هوا بطرز عجیبی خنک است. برای هفتهی دوم خرداد این خنکی هوا دور از انتظار است.
پنجرهها را توری زدهایم و با خیال راحت پنجرهها را باز میگذارم. هم از پنجره حشره وارد نمیشود و هم گربه خارج نمیشود. چند سال پیش خواندم یا شنیدم که ژاپنیها یک چیزی ساختهاند که مانع ورود صدا میشود ولی هوا را رد میکند! از آنروز منتظرم این تکنولوژی هم نهایتا به ایران برسد، هنوز که نرسیده است.
فکر کنم اگر روزی یکی از این ساخته های تکنولوژی ژاپنیها را داشته باشم حالم بهتر شود! فکر کنید بدون اینکه صدای خیابان بیاید داخل با باز کردن پنجرهها هوا عوض شود. البته همین الان فکر کردم خب اگر آنطرف پنجره صدای پرندهها باشد، چه؟ آخ که دقیقا این همان چیزی است که دلم میخواهد، اینکه با بازکردن پنجره بوی علف و خنکی هوا و صدا پرندهها بیاید داخل. این چیزی هست که میتواند حالم را خوب کند. واقعا میکند؟ نمیدانم. از بس خودم را یکطوری تصور کردم و بعد در موقعیت دیدم عه! اینطور نیستم و اینطور نبود، دیگر نمیتوانم به هیچ حس و شناختی از خودم اطمینان کنم.
همیشه فکرمیکردم اگر مامان خوبی نیستم، خب نباشم. بیشتر از این از دستم برنمیاد و اصلا همین است که است. یک طورهایی پذیرفته بودم که مامان خوبی نیستم چون مدل مامانهای اطرافم خودم را وقف بچهام نمیکنم و مدل مامانهای اینستاگرامی لحظات خاص مادرانه برای بچههام ندارم و هزار رنگ و لعابی که در عکسهای دو نفره ی مادر دختریاشان بود در من و بچه هام نبود. البته به استثنای دوران کودکی دخترم که من هم تا حدی در دام اداهای اینستاگرامی بودم ولی بعدش به لطف دو بارداری پشتسرهم و سختیهای آن دوران، آن اندک اداها هم کنارگذاشته شدند.
از صحبت دور نشوم، فکر میکردم مامان خوبی نیستم تا یکی دوباری چند نفر بهم گفتند نه، کی گفته تو مامان خوبی نیستی؟ و انگار تازه آن موقع بود که فهمیدم که چه زیرزیرکی مادریام که بخشی از هویتم و زندگیام هست زیر سوال برده شده است و من چه پوست کلفت بودهام که با پررویی و با اعتمادبنفس کماکان به راهم ادامه دادهام… حتما که این ضربه ها کار خودشان را کردهاند و زخمشان را زدهاند ولی این من بودهام که در درون خودم با این حس مادر بد بودن و مادر خودخواه ناکافی بودن جنگیدهام و سعی کردهام با یک گوش در و یک گوش دروازه سروته قضیه را بهم بیاورم… اولین بار دخترم دوساله بود که رفته بودیم مجلس ختم یا چیزی شبیه آن. دقیق یادم نیست. بدون آنکه دست دخترم را در دستانم نگه دارم خیلی رها طور بین جمعیت میچرخیدم و احوالپرسی میکردم یکی از زنهای فامیل که الان تازه فهمیدم چه زن زرنگی بود که از همان حرکت متوجه ی نوع مادرانگی من شد، روکرد به من و گفت «کره به خود نمیگیری»! در کسری از ثانیه کلماتش را تحلیل کردم، کره (با فتحه کاف و کسره ر) در گویش محلی ما به بچه ی بز میگویند. «کره به خود نگرفتن» اشاره به گوسفندانی دارد که بعد از زایمان بچه ی خودشان را زیر پر و بال خود نمیگیرند و به اصطلاح صاحب گوسفندان باید خودش چارهای بیاندیشد تا طفلک تازه دنیا آمده را شیر دهد و … جالب است که بعضی وقتها بعضی گوسفندها علاوه بر بچه ی خود، بچهی یک گوسفند دیگر را هم جمع و جور میکنند… عجب زن زرنگی بود. در کمتر از یک دقیقه بخش بزرگی از شخصیت من را تحلیل کرد. کاری ندارم که مرا قضاوت هم کرد.
یک دهه و نیم از مادرشدنم میگذرد، الان دخترم پانزده ساله است، پسرها هشت و شش سالهاند و هنوز هم از اینطرف و اونطرف ترکشهای قضاوت دیگران در خصوص کیفیت مادریام به من میخورد. چکار میکنم؟ اعتراف میکنم که نمیتوانم مثل گذشته یک گوش را در کنم و دیگری را دروازه. میشنوم و زهرشان را میریزند و حالم را خراب میکنند. حالی بین خشم و بغض میشود.
دیروز پسر کوچک را برده بودیم گفتاردرمانی. از مجموع سؤالاتی که پرسید به من این حس را داد که تو چه مادر بیفکری هستی که هم بچه را پیش دبستانی نفرستادهای و هم برای اصلاح مخرج حروف باید بچه را در چهارسالگی میآوردی و الان دقیقه نود است. دلم میخواست به آقاهه میگفتم شما کار خودت را بکن، تمرین هایی که برای گفتاردرمانی لازم است را بده ومن را مجبور نکن بابت اظهارنظرهایت که واقعا نمیخواهم نمیشنوم پول هم بدهم.
ایکاش میتوانستم قبل از هر افاضهی فضلی، بخواهم ایزوی دو هزار و چندشان در کنترل کیفیت مادریام را نشانم بدهند. صبوریام کم شده است. دیگر نمیتوانم یک گوش را در کنم و یک را دروازه.