حالِ خرابِ یه آدمِ به ظاهر خوب
روزهای بدی را دارم میگذرونم. زندگی مردم را نگاه میکنم بنظرم میرسه دو دسته اند! یا فعالانه دارند یه کاری میکنند برای مشارکت در فضای مخالفت و همراهی با اعتراضات و یا یه دسته ای هستند که دارند با تلاش زندگی شخصی خودشون را پیش میبرند و کارهاشون را میکنند و من این وسط در یه برزخی هستم که داره داغونم میکنه. نه آدم فعالی هستم در موج اعتراضات و نه میتونم به برنامه های خودم و درسم و کارهای شغلی ام درست و حسابی برسم. همینجا خودم بگم که میدونم اصلا اینطوری نیست و این دسته بندی من اساسا اشتباهه اما ذهن شکنجه گر من و ذهن ناامید من اینها را به خوردم میده واینطوری هر روز فرسوده تر میشم. از صبح تا شب فقط کارهایی را که خیلی مجبورم و باااید بااااید انجام بدهم را انجام میدم و هر چیزی را که بشه محول کرد به یه تایم دیگه واگذار میکنم به بعد:( درس خوندنم هم که هییییچ! هر روز میگم این را بخون و فلان چیز را تمرین کن و ... یهو میبینم یه هفته گذشته و هیییچ کاری نکردم بجز چند تا تلاش کمرنگ. تو تلگرام پرسه میزنم و مطالب اعتراضی و فراخوان ها را میخونم و بغض میکنم و میشینم گریه میکنم و از این صفحه و کانال میرم تو صفحه ی بعدی. لابلای همه ی این بغض ها و گریه ها برای بچه ها آشپزی میکنم غذاشون را میدم، جمع و جور میکنم، دستشویی میبرمشون و بازی کردنشون را نگاه میکنم و هر وقت خیلی احساس بی پناهی میکنم میشینم و میگم مامتان بغلتون کنه:) سریع یکیشون میاد خودش را می اندازه تو بغلم و اون یکی منتظر میایسته تا نوبتش بشه و اون را هم بغل کنم و باهاشون شوخی کنم:) نفس مامان کیه؟ - من / عمر مامان کیه؟ -من/ ناناز مامان کیه؟ -من/ خوردنی مامان کیه؟ -سریع با خنده اسم اون یکی داداششون را میگویند و من ادای خوردنش را در میارم که اگر من داداشت را بخورم اون تو دل مامان تنهایی حوصله اش سر میبره و با کی بازی کنه؟ و اونجا هر دو به اتفاق به این نتیجه میرسند که من باید آبجی شون را بخورم و دیگه اینجا رهاشون میکنم و مثلا موافقت میکنم که آره راست میگید آبجی را میخورم :)))
از اینهمه بی خاصیت بودن خودم متنفررررررررررم.
دیشب خواب بدی دیدم، تمام پاهام از ترس کرخت و بی حس شده بود. بعد که حالم بهترم شد، گوشی را برداشتم که ببینم ساعت چنده فکر میکردم دیگه باید نزدیک صبح باشه، تازه دو و چهل دقیقه نصف شب بود. از تو اپ زبانشناس یه برنامه باز کردم و پلی کردم و گوش کردم تا خوابم برد. باز دوباره صبح با یه خواب بد دیگه بیدار شدم:(
گوشی را ست کردم که نیم ساعت بخونم و پومودورو آلارم بده، اومدم لپتاپ را باز کردم که برم لیسنینگ کار کنم و به جاش اومدم اینجا گفتم یه چیزی بنویسم شاید این مغزم یه کم سبکتر بشه. الان پومودورو آلارم داد که نیم ساعتت تموم شد و من هنوز اینجام و اصلا هیچ کاری شروع نکردم.
ایکاش امیدوار بودم ....
زری جان با روزهایی که تو میگذرونیم حالت کاملا طبیعیه و اگه اینطور نبوذ باید شک میکردی. ولی خب ماها یه سری وظایف و مسیولیت های دیگه در قبال بچه هامون داریم باید یه جوری خودمون رو جمع کنیم. از کارای کوچیک شروع کن یا هر چیزی که باعث بشه کم کم بتونی تمرکزتو بیدا کنی. من خودم سودوکو رو تست کردم. با اینکه کار مفیدی نیست ولی هدفم این بود کمکم کنه رو یه چیزی تمرکز کنم کم کم کمکم کرد و تونستم کمی خودمو جمع کنم