یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

پنج صبحه و بیدار شدم. با اینکه ذهنم درگیر برنامه ریزی هست اما برای فرار از برنامه ریختن هی میرم تو شبکه های اجتماعی:( خب تو این خوندن ها یه چیزایی به ذهن آدم خطور میکنه:) 

میدونید من خیلی وقتها به این فکر میکنم که چرا وضعیت ما تکونی نمیخوره؟ چرا اوضاع کشورمون اینقدر بد هست؟ همه مون از ضعف مدیریتی و اقتصادی و سیاسی و‌حتی علیرغم ادعای حضرات ضعف نظامی! مینالیم، پس چرا هیچی هیچ جا درست نمیشه؟ 

میدونید چون تغییر سخته! چون تغییر باید در همه ی سطوح جامعه و بین همه ی مردم باشه. به این نتیجه رسیدم تا وقتیکه ما هنوز مرده هامون و مراسم تسلیت گویی اشان را به این جماعت میسپاریم، وضعیت ما همینطور باقی خواهد ماند:( ما مانده ها، ما بازماندگان تا این حد جسارت نداریم، مراسم وداع عزیزانمان را فارغ از اراجیف اینهایی برپا کنیم که هیچ کدوم به هیچی قبولشون نداریم! بنظرم وقتی میشه به تغییر امیدوار بود که در همه ی اموراتمون به اینها نههههه!!! بگیم. اتفاقا همین مسایل جزیی!

+اول سرحال بودم اما الان ذهنم بین خواب و بیداریه! نمیدونم منظورم را درست رسوندم؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۰۵:۲۱
زری ..

امروز هم دوباره بچه ها را گذاشتم خونه و اومدم کتابخونه. یعنی دومین روزیی که بچه ها با پرستار تنها میمانند البته در حد دوساعت. دیروز پسر بزرگه خیلی خوب کنار اومد و قشنگ خداحافظی کرد، تردید داشتم چون مامانم خونه مون بود اینقدر خوب کنار اومده باشه، اما امروز هم گوش شیطون کر خیلی خوب با قضیه کنار اومد، تا دم در اومد و بوس فرستاد و بای بای کرد اما کوچیکه به محض اینکه دید شال و پالتو پوشیدم شروع کرد به نق نق کردن اما خب دیگه من اومدم.

انشاالله از هفته ی دیگه تمام تایمی که پرستار خونه هست من بیام کتابخونه:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۵۱
زری ..

امروز چهارمین روزی هست که پرستار اومد خونه. خب این چند روز را خونه بودم تا بچه ها به حضورش عادت کنند و البته هر روز یه یک ساعتی به کارهای خودم رسیدم اما بقیه ی زمان را تو خونه میپلکیدم و خونه زندگی را سامون میدادم و کارهای خونه را میکردم. اون یکساعتی را که میشستم پای لپ تاپ پسر بزرگه میاومد مینشست پیش من! گهگاهی حرفی و سوالی میکرد و بقیه اش را با اسباب بازی خودش مشغول میشد. امروز مامانم اومد خونه مون، از قبل تصمیم داشتم امروز یه ساعت از خونه بیام بیرون با اومدن مامانم نظرم برگشت اما باز فکر کردم بیام کتابخونه، تا ساعت یازده خونه بودم و ساعت یازده لباس پوشیدم و اومدم بیرون. با تردید به پسر بزرگه گفتم من میرم بیرون کار دارم و تو پیش خاله باش! برخلاف تصورم با لبخند گفت باشه:) حالا نمیدونم چون مامانم خونه بود اینقدر خوب برخورد کرد یا واقعا اینقدر خوب پذیرفته؟ تازه اومد دم در برام بوس فرستاد و خدافظ گفت و در را هم اون بست:))
فردا که با پرستار با هم باشند معلوم میشه، چکاره ایم؟ اما تصمیم دارم اگر هم گریه کرد بیام بیرون اما همین ساعتای یازده که تا ظهر خیلی طولانی نشه.

