ز فلک فتاد طشتم ... به محیط غرقه گشتم
دیروز شوهر و بچه ها رفتند باغ، من موندم خونه که به کارهام برسم تا امروز غروب تنها هستم، حجم کارها و درس خیلی زیاده و همت من کم ... هرچقدر کارهام بیشتره، بجای اینکه متمرکز بشینم سرشون وقت کشی میشه، نمیگم وقت کشی میکنم چون واقعا خیلی هم تقصیر من نیست... ولش کن .... صبح بلند شدم تا چایی دم بکشه رفتم حموم یه دوش گرفتم و اومدم یه لیوان چایی ریختم گوشی را روشن کردم یه دور کوچیک تو گوشی زدم و چشمم خورد به اپ شافل که پخش موسیقی هست یه تصنیف از شجریان گذاشتم و همینطور که پست مینویسم تصنیف گوش میدم و چایی میخورم و با خودم فکر میکنم تو صدای شجریان چیه؟ که اینطور من را با خودش میبره؟ الان دارم تصنیف صنما را گوش میدهم :)) صنما جفا رها کن ... کرم این روا ندارد ... بنگر به سوی دردی ... که ز کس دوا ندارد
دیروز دوستی پادکست هلی تاک را برام فرستاد که با پانته آ وزیری صحبت کرده بود با موضوع ارزش های فردی... باید دوباره گوشش بدهم واقعیت اینه نیاز دارم حلاجی کنم خودم را و یه چیزهایی را روشن کنم.
پریشب در راستای چهارشنبه های فیلم دیدن با دخترم، به پیشنهاد دخترم فیلم خانواده ی فوری را دیدیم، زن و شوهری که تصمیم میگیرند که پدرخوانده و مادرخوانده ی یه بچه بشوند که این تصمیم منجر میشه به پذیرفتن سه تا خواهر و برادر که هر کدوام چالش های مخصوص خودشون را دارند یه دختر نوجوان پانزده ساله و یه پسر هشت نه ساله و یه دختر بچه تقریبا شش ساله. جایی از فیلم زن و شوهر بقدری خسته شده اند و تردید دارند که فقط فکر میکنند دلشون میخواد بچه ها را پس بدهند و در جواب اون حس بدی که دارند که اطرافیان فکر میکنند اینها ادمهای بدی بوده اند با هم میگویند به همه میگیم این دوره ی آزمایشی ما بوده و خانواده ی اصلی بچه ها آماده ی پذیرفتن بچه هاشون شده اند! فیلم ضعیف بود این تردیدها را خوب مطرح میکرد اما نمیتونست خیلی خوب فراز و فرودهای زن و مرد را نشون بوده وخب چون قرار بود به هر حال داستان پایان خوش داشته باشه زودتر سر مشکلات را به هم آورد، اما حتما همه ی ماها تو موقعیت هایی قرار گرفتیم که از قبل اصلا و اساسا در موردش اونگونه که هست فکر نکرده بودیم و خب واقعیت اینه حتی نمیشده خیلی هم خوب فکر کرد چون علاوه بر اینکه همیشه همه چیز مطابق نظر ما پیش نمیره، اصلا وقتی چیزی بقدری برامون جدیده که هیچ تجربه ای نداریم در مورد چی اش میخواهیم فکر کنیم؟ اونوقته که تعارض ها خودش را نشون میده، توانایی های واقعی ما به نبرد با مشکلات واقعی میروند و آدم میفهمه همه چیز اینقدر ناز و گوگولی نیست که ما فکر میکردیم و حتی اگر به مشکلات هم فکر کرده بوده باشیم در عمل راه حل ها اینقدر خوب جواب بده نیستند، بنظر من فارغ از نتیجه، اون آدم دیگه اون آدم سابق نیست. انگار آدم در خودش فرو میریزه.
*عنوان پست یه تیکه از تصنیف صنما شجریان
منم که همیشه دارم یه چی گوش میدم ولی اون موقع که پستت رو میخوندم چایی هم می خوردم و حسابی تو حال و هوای یکسانی باهات بودم :)
اصلا وقتی چیزی بقدری برامون جدیده که هیچ تجربه ای نداریم در مورد چی اش میخواهیم فکر کنیم؟
خب زندگی همین هست دیگه. درس نمیدن امتحان میگیرن :)) در و پیکر هم نداره بری اعتراض کنی که چه وضعشه آخه :)) حداقل قبلش یه ندایی بدین آدم بدونه امتحانه!!
جدای از شوخی! شاید این فروریختن ها و دوباره ساختن ها همون مفهوم زندگی هست.