.    

ولو اینکه زن خودکارفرما باشد و یا اگر کارمند است خطر از دست دادن کار و استثمار نداشته باشد، دورکاری سختی های دیگری هم دارد. استمرار وظایف خانه‌داری و مسوولیت پذیری کمتر همسران، نادیده گرفته شدن و احساس ناارزشمندی، دوری تدریجی از محیط کار و ایزوله شدن شخص، رشد و پیشرفت شغلی فرد دورکار معمولا تحت تاثیر این دورکاری قرار میگیرد و محدود میشود، استرس ناشی از مدیریت همزمان کار خانه و مسایل شغلی، عدم ایجاد تعادل بین کار و استراحت، از ایراداتی است که دورکاری زنان دارد. 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۳ ، ۱۱:۰۲
زری ..

 

دیشب نسبتا خوب خوابیدم. صبح هنوز هوا تاریک بود که با صدای فندک گاز بیدار شدم. بعدش هم صدای شیر آب که ندیده میدانستم مهندس دارد چایی دم میکند. 

هنوز تو تختخواب بودم که پسر بزرگتر برخلاف هر روز، امروز شاد و سرحال اومد و خودش را رو تخت تو بغل من جا داد. باورم نمیشد بدون گریه کردن آمده تو اتاقم! پیشدستی کردم و سر شوخی را باز کردم، گفتم قراره امروز بروی هفتاد تا غلط تو دیکته بیاری؟ :)) از بس هر روز و هر روز صبح را با گریه ی این پسر شروع کرده‌ایم، دیگه همه جور ترفند و روشی را باهاش امتحان کردم که تا حدودی استرسش را کم کنم. 

پسرم خندید و چاله های گونه اش پیدا شد. سرش را کشیدم به سمت قفسه ی سینه ام، روی موهای سرش را بوسیدم. 

نمیدانم از خواب خوب دیشب بود، از خوشحالی و گریه نکردن پسرم بود یا از هر چیزی که من هم شاد و سرحال رفتم تو آشپزخانه. تا غذای گربه ها را بدهم و لیوان بزرگم را پر چایی کنم بچه ها آماده شدند و از خونه رفتند. 

لیوان چایی در دست برگشتم تو اتاق و افتادم به جون لپتاپ برای پیدا کردن یک فایل قدیمی از سربرگ. چند مدلی سرچ کردم و نتیجه ای نگرفتم حدس زدم که حتما فایل در لپتاپ قدیمی هست. فکر کردم یک سربرگ جدید طراحی کنم راحتتر از این است که بروم لپتاپ قدیمی را بیاورم و آن را بگردم. دست به کار شدم با کمی آزمون و خطا نهایتا درست شد، اسمم سمت راست، در وسط آرم کانون وکلا و در آخر سمت چپ، تاریخ و شماره و پیوست . 

برخلاف تصورم درست کردن سربرگ، کلی ازم وقت گرفت. هنوز صبحانه نخورده بودم و گرسنه شده بودم. رفتم آشپزخانه و با دیدن نان بربری روی میز آشپزخانه گرسنگی ام بیشتر شد. دو تیکه بزرگ بربری تازه برداشتم، روی آن پنیر مالیدم و با چند تیکه گردو برگشتم به اتاقم، پشت میز کارم. 