این چند روز تازه فهمیدم این دوسال اخیر چقدررررررر من خسته میشدم! یعنی همینکه با آرامش ناهاری گذاشتم و راحت خونه را تمیز کردم و نباید بین این کارها دو تا بچه را ضبط و ربط کنم کلی احساس سبک بودن کارها را کردم:) تازه کلی کارهای عقب مونده ی خونه را گذاشتم همین چند ساعت که پرستار بچه ها را نگه میداشت و یک ساعت هم کارهای لپ تاپی را انجام دادم. اما همون تقریبا سه ساعت که با فراغ بال کارهای خونه را میکردم و مدام یه بچه بغلم نبود کلی مزززه داد:) حقیقتش قبلا خیلی بهم میگفتن یه پرستار بگیر حتی اگر خودت خونه ای اما نمیدونم چرا فکر میکردم باید با هر ضرب و زوری خودم همه ی کارها را بکنم؟ علاوه بر اینکه من الان پرستار گرفتم قرار نیست باز کارم را سبک کنم بلکه عملا میخوام تو اون تایم برنامه های کاری را رسیدگی کنم و باز کار خونه میمونه برای عصر که پرستار نیست و من با سه تا بچه اونوقت خونه ام! فقط این چند روز مزه ی زندگی سبکتر یادم اومد:)) همینجا در مورد همسر یه توضیح بدهم، انصافا شوهر من برای بچه ها بابای خیلی خوبه و براشون خوووب وقت میذاره اما در مورد من و کارهای خونه تا کارد به استخون نرسه فکر نمیکنه باید کاری بکنه خخخ حالا من هم از اون زن هایی نیستم که همه اش تمیز کنن و خونه مرتب باشه ها! نه بابا!!! اون که نمیکنه، من هم فقط در حد ضرورت و اینکه خونه حداقل های نظافت را داشته باشه:) خلاصه در و تخته با هم جور شدیم:0

آهاااان راستی کتاب آئورا را تعریفش را شنیده بودم و دوست داشتم بخونم، تو سامانه کتابخانه نگاه کرده بودم و دیدم این کتابخونه که من میام داره، اون را هم امانت گرفتم:) یه کتاب کوچیک نود صفحه ای هست.

صبح ناهار قیمه گذاشتم، ده دقیقه دیگه برم خونه که ناهار بخوریم:)

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۱۹
زری ..

چند وقته قرار‌ دختری را ببرم استخر، خلاصه چهارشنبه که بدلیل شهادت استخرها تعطیل بود! اصلا باور نمیکردم! اونوقت فکر کن یه روحانی را رییس سازمان ورزشی بولینگ و بیلیارد و فلان کرده اند(سمت اداری اش را دقیق نمیدونم اما تو مایه های ریاست بود)، خب ذهنیت این مدلی غالبه:( خلاصه چهارشنبه کنسل شد و برا پنجشنبه گفتم برادرزاده ام را هم ببرم که اخوی گفت بذار فردا جمعه من بلیط هم دارم، شب مهمونی بودیم و قرار بود برادرزاده بیاد خونه ی ما بخوابه که امروز صبح ببرمشون استخر، که اونجا تردید ویروس کرونا مطرح شد، البته من گفتم عموما شخص مریض که نمیاد استخر و اصلا استخر نرفتن جز موارد پیشگیری نیست! و حقیقتا جرأت نداشتم به دختری بگم کنسل! طفلک خیلی وقته میگه و خودم هم دوست داشتم برویم، نهایتا با تغییر برنامه موافقت کرد با این توصیف که ایشون رفتن خونه ی دایی شون و دیشب اونجا خوابید:) تا کی بشه برنامه ی استخر را عملی کنیم.

