یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

تا حالا فکر میکردم من ذاتا از درس خوندن و یاد گرفتن خوشم میآد،اما الان تردید کردم آیا واقعا من لذت میبرم؟ اگر لذت میبرم پس چرا اینقدر گیج میشم؟ خسته میشم؟ احساس استئصال و بیچارگی میکنم؟ اینها که ذاتا با لذت بردن منافات داره؟ شماهایی که تقریبا از هفت سالگی لا ینقطع داشتید درس میخوندید بیایید بگید آیا شما هم این مدلی خسته میشید که حسودی کنید به کسانی که تو این ورطه نیفتاده اند؟cool

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۹ ، ۲۲:۴۹
زری ..

یه سازمان جهانی است به اسم وایپو (سازمان جهانی مالکیت فکری)، اون موقع ها که دانشجوی ارشد بودم استادامون این سایت را معرفی کردند و من هم اون موقع ها رفته بودم یه دوری اون تو زدم، خب یکسری کورس هایی داشت که البته به زبان انگلیسی بود و من هم سطح زبانم در حدی نبود که بتونم اونها را بگذرونم. تا اینکه دو سه هفته پیش دوستم گفت فلانی وایپو این کورس را رایگان گذاشته و سرتیفیکیت هم میده، دیگه من هم رفتم ثبت نام کردم. امروز امتحان آنلاینش بود، با دوستم همزمان رفتیم تو سایت و قرار شد دو ساعت اول را هر کسی خودش بزنه و بعدش با هم جوابها را چک کنیم. نیم ساعت آخر که اومدیم جوابها را چک کنیم دیدیم واویلااااا سوال ها فرق داره :)) دیگه هر کدوم چند تا سوالی که شک داشتیم را از همدیگه پرسیدیم و امتحان را سابمیت کردیم. همون لحظه جواب آزمون را داد، از صد شدم هشتاد و نه :)))

هووووووررررااااا angel خیلی وقت بود این استرس امتحان و شیرینی جواب گرفتن را نداشتم:) به قول داداشم که به من میگه تو محکوم شدی به درس خواندن ابدی laugh

از اونجاییکه ماها عادت داریم همیشه خودمون را شماتت کنیم، دیشب که با این دوستم چت میکردم داشتیم میگفتیم چه اشتباهی کردیم همون روزهای دانشجویی ارشد اینها را شرکت نکردیم:( امروز تازه یادم افتاد دلم میخواست اما سطح زبانم پایین بود و اجازه نمیداد به انگلیسی یه کورس بخونم و امتحان بدهم. wink

+ اون مقاله هنوز به قوت خود باقی است sad

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۶:۲۱
زری ..

اگر آدمی هستید که بلد نیستید مهمان خوبی باشید، لطفا روز جمعه جایی مهمونی نروید مخصوصا برای ناهار یا عصر جمعه! چون نحسی شما به نحسی جمعه بعد از ظهر گره میخوره و گند بزرگی بالا میآره که بیچاره میزبانتون توش گیر میکنه:(

*در مورد عنوان، کلمه ی "نا لَخ" بمعنی نا جور است یا یه چیزی شبیه این اما خب بار معناییِ ناجور بودنش بیشتره! 

*الان فکر کردم باید یه توضیحی هم بدهم در مورد اینکه مهمان خوب بودن، چطور مهمونیه؟ همینقدر بس که فقط به فکر راست و ریست کردن کارهای خودتون نباشید، اون گوشی نگبتتون را هم بذارید کنار، دیر نیایید که به محض اینکه رسیدید از گرسنگی سریع سفره را پهن کنند، اگر بلد نیستید یه موضوعی را برای حرف زدن راه بندازید حداقل به تلاشهای میزبانتون بی توجه نباشید. عززززت زیاد  

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۹ ، ۱۹:۴۲
زری ..

