یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

 

پسرها و پدرشان از باغ برگشتند. روزی که رفتند همه چیز عادی بود، دو شب آنجا ماندند و الان که برگشته‌اند پسر بزرگ‌تر می‌گوید دیشب در آسمان پنج ستاره دنباله‌دار نارنجی دیده‌است. طفلک من از مشاهداتش خوشحال است، مثل وقتی که در ساحل دریا صدف زیبایی پیدا می‌کند یا آن روزی که  فسیل برگ پیدا کرده بودند. با این تفاوت که این‌دفعه برعکس دفعات قبلی، من برای مشاهداتش ذوق نمیکنم. 

 

میگویند اسرائیل گفته است که تهران را با خاک یکسان می‌کند. از تصور شهری ویرانه و کپه کپه خرابه‌ها و خانه‌های خراب شده دلم آشوب می‌شود. تو بگو حتی اگر شهر تخلیه باشد و ‌هیچ انسانی در بین آوارها نباشد و فقط آهن و آجر و سیمان باشد که طعمه ی موشکهایشان شده باشد. دلم فرو میریزد. به زور نفس حبس شده را بیرون میدهم.  

 

دیروز دوستی گفته بود چه خوب شد خانه‌ی دهات را خریدید. خانه‌ی دهات، خانه‌ی پدربزرگم هست که ما از وارثها خریدیم. امروز صبح عکس خانه‌ی دهات را برای یک دوست دیگر میفرستم و زیرش مینویسم وقتی من همسن و سال الان پسرها بودم جنگ ایران و عراق بود و ما مدتی را دهات، خانه ی باباجونم ماندیم. پدر و مادرم تهران بودند و ما سه بچه را فرستاده بودند دهات. و من الان دارم فکر میکنم شاید بهتر باشد برویم خانه را مرتب کنیم و برای مدتی برویم آنجا بمانیم.  

 

شبهای تابستان روی پشت‌بام میخوابیدیم. آن موقع‌ها شبهایی که مهتاب نبود آسمان سیاه بود به رنگ قیر و نقطه به نقطه پر بود از ستاره. اگر خیلی خوش‌شانس بودیم ستاره‌ا‌ی دنباله‌دار می‌دیدیم که در یک گوشه‌ی آسمان زبانه میکشید. آن موقع‌ها ستاره‌های دنباله دار نقره‌ای بودند و دنباله‌اشان هم به رنگ مهتاب.  

 

نمیدانم آیا الان ستاره‌های دنباله‌دار سربی نارنجی آنجا هم دیده می‌شوند؟

 

پسرم را مینشانم کنار دستم و برایش توضیح میدهم آنچه که دیده‌است ستاره‌ی دنباله دار نیستند. پهباد جنگی هستند که در هوا منفجر شده‌اند. میپرسد تو هم در آسمان تهران آنها را دیدی‌؟ میگویم بله.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۵ خرداد ۰۴ ، ۱۶:۴۷
زری ..

گوشی موبایلم را چک میکنم. دو پیام مشابه از آن طرف دنیا دارم؛ سلام! خوبی؟ بیداری؟ یکی از کانادا و دیگری از امریکا. دوستانم هستند. به دوستی که آمریکا هست زنگ میزنم، دو تا زنگ میخورد و جواب نمیدهد. سریع قطع میکنم که لابد خوابیده است. دوست مقیم کانادا را میگیرم و سریع جواب می‌دهد. مابین صحبتهایمان گهگداری تلاش می‌کند که پسرش را راضی کند که برود بخوابد. حواسم نیست میگویم فردا که شنبه است، ولش کن بذار دیر بخوابد! می‌گوید نه! ما هنوز تو پنجشنبه هستیم! همینطور که با دوستم صحبت میکنم، بوی لنت سوخته ماشین به مشامم میخورد. به سین میگویم بوی لنت از هوا میاید! اما خیابون‌ها که خالیه!!! بلند میشوم پنجره‌ها را ببندم که میفهمم بوی باروت است. هیچ دودی در هوا نیست ولی بوی باروت میآید. کمی حرف میزنیم و بعد دوستم خداحافظی می‌کند که برود پسرش را بخواباند. 