امروز میخوام خونه را مرتب کنم که فردا پرستار اومد، خونه مون تر و تمیز باشه؛) 

پسر بزرگه هنوز خوابه و کوچیکه سه ساعته بیداره:( 

خیلی دوست دارم یه روز بساط جوجه ردیف کنم و یه جمعه ظهر دو تا از دوستان را با خانواده شون پارک جنگلی دعوت کنم، هر کدومشون یه بچه دارند که تقریبا همسال پسر بزرگه هستند. انشاالله بشه تو همین بهمن ماه، اصلا هواشناسی را ببینم اگر هوا مساعد بود برای جمعه ی آتی، انشاالله. چون جمعه ی بعدی اش هم انشاالله تولد پسرا باشه:) 

برم پسر بزرگه را بیدار کنم تا جیشش در نرفته:(

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۰۹
زری ..

من تصمیمم این بود که پرستار بگیرم برای هشت ساعت در روز، از طرفی دیگه دنبال این بودم که در دایره ی آشناها جستجو کنم. یه پرستاری قبلا برای برادرزاده هام میرفت که بنظرم خانم خوبی میاومد یعنی مهم‌ترین نکته اش جدیتش بود و اینکه بلد بود با بچه بازی کنه! باهاش تماس گرفتم و‌چون بچه ی خودش مدرسه میرفت و ظهر میاومد گفت نمیتونه تمام وقت بیاد، من هم همون لحظه با خودم فکر کردم شاید همین نیمه وقت برا من هم بهتر باشه تا بچه هام به حضور پرستار عادت کنند. این بود که همون موقع تو مکالمه بهش پیشنهاد نیمه وقت تا ظهر را دادم و قرار شد فکرهاش را بکنه.... الان با هم صحبت کردیم و قرار شد انشاالله از شنبه بیاد، از هشت صبح تا دوازده و نیم:) برای شروع بنظرم خوبه! البته که میدونم شاید هفته ی اول مجبور باشم خودم پیششون بشینم تا بچه ها عادت کنند. آهان فقط یه نکته که گفت احتمالا تا آخر اردیبهشت بیاد به یسری دلایل شخصی، که اون را هم من قبول کردم یعنی فکر کردم تا اون موقع ببینیم چه کاره ایم:)) خلاصه با سیستم توکل به خدا پیش بریم:)) 

+ هر موقع میخوام یه کار ریسکی طور انجام بدهم میگم با سیستم توکل بر خدا:)) یکبار به یه دوستی گفتم با این سیستم برو‌‌جلو! گفت این سیستم به تو خوب ساخته:)))) 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۲۵
زری ..

- دیشب یکی از دوستانی که خیلی وقت بود از هم‌ خبر نداشتیم، با نگرانی پیام داده بود که چرا پروفایلت سیاهه؟ بهش گفتم اصلا دل و دماغ ندارم عوض کنم:( امروز دیگه گفتم بردارم عکس قبلی را بذارم. 

- تصمیم دارم یه پرستار بیارم برای بچه ها، البته هدفم اینه خودم خونه باشم و در واقع کمکی باشه که بتونم بشینم سرکارها و برنامه های خودم. هنوز کسی را نیافته ام فقط چند جا سپردم.

- چقدر هوا این چند روز خاکستری و سرده، اما عملا برف چشمگیری نبارید.

- نمیدونم با اومدن پرستار به خونه کارهامون چطور پیش بره و یا بچه ها چطور با حضورش کنار بیایند؟ دخترم که بزرگه و نصف روز را مدرسه است اما پسرها! هر دو تاییشون خیلی وابسته هستن:( مگر اینکه پرستاری باشه که ذاتا اهل بازی با بچه ها باشه که در اون صورت بچه ها را جذب کنه. اصلا هیچ ذهنیتی ندارم اما چاره ای هم ندارم، باید برم تو موقعیت تا ببینم چی میشه؟! 

