هیچ بیشه ای بیخاطره نیست ...
این اگر خوشبختی نیست پس چی است؟ اینکه صبح زود بلند شوم، از پنجره ی جنوبی و غربی اتاق نور افتاده باشد تو اتاق، گوشی را برمیدارم، ساعت پنج و نیم صبح است. نیم ساعتی با همان حالت درازکش روی تخت، تو گوشی بچرخم و نهایتا بلند شوم و بروم آشپزخانه، هنوز بعد از بیشتر از دو ماه که به این خونه آمده ایم صبح ها برای بیدار شدن و رفتن به سالن پذیرایی و آشپزخانه ذوق دارم که نور خورشید را که بر پهنای پارک و شهر و کوههای شمالی تهران افتاده است را ببینم. صدای جیغ صبحگاهی طوطی هم میآید. کتری را آب کنم بگذارم روی گاز که برای گرفتن شعله اش و بدقلقی فندکش راه ابداعی خودم را دارم، همزمان که فندک میزند باید پیچ شعله گاز را راست و چپ بچرخانم، تا زودتر ترموکوپلش کار کند و شعله روشن بماند، اوایل سر هر روشن کردن گاز، اول کلی تو دلم غر میزدم و نهایتا به نثار یکی دو جمله ی ناسزایی به اجاق گاز ختم میشد.
یک روزهایی مثل امروز که جمعه است و من هم زود بیدار شده ام، انگار دیدن شهر و پارک و کوه از پشت پنجره برایم کافی نیست، روشنایی و گرمای خورشید و خنکای باقی مانده از شب تشویقم می کند بروم بیرون برای قدم زدن. کیف و گوشی را برمیدارم و ایرپاد در گوش، پایم را از خونه میگذارم بیرون که بوی خوش درختها بعد از یک هفته باران غیرمنتظره ی تهران به مشامم میخورد. خنکی بیسابقهی اردیبهشت ماهِ تهران در این موقع از سال، روحم را نوازش میکند. خوب شد آمدم بیرون.
راسته ی پیادهرو را میگیرم و در خیابان اصلی میروم به سمت پارک که شاملو در گوشم دکلمه میکند "برآنم که زندگی کنم، پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم، پیش از آنکه پرده فروافتد، پیش از پژمردن آخرین گل برآنم که زندگی کنم" ، پارکی که یک راسته ی خیابان را به خودش اختصاص داده، توت های رسیده روی پیاده رو و چمن ها ریخته اند، بوی شیرینی توت به مشامم میخورد و یاد توت خوریهای بچگی را در من زنده میکند. چادرشبهای بزرگ توری مانندی که مامانم از پرده های تور قدیمی دوخته بود، هر کدام مسؤول گرفتن یک طرف پرده بودیم. دستها را باز میکردیم و سعی میکردیم طوری پارچه را بکشیم و نگه داریم که توت بیشتری روی پارچه و کمتری روی زمین بیفتد! هر یک دانه توتی که از پشت سرمان روی زمین میافتاد خودمان و پارچه را میکشیدیم به عقب که مانع از افتادن توت ها روی زمین شویم! اما خب طرف مقابل هم همینقدر مسؤولانه پارچه را محکم گرفته بود! با دو تکان محکم کسی که بالای درخت بود باران توت بود که برسرمان فرود میآمد! بر چشم برهمزدنی وسط پارچه یک کپه توت جمع میشد. توتها به یک لگن بزرگ منتقل میشد و دوباره با راهنمایی کسی که بالای درخت بود یک گوشه ی دیگر زیر درخت، چادرشب به دست میایستادیم به انتظار باران توت و وای به حال روزی که درست جاگیری نشده بودیم و کلی توت میریخت روی زمینJ
شاملو هنوز در گوشم میخواند "برآنم که باشم، در این جهان ظلمانی، در این روزگار سرشار از فجایع، در این دنیای پر از کینه، نزد کسانی که نیازمند منند، کسانی که نیازمند ایشانم" میرسم به پارک، فواره ای که روشن است و مردمی که پیادهروی میکنند، ورزش میکنند و چند نفری با فلاکس چایی و بساط صبحانه.
قدم میزنم و فکر میکنم که اینها همه اگر خوشبختی نیست، پس چی هست؟ اینکه در محله ای قدم میزنم که اولین بار هفت ساله بودم که پا به این محل گذاشتم، هنوز خوشحالی و ذوق مامانم را از خانه بزرگ داشتن یادم است، واقعا هم خانهامان بزرگ بود و کوچه ها و خیابان های این محل که همگی بزرگ و پهن و خوشقواره بودند.
الان که پشت میز تحریرم نشسته ام و از پنجره ی اتاقم به خیابانی نگاه میکنم که طی این سالها هزاران بار از آن رد شدهام، دختری را به یاد میآورم که دوچرخه سواری میکرد، دختری که عادت داشت صبحها مسیر خانه به مدرسه کتاب درسی اش را بخواند، ظهرها با گرسنگی سلانه سلانه مسیر مدرسه به خانه را برگردد، آن موقع هم نمیدونستم که چقدر خوشبختم!
پشت میز تحریر، از پشت پنجره به خیابان نگاه میکنم و نمیدانم آن دختر بچه ی هفت-هشت ساله چقدر تغییر کرده است؟ هنوز هم نمیداند چقدر خوشبخت است؟ هنوز هم نگرانی هایی دارد، هنوز هم غصه هایی در گوشه ی دلش دارد ولی مطمئن هستم با درخشش خورشید احساس خوشبختی میکند، باور دارد که علیرغم همه ی مشکلات و سختی ها خوشبخت است.
* عنوان از شعر شاملو
* عکس پنجره ی مذکور در کانال تلگرام گذاشته شد :)
فوق العاده بود عزیزم😍
خیلی حرفه ای نوشته شده بود🌷🌷 احسنت👌🤩