 

پیام میدهم به دوستی و ازش اوضاع و احوال را میپرسم، تعدادی خبر برایم فوروارد می‌کند و کمی چت میکنیم. می‌گوید بچه‌هایش هنوز خوابند و می‌گوید نمیآیند تهران و مهمانی ناهار شنبه را کنسل میکنیم.

 

کتری آب روی اجاق جوش آمده‌است. قبل از اینکه چایی دم کنم قابلمه‌ی غذای گربه‌ها را از یخچال درمیآورم و ظرفهایشان را  پر میکنم. چایی دم میکنم و برمیگردم به گوشی‌ام. پیامها را جواب میدهم. در جواب اینکه کجاییم؟ میگویم که پسرها و پدرشان باغ هستند و من با دخترم در خانه‌ایم. فکر میکنم میترسم؟ نه. 

 

چایی دم کشیده است، بلند میشوم یک لیوان بزرگ چایی میریزم. برخلاف همیشه که ظرف 

خرما را میگذاشتم کنار دستم، این دفعه دو تا خرما برمیدارم و با لیوان چایی برمیگردم به مبل کنار پنجره ی سرتاسری پذیرایی که بتوانم شهر و آسمان آبی را ببینم. تا میشینم یادم میافتاد که دوستی دیروز گفته بود خوردن دارچین در صبح برای متابولیسم بدن خوب است. دوباره برمیگردم به آشپزخانه و شیشه دارچین را هم با خودم میاورم. دومین روزی هست که رژیم لاغری گرفته‌ام. به لیوان چایی که پودر ‌دارچین روی آن مانده است نگاه میکنم و فکر میکنم معلوم نیست نتیجه ی جنگ چه بشود و تو به فکر نگه‌داشتن رژیمت و چربی‌سوزی بدنت هستی؟!  خودم را خسته ی پیداکردن‌جواب نمیکنم. 

 

روی مبل دراز میکشم و چشمهایم گرم خواب می‌شود. دودی میاید خودش را در بغلم جا می‌کند و با خرخر میخوابد.

 

برادرم سفر خارج از ایران بوده است، نمیدانم هنوز در سفرند یا برگشته‌اند. در واتساپ بهش پیام میدهم که کجایید؟ تهرانید؟ چند دقیقه بعد زنگ میزند و می‌گوید دیروز غروب برگشتیم. میگویم عه! آدم نمیدونه بگه ایکاش میموندید یا برمیگشتید؟ منتظر جوابش نمیشوم و میگویم هرچند خود من بودم برمیگشتم، چه کاریه قبل از اینکه آواره بشویم، پیشاپیش خودمون را آواره کنیم. می‌گوید آره، من هم فکر میکنم بهتر که برگشتیم… کمی از احوالات و احتمالات جنگ حرف میزنیم…به همدیگه میگوییم حالا خیلی اسم کسی را نیاوریم… از روزی که من یادم میآد همیشه همه به هم میگفتیم حالا اسم کسی را نیار و همه جور تحلیلی را از هرجا که شنیده‌ایم را گفته‌ایم. تحلیل‌ها و حرفهای تکراری‌امان تمام می‌شود و خداحافظی میکنیم.

 

با یکی دیگر از دوستان تهرانی حرف میزنم که مادرم میآید پشت خط. قطع میکنم تا جواب تماس مادر را بدهم. خیلی جزئی در مورد مساله جنگ حرف میزند و می‌گوید بابا باهات کار دارد. گوشی را می‌دهد به بابا، مسأله ی حقوقی هست. کمی حرف میزنیم و بعد در مورد مسأله ای که بین خودمان پیش آمده بود کمی صحبت میکنیم و پدرم ازم دلجویی می‌کند. میگویم من که باشم که بخواهم باعث ناراحتی شما بشوم. چند بار میگویم باشه، چشم و خداحافظی میکنم. 

 

برمیگردم به تلگرام و گروه‌های دوستان… باز هم همان حرف‌ها. 