- چه روزهای یخ و خاکستری ای هست این روزها؛( برای اینکه بشه گذروند رو آورده ام به دوستانم و دید و بازدید. پنجشنبه جمعه هفته پیش یه دوستی اومد خونه مون و شبش هم رفتیم مهمونی، سه شنبه رفتم خونه ی دوستی ‌‌چند ساعتی حرف زدیم، پنحشنبه هم باز برا ناهار رفتم خونه ی یه دوست دیگه و شب هم مهمانی فامیلی. حقیقتا با این روابط دوستانه دارم خودم را میکشونم، از نظر روانی خیلی خسته ام و از همه بدتر این بلاتکلیفی ام که نه میتونم با مهد خودم و بچه ها را هماهنگ کنم و نه حضور پرستار. چاره ای نیست باید دست بکار بشم تا ببینم نهایتا نتیجه  چی میشه؟ 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۱۴
زری ..

یکماه پیش فایل پروژه را فرستادم برای استاد، قرار بود کامنت های خودش را بذاره و بعد فایل را بفرسته برای خانم دکتر که ایشون هم کاملش کنه و بخشی که مربوط به تخصصش هست را بذاره. چند روز پیش نهایتا به استاد پیام دادم که استاد تغییرات را انجام دادید فایل را بفرستید که من موارد شکلی و ... را هم نهایی کنم. اونوقت تازه میگه از خانم دکتر پیگیر بشوید که فایلشون را ارسال کنند! خب من تا اون موقع فکر میکردم استاد کامنت های خودش را گذاشته روی فایل، تا اینکه زنگ زدم خانم دکتر و گفتند میشه دوباره برام ایمیل کنی!؟ پیام دادم به استاد و گفتم شما میفرستید یا من؟ میگه شما بفرست، پس تا حالا چکار میکردند؟ میخواستم جواب بدهم همون کاری که شما میکردی! تازه این استاد مثلا استادی هست که تو چند تا دانشگاه تاپ مملکت درس میده! نمیگم استاد بدی هست، نه. اما حرفم پویایی اساتید هست و جو غالب بر فضای پژوهشی!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۲۳:۰۱
زری ..

- از اون برف آبان ماه تا این برف آخر دیماه، یه مشت درد و غم و بغض بهمون اضافه شده:( 

- امروز یه کلیپ از مجموعه سخنرانی های تد گوش میدادم، دختری که در۱۳ سالگی از کره شمالی فرار کرده بود، حرفهاش یه جاهایی خیلی تکان دهنده بود. میگفت شما وقتی دلسوزی میکنی یا حس همدردی داری که آن را آموخته باشی و انسان‌ها فی ذاته این حس‌های والای انسانی را ندارند و اینکه اگر شما هیچ وقت آزاد نبوده باشی اصلا نمیتونی همچین مفهومی را تصور کنی! حالا پس چرا این و خواهرش فرار کرده بودند؟ دنبال یه کاسه برنج و فرار از گرسنگی! میگفت اونجا اصلا مفهوم عشق رمانتیک وجود نداره شما فقط یک عشق میشناسی اون هم عشق به رهبر! میگفت همیشه به ما میگفتن رهبر بخاطر ما گرسنگی میکشه و ما همیشه غصه ی اون را میخوردیم و من بعد از فرار وقتی دیگران بهم گفتند رهبر تو عکس ها از همه چاق تر هست متوجه شدم اون چاقه!!! یعنی تبلیغات جلوی چشم‌هایم را گرفته بوده ! و در آخر گفت اگر برای حقوق بشر ماهایی که بیرون از کره ی شمالی هستیم هیچ کاری نکنیم، اونهایی که اون داخل هستند اصلا متوجه نیستند در بند هستند و آزادی چه مفهومی داره. هیچ وقت اینطور به این قضیه نگاه نکرده بودم اینکه یه سری مفاهیم اگر برای ما بدیهی شده بخاطر آموختن اونهاست وگرنه فی ذاته بلد نبوده ایم! این خیلی معنی اش وحشتناکه! یعنی میشه خیلی مفاهیم فاشیستی را با یه زر ورق شیک خوشگلش کرد و به خورد مردم داد! حالا این زر ورق میتونه دین و مذهب باشه! حفاظت از مام وطن باشه! حفاظت از خون شهدا باشد! اعتقاد به اینکه ما خوب تریم و یا بر حق هستیم! اینطوری میشه که به خودمون میآییم و میبینیم انگار یه عده ای عصبانی اند و دارند داد میزنن که چرا فلان گروه سرکار هستند و ما نمیریم سر کار که ما هم مثل اونها بگیم خوب حالا نوبت ماست و شماها باید ماست هاتون را کیسه کنید! اینجاست که واقعا باید خرد جمعی در راس امور باشد و مدام نظرات مختلف همدیگه را تعدیل کنند و عملا مردم وامدار هیچ گروه یا حزبی نباشند.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۸ ، ۱۶:۲۶
زری ..

