صبح بیدار شد دید شوهرش زودتر رفته بیرون، قرار بود پیش بچه باشه تا اون بره به کارهاش برسه. با خودش فکر کرد شاید رفته تا نونوایی، یه ربع صبر کرد وقتی دید خبری از شوهرش نشد بهش زنگ زد.
- سلام کجایی؟
- سر کارم!
- مگه قرار نبود پیش بچه باشی تا من برم؟
- مگه قرار نبود مامانت بیاد؟
- مگه من دیشب ازت نپرسیدم که هستی خونه؟ گفتی آره؟
- نه!
- مگه نپرسیدم خونه اید براتون ناهار بذارم؟ گفتی بذار!(در حین اینکه داره این جمله را میگه با خودش فکر میکنه ولش کن حالا اثبات این و بحث کردن فایده ای نداره) دوباره سریع میگه:خب! حالا کی میآیی؟
- قرار بوده این اقا صبح بیاد براش یه چیزایی را توضیح بدهم، اون بیاد نیم ساعت بیشتر کار ندارم!
- خیلی خب باشه! همزمان زن نگاه ساعت میکنه و میبینه یک ربع به نه شده!
یک ساعت بعد مرد زنگ میزنه:
- این آقا نیومده هنوز! میخواهی بروی بچه را بیار خونه ی مامانت!
- بعدش بچه را برداری، دوباره راه بیندازی بیاری خونه؟
- آره!
زن همزمان که با خودش فکر میکنه اوووووف تو این وضعیت کرونا بچه را عین گوشت قوربونی برای نیم ساعت راه بیندازه دنبال خودش و تازه باز دوباره خونه ی مامانش هی تعارفهای مادر که بمونه بچه خب! فلان چیز را درست کنم براش و .... در جواب مرد میگه برا نیم ساعت نمیخوام بچه را راه بیندازم، منتظر میمونم تو خونه تا بیایی.
دیگه زن بیخیال ساعت و نیومدن مرد میشه و شروع میکنه به کارهای روتین خودش و همزمان فکر کردن به رفتارهای مرد که چطور یه طرفه برنامه ریزیها را بهم میریزه و هر جور خودش صلاح بدونه رفتار میکنه و این حس نادیده گرفته شدن که به زن القا میشه .
صدای توقف آسانسور توی طبقه شون که میشه نگاه ساعت میکنه و میبینه ساعت دوازده و ربع شده.
همزمان با وارد شدن مرد به واحد، بچه میره جلوی در و زن بلند میشه مانتویش را میپوشه و بدون اینکه یک کلام با مرد یا بچه اش حرفی بزنه از خونه میره بیرون، تو ماشین که میشینه همزمان با استارت زدن با خودش فکر میکنه دیگه حوصله ی حرف زدن باهاش را ندارم.