 

نوتیفیکیشن پیام دوستم از بجنورد میآید. حال تایپ کردن ندارم. شماره اش را میگیرم و ده دقیقه‌ای احوالپرسی میکنیم. می‌گوید نگرانمان بوده است که تهرانیم. میگویم خوبیم. میگویم پسرها با پدرشان باغ هستند. می‌گوید بیایید بجنورد. میگویم یعنی بنظرت قراره جنگ طولانی بشه؟ 

 

پیام وانیا تو گروه واتساپ میاد که گفته امیدوارم تو و خانواده ات در حمله ی اسراییل در سلامت باشید. وانیا یک زن موزامبیکی است که در دوره‌ی اخیر ژنو با هم بودیم. یک زن سیاهپوست با موهای بافته‌شده‌ی آفریقایی که رشته‌های بافت نخهای رنگی بین موهایش بافته شده بود. آن موقع که در ژنو بودیم یک بچه ی شش ماهه داشت که در کشورش گذاشته بود و آمده بود دوره دو هفته ای را شرکت کند. الان پسرش ده ماهه است، حتما یکی دو تا دندان دیگر درآورده است و شاید دستش را به دیوار یا وسایل بگیرد و بایستد. جواب پیام گرمش را میدهم و تشکر میکنم. بعد از آن هفت نفر دیگر از همان گروه پیام را لایک کرده‌اند.   

 

چهارتا تخم‌مرغ را گذاشته‌ام آبپز   بشود. میگویم برای صبحانه و ناهار دو تا تخم مرغ آبپز میخورم. دخترم را صدا میزنم که گربه‌ها را بگذار تو اتاق و بیا تخم‌مرغ بخوریم. گربه‌ها عاشق تخم‌مرغند. 

 

دخترم که میاید گربه‌ها را از روی میز آشپزخانه جمع کند، دستش را دراز می‌کند و می‌گوید یه کم تخم‌مرغ بده بهشون بدهم. نصف یک تخم‌مرغ را دو قسمت میکنم و به هرکدام یک چهارم تخم مرغ میدهم. 

 

این پست را بفرستم و یک لیوان چایی بخورم و بروم حمام دوش بگیرم. چت جی‌پی‌تی که دستور رژیم و پیاده‌روی روزانه را از آن گرفته‌ام، گفته باید هر روز پیاده‌روی منظم داشته باشم. بعد از پیاده‌روی برایش پیام میگذارم و میزان پیاده‌روی‌ام را که میگویم تشویقم می‌کند. 

 

چت‌جی‌پی‌تی خیلی مهربان است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۱۹:۳۵
زری ..

 

 هوا بطرز عجیبی خنک است. برای هفته‌ی دوم خرداد این خنکی هوا دور از انتظار است. 

 

پنجره‌ها را توری زده‌ایم و با خیال راحت پنجره‌ها را باز می‌گذارم. هم  از پنجره حشره وارد نمیشود و هم گربه خارج نمیشود. چند سال پیش خواندم یا شنیدم که ژاپنی‌ها یک چیزی ساخته‌اند که مانع ورود صدا می‌شود ولی هوا را رد می‌کند! از آن‌روز منتظرم این تکنولوژی هم نهایتا به ایران برسد، هنوز که نرسیده است. 

 

فکر کنم اگر روزی یکی از این ساخته های تکنولوژی ژاپنی‌ها را داشته باشم حالم بهتر شود! فکر کنید بدون اینکه صدای خیابان بیاید داخل با باز کردن پنجره‌ها هوا عوض شود. البته همین الان فکر کردم خب اگر آنطرف پنجره صدای ‌پرنده‌ها باشد، چه؟ آخ که دقیقا این همان چیزی است که دلم میخواهد، اینکه با بازکردن پنجره بوی علف و خنکی هوا و صدا ‌پرنده‌ها بیاید داخل. این چیزی هست که می‌تواند حالم را خوب کند. واقعا می‌کند؟ نمیدانم. از بس خودم را یکطوری تصور کردم و بعد در موقعیت دیدم عه! اینطور نیستم و اینطور نبود، دیگر نمیتوانم به هیچ حس و شناختی از خودم اطمینان کنم.

