من از قبل عید که مامان اینا را دیده بودم دیگه این مدت نرفته بودیم پیششون البته شوهر میرفت تهران اما من نرفته بودم، بخاطر اینکه رفتن با بچه ها و حفظ مسایل بهداشتی خیلی سخت بود. اول هفته بار و بندیل را جمع کردیم و اومدیم تهران که برویم عیدمبارکی مامانم اینا:)) واقعا دلم براشون تنگ شده بود. دو روز و نصفی تهران بودیم که سه مرتبه رفتیم خونه شون:) کلی هم با بابام گپ زدم. من و بابام همیشه با هم خیلی حرف داریم برای زدن:)) خداروشکر خیلی خوب بود و واقعا از صمیم قلب خدا را شاکرم. یه چیزی همینجا بگم؛ من هر موقع برای نعمتی خدا را شکر میکنم یه جوری ته دلم خجالت میکشم انگار خوشحالم که جای اونهایی که از اون نعمت محرومند نیستم:( نمیدونم تونستم منظورم را برسونم؟
این روزها هم همینطور میگذرند و نمیتونم خیلی بر زبان خوندن متمرکز بشم، هرچند هروقت هوا آفتابی باشه بچه ها توی باغ هستند اما خب نمیشه که رهاشون کنم مدام باید حواسم بهشون باشه، راهبراه تغذیه دادن و دستشویی بردن و تعویض لباس و اینطور کارها را به پخت و پز و کارهای روتین اضافه کنیم عملا زمان مفید و منسجمی باقی نمی مونه که بتونم روی برنامه هام متمرکز بشم:( آخه نمیشه هم مثلا بچه ها تو باغ با مادرشوهرم باشند و هم اون بنده خدا بیاد ناهار بذاره! خخخ خلاصه اینکه به زور خودم را میکشونم در حد روزی نیم ساعت بشه:(
اما حقیقتا هوای آزاد و آفتاب اینجا خیلی روحیه ام را خوب کرده.
کناب خوندن هام هم خیلی رکود داشته:( الان چند تا کتاب نصفه نیمه دارم:( دختری از ایران تا پیروزی انقلاب خونده شده و همونطور مونده، کتاب گوشواره ها از شیدا اعتماد صاحب وبلاگ روزنگار خانم شین، با اینکه فوق العاده خوش خوان هست همینطور مونده! کتاب مردی به نام اوه تا تلاش چند باره اش برای خودکشی را خوندم و مونده بقیه اش، کتاب شدن میشل اوباما تا نوجوانی میشل و اولین قرارهای دوست دختری دوست پسری اش را خوندم و بقیه اش مونده:( هی هی هی چقدر من به زمانی برای خودم نیاز دارم!
مهمترین نکته ای که این روزها فهمیدم؛ اینکه من آدم زندگی در باغ و هوای آزاد هستم، منظورم اینه اصلا هیچ وقت آپارتمان های شیک من را وسوسه نکرده و نمیکنه اما زندگی در فضای باز با امکانات معمولی و بعضا غیرشیک خیلی با روحیه ام سازگار هست:)