یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

  وکیل طرف دعوا تماس گرفت که جلسه مذاکره بگذاریم و قبل از وقت رسیدگی دادگاه، خودمان دعوا را حل‌وفصل کنیم. در جوابش گفتم "من همیشه از توافق استقبال میکنم". جلسه برای ساعت شش بعد از ظهر در دفتر وکیل طرف دعوا تعیین شد. با موکل هماهنگ کردم که ده دقیقه زودتر در حوالی آدرس همدیگر را ببینیم و با هم برویم سر قرار.

همینطور که با موکلم حرف میزدم و به سمت آدرس میرفتیم به یک ساختمان مخروبه رسیدیم. یک نگاهی به پلاک انداختم و یک نگاهی به موکلم. با چشمهای گشاد پرسیدم اینجاست؟ موکل نگاهی به گوشی اش و آدرس انداخت و دوباره پلاک را نگاه کرد. ابروها را بالا انداخت و گفت بله ظاهرا! یک ساختمان قدیمی بود با یک در کوچک طوسی رنگ، در حوالی میدان نارمک. دفتر در منطقه خوبی بود . دو سه تا زنگ داشت که هیچکدام کار نمیکردند، تماس گرفتم به وکیل و اطلاع دادم که پایین دم در هستیم. در باز شد.

 

بویی به دماغم خورد و دماغم را چین دادم . در برابرم یک راهرو باریک بود با پله های سیمانی بلند که برای بالا رفتن حداقل پنجاه سانتی باید پاهایم را بلند میکردم. روبروی در ورودی ساختمان در انتهای یک راهروی سه چهار متری یک در چوبی کهنه بود. از کنار در رد شدیم و پله ها را رو به بالا رفتیم. در طبقه دوم یک پسر جوان تقریبا سی ساله با کت شلوار و جلیقه ی سبز صدری ایستاده بود. با خوشرویی سلام کرد و ما را دعوت به داخل کرد. وارد یک هال شدیم که که با یک دست مبل راحتی چرم نه چندان شیک پر شده بود با یک میز وسط، دیگر هیچ جایی برای هیچ وسیله ای اضافه ای باقی نگذاشته بود. در پشت سر آشپزخانه بود که با یک کانتر به هال باز میشد و پنجره رو به خیابان اصلی داشت. سراغ وکیل را گرفتم و همزمان که اشاره میکردم به یکی از مبل ها پرسیدم: «همینجا بنشینیم؟». پسر جوان به سمت یک در اشاره کرد و گفت: «البته آقای وکیل اینجا هستند.» من که نیمه نشسته بودم ایستادم و گفتم: «خب پس اگر بهتره برویم به این اتاق.» پسر گفت:«بله بی زحمت» و از جلوی در کنار رفت.

 

با موکل وارد اتاق شدیم. دفتر یک اتاق مستطیل دراز تقریبا چهار متر در یک و نیم متر بود. بوی متعفن سیگار مانده در اتاق پیچیده بود و بیشتر شبیه سلول بود یا دخمه تا دفتر کار. دو مبل چرمی مشکی روبروی در گذاشته بودند که بالا سر مبل ها یک پنجره ی آهنی طوسی رنگ قرار داشت که تکه هایی از آن زنگ زده بود و در انتهای اتاق میز آقای وکیل بود. وکیل پشت میزش ایستاده بود، یک مرد تقریبا سی و خورده ساله قد بلند با موهای به شدت آب و تاب داده شده و پوستی صورتی رنگ. صورت صاف و تمیزی داشت با بینی ای خوش فرم و خوش تراش. انگار سعی کرده بود تمام کم و کاستی های محیط را یک تنه با سر و وضع خودش جبران کند. وصله ی ناجوری بود در آنجا.

فضا طوری تنگ بود که همزمان با ورود ما به اتاق، وکیل دیگر نمیتوانست به سمت در و وسط اتاق بیاید. از همان پشت میز خوش‌آمدگویی و سلام علیک کرد. هوای اتاق به شدت سنگین وگرفته بود. وکیل گفت: «بوی سیگار که اذیتتون نمیکنه؟» همزمان که حواسم بود روی بدجنسی ام دارد تصمیم میگیرد، برای توجیه خودم فکر کردم دلیلی ندارد مراعات حالش را کنم، سریع جواب دادم: «چرا اذیت هستم» و برای اینکه حس عذاب وجدانم را کم کنم لبخندی کمرنگ زدم. همینطور که به پنجره نگاه میکردم پرسیدم: «پنجره باز نمیشه؟» که گفت: « بله باز میشه!» نگاهش کردم و پرسیدم: «میشه پنجره را باز کنم هوا عوض بشه؟» وکیل گفت: «بله» و سریع ادامه داد: «چقدر عجیب! وکیل باشی و بوی سیگار اذیتت کنه؟»

 

فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم. خودش را از تکاپو ننداخت و ادامه داد: «من که وقتی لایحه مینویسم گوشی را سایلنت میگذارم کنار دستم و فقط سیگار و قهوه!» و ژست کاغذ و قلم و نوشتن به خودش گرفت. قیافه ی متعجبی به خودم گرفتم و گفتم : «فکر نمی کردم هنوز کسی با کاغذ و قلم لایحه بنویسه!» پنجره را  باز کردم و با اشاره دست به موکلم تعارف کردم که بنشیند. نشستم و با لبخندی رضایتبخش به آقای وکیل نگاه کردم و گفتم: «بفرمایید، من هستم در خدمتتون.»

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۵:۳۹
زری ..