بنظر من، یکی از بهترین دستاوردهای اینترنت دورکاری است. هرچند که قبلا این اعتقاد را نداشتم، هنوز هم برای کارمندها بنظرم دورکاری نقطه ی ضعف و احتیاط است. ولی برای کسانیکه خودکارفرما هستند، عالی است. چند سال پیش زمان رییس جمهور ا.ن بحث دورکاری بین کارمندان زن و مخصوصا کسانی که بچه کوچک داشتند پررنگ شد. یک روز با دوستی که در کتابخانه ملی کار میکرد تلفنی حرف میزدم که فهمیدم تصمیم دارد درخواست دورکاری بدهد. خیلی تلاش کردم که منصرفش کنم و هر طور شده حضوری برود. دوستم خسته تر از این حرفها بود که دلایل من را گوش بدهد و قبول کند.  شوهرش که از روی حرفهای دوستم متوجه ی حرف و نظر من شده بود از آنطرف خط صدایش آمد که میگفت لابد دوستت خودش بچه ندارد. دوستم گفت چرا بچه دارد، اتفاقا دو تا هم دارد. چند سال پیش دوستم را دیدم، بیکار بود و درصدد راه انداختن شغل شخصی خودش.  بنظر من زنها در هیچ مقطعی از زندگیشان، به هیچ دلیل قانع کننده یا غیر قانع کننده ای نباید کارش را از دست بدهد. هنوز هم فکر میکنم تمام این حرف‌ها برای حذف زنان از جامعه بود و هست. نان و پنیر و گردو تمام شده بود، با لیوان خالی چایی برگشتم آشپزخانه تا لیوانم را پرکنم، خیلی وقت بود صبحانه اینقدر بهم نچسبیده بود. 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۶ آذر ۰۳ ، ۲۳:۵۷
زری ..

من از مرگ عزیزانم میترسم. یعنی راستش را بخواهید از این میترسم که نباشند و من پر باشم از حسرت. از اینکه بعضی ایکاش‌ها خوره مغزم شوند، اینکه ایکاش فلان کار را کرده بودم و حتی از اون بدتر و غم‌انگیزتر، ایکاش فلان کار را نکرده بودم. از اینکه نباشند و بین من و او تنها خاک باشد و سنگ. میترسم دستانم را دراز کنم و به جای اینکه دستانش را در دست بگیرم، تنها بتوانم سنگ قبر را لمس کنم و به جای گرمای وجودش، سردیِ سنگ را حس کنم. غم سنگینی است مواجه شدن با این واقعیت که دیگر تمام شد! دیگر نه میتوانم برایش کاری کنم و نه میتوانم دلخوش باشم به حضورش. سنگینی این نیستی و این تمام شدن، میتواند کمر آدمی را از غم خم‌کند. سخت است، کمر صاف کردن زیر این بار نشدنی است مگر آدمی دست بیاویزد به دامن خاطرات. و وامصیبتا که اگر هر خاطره ای زخمی باشد و خنجری باشد بر قلب و نمکی باشد بر زخم. چه میشود کرد؟ با این انبوه غم و استیصال چه میشود کرد؟ فرار، شاید فرار تنها راه حل باشد. فرار از واقعیت، فرار از ناتوانی، فرار از دروغ هایی که به خود گفتیم، دروغ هایی که به دیگران گفتیم و آنقدر تکرارشان کردیم که خودمان هم باورمان شد. نمیدانم تا کجا میتوان با دروغ سر خودمان را گرم کنیم و دلمان را خوش، به  اینکه نه! کوتاهی‌ای از من نبود و من بهترین کاری را که توانستم انجام دادم. ایکاش هر مرگی در نتیجه ی رسیدنِ میوه ی زندگی باشد، آنقدر مانده باشد که هر دوره را به کمال طی کرده باشد. میوه ی رسیده ای که چیدنش نه تنها حسرت ندارد که نشانه ی این است که هر چیزی در جای خودش است. هیچ حسرتی بر دلمان باقی نمانده باشد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۳ ، ۲۳:۰۰
زری ..

