خیلی وقتها دلم میخواد بیاد اینجا بنویسم اما اینقدر ریز ریز کار دارم که تا میآد فکرم متمرکز بشه، یه کاری پیش میاد و مجبور میشم برم. (الان یه پرنده ای داره صدا میده شبیه جیغ کشیدن هست منظورم اینه جیک جیک نیست، پسری میگه مامان صدای میمونه؟؛)) )
خب هنوز ما باغیم و شوهر هفته ای چند روز صبح ها میره تهران و شب برمیگرده. با بچه ها خیلی سخته بخوام بیام تهران و برگردیم باغ، از بس باید مراقب باشیم دست به جایی نزنند و خلاصه استرس ویروس دارم. اینه که من کماکان اینجا هستم. هوا هم که فوق العاده هست، شکر خدا. راستی یه خبر خوب میوه ها را سرما نزده و وقتی میرم تو باغ چغله بادام و چغله زردآلو و گوجه سبز هست که میشه خورد. امروز صبح هم رفتم تو باغ راه برم یادم نبود روزه شده ام، یهو اومدم دست کنم گوجه سبز بکنم بذارم دهنم که لعنتی یادم افتاد:)) خخخ
دیشب با دختری نشسته بودیم به کتاب خوندن تا سه نصفه شب بیدار بودیم! آهان آخه ما که کارت عضویت کتابخونه داشتیم یکماه طاقچه ی بی نهایت برامون باز شده؛) از اول اردیبهشت. اینه که هر کدوم جدا جدا برا خودمون تو گوشی و تبلت کتاب میخوندیم. تو این چهار پنج روز دو تا کتاب طنز خوندم یکی از مونا زارع به اسم چگونه با پدرت آشنا شدم؟ و یکی کتاب آبنبات پسته ای. قبلا آبنبات هل دار را خونده بودم. بنظرم طنزهای اون بهتر بود و نکته ی دیگرش اینکه تو آبنبات هل دار تحت تاثیر قرار میگرفتی تا میاومد اشکت سرازیر بشه یهو یه چیز خنده دار میگفت اما تو آبنبات پسته ای یا یکنواخت بود یا خنده دار:) آبنبات دارچینی را هم دوست دارم بخونم.
دیشب ساعت سه خوابیدم وچهار و نیم بلند شدم یه کم سحری خوردم و یه نصف سیب. چون تنها بودم همت نکردم چایی بذارم. اذان شد مسواک و نخ دندان و وضو گرفتم نماز خوندم و سریع خوابیدم:) خیلی کسری خواب داشتم و میدونستم پسر کوچیکه هفت و هشت صبح بیدارم میکنه که همونم شد:(
این روزها به دختری مقداری مسوولیت کارهای خونه را میدهم، در حد اینکه ظرفهای یک وعده ی غذا را بشوره. اوایل خیلی چونه میزد و از اونطرف مادرشوهرم هم ازش حمایت میکرد که من بیکارم و میشورم و بعدا هر وقت لازمش شد یاد میگیره و فلان و...خلاصه باید در دو جبهه میجنگیدم اووووف چند باری تو باغ راه میرفتیم به دختری اعتراض کردم که وقتی کاری بهت میگم و مسوولیتی رو دوشت هست اول بی صدا اون را انجام بده، بهش گفتم من خیلی بدم میاد وقتی چونه میزنی و مامان جونت میاد میگه من میشورم و .... به دختری گفتم مگه خدایی نکرده ضعیفی یا مشکل جسمی داری که اینطور رفتار میکنی و دیگران بیایند بهت کمک کنند؟ از اونطرف هم به مادرشوهرم چند باری به صراحت گفتم من برام مهمه دختری تا این اندازه متوجه ی کارهای خونه باشه و حواسش باشه این کارها الکی الکی انحام نمیشه و یه نفر باید براشون وقت و انرژی بذاره. این چند روزه خیلی بهتر شده و فکر کنم دارم نتیجه میگیرم ! دیروز سر سفره ی ناهار یهو دیدم دختری داره ظرفها را میشماره و گفت من ظهر ظرف میشورم:)) خخخ
دو هفته ای میشه روزها به پسر کوچیکه شیر نمیدهم و محدود شده به شیر دادن در شب. انشاالله تا پایان پانزده ماهگی کامل از شیر گرفته میشه:)
در مورد ماه رمضون، من آدم مذهبی ای نیستم مثلا روزه هایی که در روزهای ماه رمضون نگرفته باشم را دیگه بعدا قضا نمیگیرم و یا خیلی چیزهای دیگه مثل تکالیف روزانه ی مذهبی را. اما همیشه یه جور خاصی ماه رمضون و روزه گرفتنش را دوست دارم. هیچ دلیل عقلانی و یا مذهبی ای ندارم ها فقط دوست دارم نماز بخونم و روزه بگیرم. به همین دلیل انشاالله امسال بتونم روزه ها را بگیرم.