چند روزیست آمدهایم دهات. خانهی باباجون را پارسال قبل از عید از وراث خریدیم. یک خانه ی بزرگ در دل کویر. پنجره های شمالی که باز باشد بادهای تند از روی کویر میآیند تو اتاق. شب باد خنک از روی کویر میآید و روز بادهای گرم و تفتیده.
خانه ی باباجون برای من همیشه همراه با بوی نعنا است. یعنی درستتر آنست بگویم قدیم همیشه بوی نعنا میداد.
تو دشت که راه میرفتیم زمینها سه دسته بودند. زمینهای خودمون، زمینهای مردم که دست ننه باباجونم بودند که اینها همان کسانی بودند که خودشان دهات زندگی نمیکردند و زمینها و باغهایشان را میسپردند به ننه باباجون و دسته سوم که زمینهای مردم بود و ما با هیچیشون کاری نداشتیم. رفتن تو زمین های دسته اول و دوم برای ما آزاد بود. کلی از زمینها نعناکاری بود. فصل درو نعنا که میشد همه جا بوی نعنا میپیچید. ننه و باباجون چادرشب چادرشب نعناها را درو میکردند و در خانه هر جا که چشم میانداختی نعنا بود که پهن شده بود. گونی گونی نعناهای خشک شده را در اتاق دالان میگذاشتند تا تاجرها میآمدند سراغشان و میخریدند میبردند شهر.
آن روزها طی فاصله ی سی چهل کیلومتری دهات تا شهر چندان راحت نبود. اینطور نبود که همه ماشین داشته باشند و برای کوچکترین کاری راه بیافتند و بروند شهر. هر وقت کسی میخواست برود شهر، باید پرسوجو میکرد میدید از ماشیندارها چه کسی میرود شهر، و یا میرفت لب جاده مینشست تا ماشینی گذری سوارش میکرد.
سالی یکی دوبار ننه شال و قبا میکرد و میرفت لب جاده مینشست تا ماشینی گذری سوارش کند و برود شهر. یادم نیست معمولا کار واجبش چه بود ولی یادم هست اگر ما دهات بودیم آن روز همگی شور و هیجان داشتیم که بجنبیم و کمک کنیم تا ننه راهی شود. ننه برای شهر رفتن چادر مشکی سر میکرد و کفش پا میکرد. دم راه افتادن خاله دنبالش صدا میرساند که صبر کن خاک کفشت را بگیرم یا چارقدش را عوض میکرد. چارقد روسری بزرگ سفیدی بود که جلوی گردن زیر چانه سوزن میخورد و محکم میشد.
ننه لب جاده مینشست. من هم پیشش مینشستم، تا یک ماشینی بیایید و سوارش کنم. ننه که سوار میشد و میرفت، من هم برمیگشتم خانه. یک بار که خیلی منتظر شدیم و هیچ ماشینی نیامد، ننه یک تیکه خراشه ی چوب برداشت و شروع کردن با آنها روی خاک خط خط های ریز بکشد و بعد سه سه تا جدا کند… به جای استخاره با تسبیح، روی زمین به ازای هر مهرهی تسبیح یک خط کوچک میکشید، چندتایی که میکشید بعد سه سه تا جدا میکرد. اگر یکی میماند یعنی زود ماشین میاید، اگر دو تا میماند بد بود و ماشین نمیآمد و اگر سه تا خط باقی میماند یعنی صبر … صبر کنی آخرش ماشین میاید. شکی در آن نبود که ننه حتما صبر میکرد. فقط اگر دو خط میماند به معنی بد، و ننه بلند میشد و برمیگشتیم خانه.
معمولا ننه با همان ماشینی که میرفت، وعده میگرفت که برش هم گرداند. ماشینی ننه را در فلکه شهر پیاده میکرد و با ننه هم وعده میشد که ظهر فلانجا سوارش کند.
این روزها که کمآبی است زیاد یاد ننه میکنم. ننه ی بیسواد من قدر آب را میدانست و آموخته بود که چطور در دل کویر زندگی کند. وقتی شیر آب را باز میکرد آب شر شر آرامی داشت در حد شیر آب سماور. همیشه یک ظرف زیر شیر آب داشت که آبها را جمع میکرد برای توی باغچه ی میان حیاط. وقتی برنج میشست آبش را جمع میکرد برای گوسفندها. آن موقع ها کسی این آبها را با نام آبهای خاکستری نمیشناخت. همیشه فکر میکنم نسلهای بی ادعای گذشته از ایران محافظت کردند و آنرا به ما تحویل دادند. ما فرزندان خلفی نبودیم، با اینهمه سواد و ادعا کاری برای نسل آینده نکردیم.
امروز صبح برای انجام یکسری کارهای اداری رفتیم شهر. برای دوستان پیام گذاشتم که داریم میریم شهر. یکی از دوستان گفت نانهای محلی آنجا خوش طعم است. دوستی دیگر از خاطراتش تعریف کرد که اولین نان داغ که از تنور درمیامده سهم بچه ها بوده که با ماست چکیده همانجا پای تنور میخوردهاند…
کارهای اداری که تمام شد، رفتیم نانوایی.
خانه ی باباجون تنور داشت. هنوز هم تنور هست اما دیگر کسی نیست که در آن تنور نان بپزد.
نانها گرد بودند و بزرگ. مثل قرص کامل ماه.
در صف نانوایی ایستاده بودم که زن نانهایش را در سفرهی پارچهای پیچاند و دخترک سه چهار ساله اش را صدا زد، ایران برویم. اسم دختر ایران بود. دخترک موفرفری سرش را بالاگرفت و زیر نور خورشید ظهر کویر چشمهایش را تنگ کرد. ایران پشت سر مادرش داد زد «صبر کن من هم بیام».