این اگر خوشبختی نیست پس چی است؟ اینکه صبح زود بلند شوم، از پنجره ی جنوبی و غربی اتاق نور افتاده باشد تو اتاق، گوشی را برمیدارم، ساعت پنج و نیم صبح است. نیم ساعتی با همان حالت درازکش روی تخت، تو گوشی بچرخم و نهایتا بلند شوم و بروم آشپزخانه، هنوز بعد از بیشتر از دو ماه که به این خونه آمده ایم صبح ها برای بیدار شدن و رفتن به سالن پذیرایی و آشپزخانه ذوق دارم که نور خورشید را که بر پهنای پارک و شهر و کوه‌های شمالی تهران افتاده است را ببینم. صدای جیغ صبحگاهی طوطی هم میآید. کتری را آب کنم بگذارم روی گاز که برای گرفتن شعله اش و بدقلقی فندکش راه ابداعی خودم را دارم، همزمان که فندک میزند باید پیچ شعله گاز را راست و چپ بچرخانم، تا زودتر ترموکوپلش کار کند و شعله روشن بماند، اوایل سر هر روشن کردن گاز، اول کلی تو دلم غر میزدم و نهایتا به نثار یکی دو جمله ی ناسزایی به اجاق گاز ختم میشد.

 یک روزهایی مثل امروز که جمعه است و من هم زود بیدار شده ام، انگار دیدن شهر و پارک و کوه از پشت پنجره برایم کافی نیست، روشنایی و گرمای خورشید و خنکای باقی مانده از شب تشویقم می کند بروم بیرون برای قدم زدن. کیف و گوشی را برمیدارم و ایرپاد در گوش، پایم را از خونه میگذارم بیرون که بوی خوش درختها بعد از یک هفته باران غیرمنتظره ی تهران به مشامم میخورد. خنکی بی‌سابقه‌ی اردیبهشت ماهِ  تهران در این موقع از سال، روحم را نوازش میکند. خوب شد آمدم بیرون.

راسته ی پیاده‌رو را میگیرم و در خیابان اصلی میروم به سمت پارک که شاملو در گوشم دکلمه میکند "برآنم که زندگی کنم، پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم، پیش از آنکه پرده فروافتد، پیش از پژمردن آخرین گل برآنم که زندگی کنم" ، پارکی که یک راسته ی خیابان را به خودش اختصاص داده، توت های رسیده روی پیاده رو و چمن ها ریخته اند، بوی شیرینی توت به مشامم میخورد و یاد  توت خوریهای بچگی‌ را در من زنده میکند. چادرشبهای بزرگ توری مانندی که مامانم از پرده های تور قدیمی دوخته بود، هر کدام مسؤول گرفتن یک طرف پرده بودیم. دستها را باز میکردیم و سعی میکردیم طوری پارچه را بکشیم و نگه داریم که توت بیشتری روی پارچه و کمتری روی زمین بیفتد! هر یک دانه توتی که از پشت سرمان روی زمین میافتاد خودمان و پارچه را میکشیدیم به عقب که مانع از افتادن توت ها روی زمین شویم! اما خب طرف مقابل هم همینقدر مسؤولانه پارچه را محکم گرفته بود! با دو تکان محکم کسی که بالای درخت بود باران توت بود که برسرمان فرود میآمد! بر چشم برهمزدنی وسط پارچه یک کپه توت جمع میشد. توتها به یک لگن بزرگ منتقل میشد و دوباره با راهنمایی کسی که بالای درخت بود یک گوشه ی دیگر زیر درخت، چادرشب به دست می‌ایستادیم به انتظار باران توت و وای به حال روزی که درست جاگیری نشده بودیم و کلی توت میریخت روی زمینJ

شاملو هنوز در گوشم میخواند "برآنم که باشم، در این جهان ظلمانی، در این روزگار سرشار از فجایع، در این دنیای پر از کینه، نزد کسانی که نیازمند منند، کسانی که نیازمند ایشانم" میرسم به پارک، فواره ای که روشن است و مردمی که پیاده‌روی میکنند، ورزش میکنند و چند نفری با فلاکس چایی و بساط صبحانه.

قدم میزنم و فکر میکنم که اینها همه اگر خوشبختی نیست، پس چی هست؟ اینکه در محله ای قدم میزنم که اولین بار هفت ساله بودم که پا به این محل گذاشتم، هنوز خوشحالی و ذوق مامانم را از خانه بزرگ داشتن یادم است، واقعا هم خانه‌امان بزرگ بود و کوچه ها و خیابان های این محل که همگی بزرگ و پهن و خوش‌قواره بودند.

الان که پشت میز تحریرم نشسته ام و از پنجره ی اتاقم به خیابانی نگاه میکنم که طی این سالها هزاران بار از آن رد شده‌ام، دختری را به یاد میآورم که دوچرخه سواری میکرد، دختری که عادت داشت صبح‌ها مسیر خانه به مدرسه کتاب درسی اش را بخواند، ظهرها با گرسنگی سلانه سلانه مسیر مدرسه به خانه را برگردد، آن موقع هم نمیدونستم که چقدر خوشبختم!

 پشت میز تحریر، از پشت پنجره به خیابان نگاه میکنم و نمیدانم آن دختر بچه ی هفت-هشت ساله چقدر تغییر کرده است؟ هنوز هم نمیداند چقدر خوشبخت است؟ هنوز هم نگرانی هایی دارد، هنوز هم غصه هایی در گوشه ی دلش دارد ولی مطمئن هستم با درخشش خورشید احساس خوشبختی میکند، باور دارد که علیرغم همه ی مشکلات و سختی ها خوشبخت است.

* عنوان از شعر شاملو  

* عکس پنجره ی مذکور در کانال تلگرام گذاشته شد :)

 

 

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۹:۳۹
زری ..