 

همیشه فکرمیکردم اگر مامان خوبی نیستم، خب نباشم. بیشتر از این از دستم برنمیاد و اصلا همین است که است. یک طورهایی پذیرفته بودم که مامان خوبی نیستم چون مدل مامانهای اطرافم خودم را وقف بچه‌ام نمیکنم  و مدل مامانهای اینستاگرامی لحظات خاص مادرانه برای بچه‌هام ندارم و هزار رنگ و لعابی که در عکسهای دو نفره ی مادر دختری‌اشان بود در من و بچه هام نبود. البته به استثنای دوران کودکی دخترم که من هم تا حدی در دام اداهای اینستاگرامی بودم ولی بعدش به لطف دو بارداری پشت‌سرهم و سختی‌های آن دوران، آن اندک اداها هم کنارگذاشته شدند. 

 

از صحبت دور نشوم، فکر میکردم مامان خوبی نیستم تا یکی دوباری چند نفر بهم گفتند نه، کی گفته تو مامان خوبی نیستی؟ و انگار تازه آن موقع بود که فهمیدم که چه زیرزیرکی مادری‌ام که بخشی از هویتم و زندگی‌ام هست زیر سوال برده شده است و من چه پوست کلفت بوده‌ام که با پررویی و با اعتمادبنفس کماکان به راهم ادامه داده‌ام… حتما که این ضربه ها کار خودشان را کرده‌اند و زخمشان را زده‌اند ولی این من بوده‌ام که در درون خودم با این حس مادر بد بودن و مادر خودخواه ناکافی بودن جنگیده‌ام و سعی کرده‌ام با یک گوش در و یک گوش دروازه سروته قضیه را بهم بیاورم… اولین بار دخترم دوساله بود که رفته بودیم مجلس ختم یا چیزی شبیه آن. دقیق یادم نیست. بدون آنکه دست دخترم را در دستانم نگه دارم خیلی رها طور بین جمعیت میچرخیدم و احوالپرسی میکردم یکی از زن‌های فامیل که الان تازه فهمیدم چه زن زرنگی بود که از همان حرکت متوجه ی نوع مادرانگی من شد، رو‌کرد به من و گفت «کره به خود نمیگیری»! در کسری از ثانیه کلماتش را تحلیل کردم، کره (با فتحه کاف و کسره ر) در گویش محلی ما به بچه ی بز میگویند. «کره به خود نگرفتن» اشاره به گوسفندانی دارد که بعد از زایمان بچه ی خودشان را زیر پر و بال خود نمیگیرند و به اصطلاح صاحب گوسفندان باید خودش چاره‌ای بیاندیشد تا طفلک تازه دنیا آمده را شیر دهد و … جالب است که بعضی وقتها بعضی گوسفندها علاوه بر بچه ی خود، بچه‌ی یک گوسفند دیگر را هم جمع و جور میکنند… عجب زن زرنگی بود. در کمتر از یک دقیقه بخش بزرگی از شخصیت من را تحلیل کرد. کاری ندارم که مرا قضاوت هم کرد.

 

یک دهه و نیم از مادرشدنم میگذرد، الان دخترم پانزده ساله است، پسرها هشت و شش ساله‌اند و هنوز هم از اینطرف و اونطرف ترکش‌های قضاوت دیگران در خصوص کیفیت مادری‌ام به من میخورد. چکار میکنم؟ اعتراف میکنم که نمیتوانم مثل گذشته یک گوش را در کنم و دیگری را دروازه. میشنوم و زهرشان را میریزند و حالم را خراب میکنند. حالی بین خشم و بغض می‌شود. 

دیروز پسر کوچک را برده بودیم گفتاردرمانی. از مجموع سؤالاتی که پرسید به من این حس را داد که تو چه مادر بیفکری هستی که هم بچه را پیش دبستانی نفرستاده‌ای و هم برای اصلاح مخرج حروف باید بچه را در چهارسالگی میآوردی و الان دقیقه نود است. دلم میخواست به آقاهه میگفتم شما کار خودت را بکن، تمرین هایی که برای گفتاردرمانی لازم است را بده ومن را مجبور نکن بابت اظهارنظرهایت که واقعا نمیخواهم نمیشنوم پول هم بدهم. 

ایکاش میتوانستم  قبل از هر افاضه‌ی فضلی، بخواهم ایزوی دو هزار و چندشان در کنترل کیفیت مادری‌ام را نشانم بدهند. صبوری‌ام کم شده است. دیگر نمیتوانم یک گوش را در کنم و یک را دروازه.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۴ ، ۱۳:۲۸
زری ..