عکس العمل من در برابر همه ی بدبختی ها و کارها و فشارهایی که روی دوشمه: دلم میخواد بخوابم.
عکس العمل من در برابر همه ی بدبختی ها و کارها و فشارهایی که روی دوشمه: دلم میخواد بخوابم.
درب بالکن باز هست و همراه با هوای خنک صبحگاهی صدای نماز عید فطر که در مسجد میخوانند به گوش میرسد. اللهم اهل الکبریا و العظمه و اهل الجود و الجبروت .... سه تا کوچه و یه پارک تا مسجد فاصله هست ولی بقدری گوشش با این صدا آشناست که با همه ی فاصله میتواند بفهمد دارند چه میخوانند. صدا با خودش کلی خاطره را بهمراه میآورد. اسالک بحق هذا الیوم الذی جعلته للمسلمین عیدا ..... با خانوادهاش که تقریبا همگی پایه بودند برای نماز عید، صبح روز عید بیدار میشدند و میرفتند همین مسجدی که الان صداش میاد، مسجد کنار یک پارک بزرگ هست و علیرغم اینکه مسجد بزرگیه ولی آنقدر جمعیت زیاد بود که صفهای نماز تا نیمه های پارک کشیده میشد. بیشترین ارتباطی را که با نماز عید فطر میگرفت برمیگردد به تقریبا بیست سالگیش. ذخرا و شرفا و کرامه و مزیدا ان تصلی علی محمد و آل محمد ..... صدای دعای قنوت در فضا میپیچید و همینطور که نماز از بلندگو پخش میشد، او هم همزمان از روی برگه دعای قنوت را همراهی میکرد و میخواند. تیکه کاغذی که یک رویش متن دعای قنوت چاپ شده بود و روی دیگرش لیست انتخاباتی اصلاحگران با عکس خاتمی. فضای روحانی و نوستالژیکی برایش زنده شد. یک جوان بیست ساله که هیچ وقت مذهبی دو آتیشه نبود اما ابایی از شرکت در برخی مراسم و مناسک مذهبی نداشت، مذهب گویا فقط مذهب بود، آدمهایی که برای خواندن نماز عیدفطر میآمدند متعلق به یک قشر خاص اعتقادی نبودند، حضورشون نشانه ی تایید سیاستهای حاکمیت نبود، اگر هم بود حداقل برای یک دختر بیست ساله اینقدر واضح نبود که از بودن در یک جمعیت مذهبی از خودش بدش بیاید، فضا براش جاذبه ی معنوی داشت. ان تدخلنی فی کل خیر ادخلت فیه محمدا و آل محمد ..... الان اما خودش را از این تفکر دور میدید. چهره ی بچه ها و جوانها جلوی چشمانش رژه میرفت. تک تک بغض ها و اشکها و استیصالی که تجربه کرده بود، هوای کثیفی که به زور فروداده بود و خفه اش کرده بود را به یاد میآورد. ان تخرجنی من کل سوء اخرجت منه محمدا و آل محمد .....
اسمش نسا بود، ما بهش میگفتیم خاله نسا. نوجوون بودم که فهمیدم اصلا هیچ رابطه ی خونی با مادربزرگم نداره ولی نمیدونم واقعا چرا و چطور بهش میگیم خاله نسا؟ جالبی قضیه این بود که خواهر نداشت و بر حسب روزگار هیچ وقت قرار نبود خاله بشه. وقتی فهمیدم خاله ی مامانم اینها نیست اصلا نمیتونستم باور کنم چون بطرز عجیبی شبیه مادربزرگم بود! سعی کردم مامانم را متقاعد کنم که اشتباه میکنه و حالا اگر خاله ی واقعی اش نیست احتمالا دختر خاله ای، دختر دختر خاله ای، یه چیزی اش هست که مامانم نمیدونه و باید درصدد فهمیدنش بربیاد!
تا اینکه ازدواج کردم و دیدم خانواده شوهرم بهش میگند عمه نسا! همون اوایل به شوهرم گفتم چرا میگید عمه نسا؟ خاله نسا درسته! شوهرم گفت عمه ی مامانمه:) گفتم مطمینی؟ چیزی نگفت فقط نگاهم کرد که احتمالا معنی اش این بود که عمه مون را بعد یه عمر نمیشناسیم؟! یه بررسی کردم با کمترین تلاشی دیدم بله! اونقدر که عمه بودنش قطعی هست، خاله بودنش نیست. اما خب من باز هم بهش میگفتم خاله نسا، برای من خاله نسا بود که شبیه مامان بزرگم بود.
