overthinking2
خب شروع میکنم به نوشتن، ببینم این ذهن و روان آشفته این نوشته را به کجا میرسونه...
خب من ذاتا آدمی هستم که برای کار کردن و تلاشگر بودن ارزش قایل هستم و همیشه برای آدمهای تلاشگر احترام ویژه ای قایل بوده و هستم. در مورد خودم هم هیچ ابایی نداشته و ندارم که زحمت بعضی کارها را بر خودم هموار کنم و در موردشون حرف بزنم منظورم اینه شاید گاهی اوقات برای انجام برخی کارهای یدی و فیزیکی کمک گرفته باشم اما هرگز این را مایه ی مباهات ندانسته ام و بسیار معدود و بندرت بوده است. بنابراین وقتی به این خصیصه ام نگاه میکنم بنظرم بی انصافی است اگر بگم تحت تاثیر شرایط جانبی و یا بخاطر فرار از برخی مشکلات زندگی این بعد از شخصیت من پررنگ شده است (اینجا بگم که طی یک جلسه ی مشاوره ای که داشتم، مشاور گفت بنظرم اگر زندگی خانوادگی پرفتکی میداشتی که از آن رضایتمندی داشتی، تا این اندازه در موفقیتهای فردی ات پیش نمیرفتی، خب حالا باید یه اشاره به این موفقیت ها بکنم، من در طول این ده سال اخیر، یک لیسانس دوم و یه فوق لیسانس از یکی از بهترین دانشگاههای ایران و یه پروانه وکالت (این پروانه وکالت خودش علاوه بر قبول شدن در آزمون اصلی، هجده ماه کارآموزی و یه آزمون اختبار داشت) و سه بار زایمان داشته ام و سطح زبان انگلیسی ام را از یه زبان در حد دبیرستان به این حدی رسانده ام که ادعای حرف زدن و نوشتن به انگلیسی بکنم هر چند که میدونم خیلی اول راه هستم و پر از ایراد. حالا اگر بگویید قبل از این ده سال اخیر چکار میکردی؟ باید بگم یکسال بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه، با برادر کوچکتر که تازه دانشجو شده بود استارت یک مغازه ی کتاب فروشی و لوازم التحریر فروشی را زدیم که بعد از چهار سال ایشون جدا شد و من سه سال دیگه هم کار را ادامه دادم که نهایتا وقتی دخترم شش ماهه بود من هم مغازه را جمع کردم لازم به گفتنه که وقتی مغازه را جمع کردم مغازه حسابی راه افتاده بود و من هم چم و خم کار را یاد گرفته بودم و سوددهی داشت اما دیگه من را راضی نمیکرد، اون موقع دلم یه شغلی میخواست که تشخص اجتماعی داشته باشه و دو ترم از خواندن در رشته حقوق میگذشت و بچه ی اول دنیا اومده بود و شش ماهه شده بود. حالا با توجه به اینکه ما هیچکدام همچین تجربه ای نداشتیم و اصلا در خانواده ی من اصلا تجربه ی فروشندگی در هیچ زمینه ای نبود، اصلا چرا مغازه زدیم؟ دلیل اصلی این بود که من نتونستم کار پیدا کنم و فکر کردم حالا که جایی نیست که من را بکار بگیره باید خودمون یه کار را راه بندازیم و البته که علاقه به کتاب بی تاثیر در این زمینه نبود :) صادقانه بگم سختترین تجربه ی من برمیگرده به روزهای راه اندازی مغازه، دو تا بچه ی بیست و یکساله و بیست ساله! بدون هیچ تجربه ای! مامانم راضی نبود و دلیلش هم عدم نیاز مالی من بود جمله ای که فراموش نمیکنم مامانم گفت چه کاریه؟ هم بابات داره بهتون بده و هم شوهرت شغلش خوبه! اما خب من فکر میکردم اگر بابام داره که بهمون بدهد و البته که میدهد اما من باید بچه ی خلف باشم و اون چیزی را که بابام میده را با تلاش خودم چند برابرش کنم! همچین جونور چموشی هستم من :)) بابام چهار میلیون بهمون داد که دادیم پول پیش مغازه و یادمه اون سال سالی صد و خورده ای هم اجاره ی ماهیانه میدادیم، حقوق وزارت کار ماهی صد تومن بود! یک شب هم برای دریل کردن قفسه ها بابام تا نیمه های شب اومد کمکمون، من و برادرم بعنوان شریک و شوهرم و بابام که کمک کردند. الان فکر میکنم میبینم خیلی خوش شانس بوده ام بخاطر داشتنشون.
حالا که به همه ی اینها فکر میکنم بنظرم اون حرف مشاور که پیشتر گفتم خیلی خیلی بیربط و اشتباه میآد! فکر میکنم شاید درست تر این بود که اگر من تو این چند سال اخیر روال زندگی پرفکت و رضایت بخشی میداشتم، پرتلاش تر و با روحیه تر ادامه میدادم و از همه ی مسیر لذت میبردم! هان؟
+این اولین بخش از بررسیِ خصیصه ی پشتکار، بیشتر نمیتونم تمرکز کنم یعنی حقیتش نمی دونم چی بنویسم. همین را همین جا منتشر میکنم تا بعدا بیام و بقیه اش را بنویسم.
+میدونم این نوشته ها هیچ ارزشی نداره، فقط بلند فکردنِ یه آدمِ برونگراست که برای اینکه فکرش منسجم بشه باید بلند بلند فکر کنه.
کار خوبی کردی اولا که رفتی مشاوره و از این بابت بهت تبریک میگم.
و البته کار خوبی میکنی می نویسی. من به نوشتن ایمان دارم. ایمان قلبی. گره هایی رو تو ذهنم باز کرده و البته بغض هایی رو آروم کرده که هیچ بنی بشری اینقدر قدرت هم حسی نداره!