این مدت خیلی حس های مختلفی را تجربه کردم، ناامیدی، درد، غصه، تنفر، ترس، بیچارگی و استیصال و .... دچار یه حس رکود شدم. هفته ی گذشته عملا شاید به یک پنجم برنامه ریزی هام هم نرسیدم اصلا دلم نمیخواست خودم را از مود غم و غصه در بیارم... من کلا از اون دسته آدمیهایی نیستم که مثلا عکس های پروفایلشون را به مناسبتهای مختلف عوض میکنند یادم نمیآد عکس پروفایل را شاید شش هفت ماهی میشد که گذاشته بودم و تغییری نکرده بود اما هفته ی گذشته بقدری این بغض و درد در تک تک سلول های بدنم زیاد بود که یهو  چشمم افتاد به پروفایلم و در لحظه فکر کردم دلم میخواد برای همیشه سیاه باشه :( پروفایل تلگرام و واتساپ را سیاه کردم و اصلا دلم هم نمیخواد تغییرش بدهم:( حالا مثلا قبلا میدیدم مردمی که عزیزی از دست میدهند خیلی عزا را طولانی میکنند و یا بنر میزنند و .... همیشه نسبت به این کار حس بدی داشته ام اما الان خودم دوست دارم غصه ام را عیان کنم:(

روزهای دوگانه ی خیلی بدی هست ..... تازه من دو تا بچه ی کوچیک دارم که واقعا هر لحظه عشق و زنده گی را با خودشون به زندگی ام تزریق میکنند و دخترم که قشنگ الان روحیه های تینیجری را داره نشون میده و اون هم کلی فراز و فرودهای روحی داره و عملا من را دنبال خودش میکشونه اما با وجود همه ی اینها باز هم زور غم زیاده.... یه حس سرخوردگی عمیق دارم از اینهمه سالی که فکر میکردیم داریم تغییری ایجاد میکنیم و واقعیت اینه که هیییییچ کاری نکرده ایم .... به یه انفعال رسیدم، به یه بی حسی، به یه حس سِر شدن .... دارم فکر میکنم باید این حجم ناامیدی و یأس را بزنم کنار ..... این ذره ذره شخصیت له شده و داغون را باید جمع کنم .... باید ققنوس وار از خاکسترم سر بلند کنم ....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۸ ، ۱۰:۵۹
زری ..

من کلا آدمی نیستم که وقتی مشکلی پیش بیاد بشینم به تسلیم شدن، یعنی عموما مدلم اینطوریه که پنج دقیقه غصه میخورم بعدش میگم خوب حالا باید چکار کنم؟ اما این چند روزه فقط غصه خوردم و دیگه یه موقع هایی حریف اشکهام نشدم... دیروز برای اولین بار یهو دیدم دارم نفرین میکنم! منی که اصلا تا حالا زبانم به نفرین باز نشده بود اصلا انگار میترسیدم از نفرین کردن، انگار تا الان خجالت میکشیدم از نفرین کردن، انگار نفرین کردن بهم نشون میده طرف چقدر بیچاره و مستاصل شده است!!! اما واقعیت اینه من این روزها یه آدم بیچاره ی مستأصلی هستم که هییییییچ کاری از دستم برنمیآد بجز اینکه نفرین بر زبانم جاری شده:( 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۸ ، ۰۹:۴۲
زری ..