دخترم را حامله بودم که تو یه عروسی صدای باند اینقدر زیاد بود که رسما زمین را میلرزوند، انگار بچه تو دلم خودش را جمع کرده بود، رفتم یه کمی تو اتاق مدیر تالار بشینم که دور از صدا به خودم و بچه استراحت بدهم، خاله نسا هم که صدا اذیتش میکرد قبل از من رفته بود تو دفتر تالار نشسته بود. نشسته بودیم که با همون لحن مادربزرگیش گفت الان کیک را بریدند کجا بردند؟ نباید بین مهمونها میدادند؟ اون پسره که مسؤول تالار بود وقتی دید من هم نمیدونم، گفت فردا تشریف بردید پاتختی کامتون را شیرین میکنید! خاله نسا در جا گفت ما کیک نخورده دهنمون شیرینه :) پسره که توقع این نکته سنجی و حاضرجوابی را نداشت، ساکت شد و من برای بار هزارم از خاله نسا خوشم اومد:)
یه روز صبح زنگ خونه را زدند، آیفون را جواب دادم برادرم بود گفت نون تازه خریدم، برای شما هم گرفتم. میایی دم در بگیری؟ لباس پوشیدم سریع رفتم تو حیاط دم در، داداشم که داشت نون را بهم میداد انگار منتظر باشه خبری بهش بدهم، دید من چیزی نگفتم، این پا و اون پا کرد و آخرش گفت پسرکوچیکه خاله نسا فوت کرده. هاج و واج نگاهش کردم، پرسیدم فوت کرده یا حالش بده؟ گفت فوت کرده. نپرسیدم چرا و چطور؟ پرسیدم میآیی بالا؟ گفت نه، گفتم مرسی نون گرفتی برامون. مسخ شده رفتم بالا، آماده شدم بریم خونه شون. تو مسیر یاد شبی افتادم که تو مراسم عقد یکی از نوههاش که مهمونهای زیادی داشتند گفت من اینقدر دوست دارم عمرم طولانی باشه که عروسی همه نوه ها را ببینم. این زن قبلا هم داغ از دست دادن دخترش و نوهاش را دیده بود، گرم و سرد دنیا را چشیده بود، روزگار را میشناخت که در پس هر شادی، غمی را در کمین نگه داشته. روزگار نمیتونست غافلگیرش کنه یا به زانو دربیاردش. آنقدر قوی و با انگیزه بود که انگار به روزگار میگفت تو کار خودت را بکن، غمها و شادیها را یکی از پس دیگری بفرست، من با شادیهاست که خانوادهام، بچه هام، نوهها و نتیجهها را دور هم جمع میکنم.
دیگه چند سالی بود که خونه پسرش زندگی میکرد، هر وقت میرفتیم خونه شون لذت میبردم از رفتار نوه ها باهاش، چند باری دیده بودم پسرها صداش میکردند گل نسا:))
پارسال عید که رفتیم دیدنشون، موهاش را رنگ کرده بودند، یه رنگ کاراملی خیلی خوشرنگی بود که با نرمی و لطافت موهاش خیلی زیبا بود، موقع خداحافظی نشستم پهلویش و همینطور که بوسیدمش گفتم چقدر رنگ موهاتون خوشگله! با یه ذوقی گفت عروسم برای عید موهام را رنگ کرده، رو کردم به عروسش گفتم چه رنگش را قشنگ درآوردید! امسال عید که رفتیم عیددیدنی، دیدم موهاش را رنگ نکردند اما خیلی خوشگل کوتاه کرده بودند، موهای نرمش جوگندمی سفید سیاه بود، با خودم گفتم نوه های قرتی دیدند این مدلی مد هست، امسال رنگ نذاشتند براش:) پرسیدم موهاتون را کی کوتاه کرده اینقدر خوشگل؟ حواسپرتی داشت و اسمها یادش نمیاومد، عروسش جواب داد. من که به یاد نمى آوردم صاحب اسم کى بود، نگاهش کردم، گفتند داماد خواهرشوهرم. یعنی داماد دخترش، موهای مادربزرگ همسرش را کوتاه کرده، حس خوبی گرفتم از همه شون.
امروز صبح فهمیدم خاله نسا دیشب فوت کرده. یاد مامانبزرگم افتاد که عصر عید فطر هجده سال پیش فوت کرد و من هر وقت خاله نسا را میدیدم میگفتم چطور اینها با هم خواهر نبودند ولی اینقدر شبیه بودند؟ بغض گلویم را گرفت، یه مادربزرگ دیگه برای همیشه، یه خاطره شد. روحش شاد.
.
سال ۴۰۲ هم داره نفسهای آخرش را میکشه، سال پر ماجرایی بود، هرچند که اگر بخوام تیتروار بیان کنم کار خاصی و ثمره ی خاصی برام نداشت اما خودم میدونم که خیلی اتفاق های درونی زیادی برام افتاد، خیلی حسهای درونی ای را تجربه کردم که نسخهی جدیدتری از خودم را بهم نشون داد. لازم بود همه ی این اتفاقها، البته که زندگی خیلی راحتتر میشد اگر قرار نبود و مجبور نبودیم اینهمه پوست بندازیم. اما خب هر کسی یه سبکی داره برای زیستن:)
برای همگی سالی پرتلاش آرزو میکنم، و امیدوارم تلاشها در مسیر درست باشه و کام همگی به شیرینی نتیجه شیرین بشه.