من آدم نشانه ها هستم. مثلا روزی که بعد از مدتها با خودم کلنجار رفتن و چندین مهد کودک را بررسی کردن، نهایتا تصمیم گرفتم پسر بزرگترِ دو سال و نیمه و پسر کوچکتر شش ماهه را بگذارم مهد کودک. روز اولی که قرار بود بچه ها را با وسایلشان ببریم مهدکودک، در مسیر یکهو چشمم افتاد به جسد گربه ای که در خیابان تصادف کرده بود. همان موقع به دلم بدافتاد و دلم میخواست از همانجا با بچه هایم برگردم خانه. اما از بس آن مدت برای پیدا کردن دو ساعت وقت خالی و انجام کارهایم اذیت شده بودم و با همه ی وجودم جایی را میخواستم که برای چند ساعتی در روز از بچه ها مراقبت کنند، به خودم گفتم بیخود خرافاتی نشو. بچه ها را بردیم مهد کودک. همان روز میخواستم بروم جایی که یکی دوساعتی کار داشتم. کارم تمام میشد، سریع برگشتم مهد کودک . از همان دم در صدای گریه ی پسر کوچکتر را شنیدم. اجازه گرفتم و رفتم داخل. بچه ام را بغل کردم. طفلک من آنقدر گریه کرده بود که به نفس نفس افتاده بود. همانطور هُک هُک میکرد که در آغوشم به خواب رفت. برادرش هم پژمرده طور آمده بود دم در همان اتاق ایستاده بود و ما را نگاه میکرد. با اشاره ی سر بهش گفتم بیا داخل. پسرکم آمد و خودش را کنار من جا داد. برادرش را در بغل داشتم و پسرکم به همینکه کنارم بنشیند و خودش را به من بچسباند قناعت کرده بود. 

نمیدانم مرگ آن گربه در آن صبح تابستانی ارتباطی به حال بد من داشت یا نه. اما همان شد که هر وقت یادِ مهد کودک بردن بچه هایم میافتم، حتما آن صحنه ی آسفالت و خیابان و جسد گربه برایم تداعی میشود. دو سه روزی دیگر بچه هایم را بردم مهد کودک و نهایتا در یک صبح تابستانی که شبش باران زده بود و همه جا بهاری شده بود رفتم و وسایلشان را تحویل گرفتم و دیگر بچه هایم را نبردم هیچ مهد کودکی. 

نمیخواهم باز خرافاتی شوم ولی ته دلم میگوید احتمالا امسال آمدن دو بچه گربه ی کوچک، خیلی کوچک، به خانه امان میتواند نشانه ی خوبی باشد. آلو و دودی دو بچه ی گربه ای هستند که امسال به خانه امان آمده‌اند. با فاصله ی تقریبا پنج ماه، اول آلو یِ سی و پنج روزه و بعد دودیِ ده روزه. فعلا که همینجا هستند و همگی دور و بر هم روزگار میگذرانیم:) 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۰۳ ، ۲۳:۵۳
زری ..

یک ربعی هست که تایپ میکنم و پاک میکنم. بنظرم نوشته ام جالب نیست و ترجیح میدهم به جای نوشتن و منتشر کردن یک مطلب سطح پایین، با پاک کردن آن به تمیز بودن ذهن و روان شما کمک کنم. اصلا دقت کرده اید ذات طبیعت اینگونه است که ضعیف ها حذف میشوند؟ در حیوانات، مادرانی که میبینند بچه اشان مریض است و ممکن است علاوه بر خودش، باعث بیماری و مرگ بقیه ی بچه ها بشود، در اولین اقدام بچه ی مریض را از بقیه جدا میکند و چون توان تغذیه اش محدود است از غذا دادن به آن بچه ی مریض خودداری میکند. حتی در برخی مواقع، ظاهرا در گربه ها، مادر اگر غذای کافی نداشته باشد، خودش آن بچه ی مریض را میخورد تا بتواند به بقیه ی بچه هایش شیر بدهد. البته که همه ی اینها را به اقتضای غریزه اشان انجام میدهند وگرنه که نه این مادر بیرحم است و نه آن مادری که غذایش را نمیخورد و در دهان بچه اش میگذارد زیادی مهربان است. 

در انسانها به این کار میگویند کمالگرایی. اینکه به گزینه های ضعیف اجازه ی عرض اندام نمیدهد، آنها را حذف میکند و اصلا در نطفه خفه میکند. اما ظاهرا انسان چون این امر را به اتکای اندک عقل و دانشش انجام میدهد، نه به پشتوانه ی غریزه، در اینجا هم اشتباه میکند.  

 شاید بد نباشد گاهی عقل را رها کنیم و بر اساس غریزه تصمیم بگیریم؟ امیدوارم با نخواندن آنچه که پاک کردم به آرامش روانتان کمک‌ کرده باشم.  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۳ ، ۲۳:۳۲
زری ..