زن تو چرت بعدازظهری پشت لپ تاپ نشسته بود و سعی میکرد تمرکز کنه روی کارش، صدا رسوند به شوهرش که زیر کتری را روشن کنه، یه ده دقیقه ای گذشت و گفت پاشم یه چایی بخورم این خواب بپره از سرم. رفت تو آشپزخونه دید زیر کتری خاموشه تا اومد اخم کنه دست زد به بدنه ی کتری و دید داغه:) این یعنی آقای شوهر چایی دم نکرده اما برای اینکه چایی صبح زیادی نجوشه آب که داغ شده زیرش را خاموش کرده با درجه ای اغماض ماگش را پر کرد و اومد بچرخه از آشپزخونه بیاد بیرون که چشمش خورد به سبد کرفس هایی که دیروز شسته بود و صبح از تو بالکن آورده بود داخل که چند ساقه ای از اونها رابریزه تو خورشت مرغی که برای ناهار بار گذاشته بود، اوووف اینها هم که داشت پلاسیده میشد، ماگ چایی را گذاشت رو پیشخوان، تخته سبزی خورد کنی را آورد و شروع کرد به ریز کردن کرفسها، کرفسها تازه بودند هنوز، حس خوبی گرفت، از سبزیجات پلاسیده خوشش نمیاومد، فقط همون چند برگ روی ظرف یه کم پلاسیده شده بود. تند تند کرفس ها را ریز میکرد که تا چایی اش سرد نشده به چایی برسه آخه از چایی یخ خوشش نمیاومد اصلا چایی از صبح مونده ی دوباره گرم شده ی سرد شده :( لابد توقع داشت خواب را هم از سرش بپرونه! با خودش گفت با چه کیفیتی؟ نه که هم رنگ داره و هم عطر:( تا کرفسها ریز بشه فکر کرد خوبه جعفری ریز کرده تو فریزر دارم یه کم بریزم روی این کرفسها بذارم با هم سرخ بشوند داشت زیر ظرف را روشن میکرد که به ذهنش رسید یه کم هم نعنای خشک بریزم حالا که نعنای تازه نیست چه عیبی داره، ظرف نعناهایی را که هنوز آسیاب نکرده بود را از ته کابینت کشید بیرون، یه مشت ریخت روی کرفس ها و جعفری های یخ زده ای که دیگه الان یخی بهشون نبود، اومد سبد خالی شده ی کرفس ها را بذاره تو کابینت که چشمش به محلول شستشوی لباسهای تیره خورد یادش افتاد اوووه صد ساله که میخواد شلوار بیرونی اش را بشوره، قوطی محلول را برداشت و کرفسها را یه همی زد و اومد سمت اتاق خواب، شلوار را برداشت و رفت تو حموم گفت حالا فعلا خیسش بکنم بعدا شسته میشه:) برگشت سر کرفس ها، همینطور که داشت کرفسها را هم میزد متن پست جدید وبلاگش را تو ذهنش مینوشت، چشمش به چایی از صبح مونده ی دوباره داغ کرده ی یخ کرده افتاد، زیر کتری را روشن کرد، زیر کرفس ها را خاموش کرد، چایی را ریخت تو سینک ظرفشویی، تا آب جوش بیاد برم یه پست بذارم تو وبلاگم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۹ ، ۱۶:۴۴
زری ..

دوستی دیدن این فیلم را پیشنهاد کرد، داشتم تو اینترنت دنبال فیلم میگشتم تا آن را دانلود کنم که متوجه شدم فیلم از روی رمانی به همین نام ساخته شده است . یه سر زدم طاقچه و دیدم این کتاب را داره، کتاب خوش خوانی بود یکروزه تمامش کردم، خیلی وقت بود اینطور با این ولع کتاب نخونده بودم. ایراد های زیادی میشه به کتاب گرفت و واقعیت اینه شخصیت پردازی افراد اونقدر قوی نبود تا جاییکه بعضی جاها پذیرفتن اون عشق با اون شدت و حدت سخت میشد. اما منصفانه بگم موضوع خوبی انتخاب شده بود. 

کتاب در مورد عشق بین زنی متأهل و 45 ساله و مردی مجرد و 52 ساله است. زن ایتالیایی الاصل با دو فرزند و شوهرش در روستایی در اوهایوو آمریکا زندگی میکند و مرد عکاس مجله ی نشنال جئوگرافیک است که برای عکاسی از پل های مدیسون کانتی به آن منطقه رفته است. مرد برای پرسیدن آدرس به مزرعه ی زن کشیده میشود و ماجرایی چهارروزه در غیاب خانواده ی زن آغاز میشود. زن جذب هوش، چابکی، مهارت مرد در کارش، مرتب بوددن و پاکیزه بودن مرد، توجه ی مرد به موضوعات ریز، موسیقی و ادبیات و البته شاید تنها یک نکته باعث شد زن جذب مرد شود اینکه زن متوجه شد در دید مرد خواستنی است، مرد متوجه ی زیبایی زن بود و صرفنظر از زیبایی زن که در دید مرد پررنگ و تاثیرگذار بود او متوجه ی نوعی پختگی شخصیت در زن شد که ماحصل عمر و گذر روزگار و تجربه ها بود. و اما شاید مهمترین نکته این بود که مرد و زن هر دو در مرحله ای به هم رسیدند که هر دو حس تنهایی می کردند و اگر به عشق در نگاه اول اعتقاد داشته باشیم، پایه ی این عشق بر همین اساس بود (آنچه که برای من براحتی قابل پذیرفتن نیست).

زن هر چند در کنار خانواده اش زندگی آرام و بی دغدغه ای داشت و ظاهرا هر چیز در جای خود در بهترین حالت قرار داشت اما او چیزی بیشتر از زندگی اش میخواست، از دید زن میشد براحتی در مقابل همسرش ژولیده و نامرتب بود چرا که مرد اصلا به این چیزها اهمیت نمیداد، اهمیتی به عطر و آرایش نمیداد، بخشی از وجود زن از این وضعیت راضی بود اما در او چیزی دیگر بود که تلاش میکرد به رابطه مفهوم بدهد و عشق را جستجو میکرد، اما شاید او چیزی بیشتر از یک شریک (تجاری) برای شوهرش نبود. 

واقعیت این بود او و خانواده اش در محیطی زندگی میکردند که اگر خلاف مسیر شنا میکردند انگشت نما میشدند و این ترس از تغییر مانع از فکر کردن به هر نوع تغییری میشد، علاوه بر آن مسؤولیت اداره ی مزرعه  برعهده ی آنها بود. زمین، سنت، ترس از تغییر همه ی آنچه بود که زندگی فعلی زن را متفاوت از رؤیای جوانی اش کرده بود و الان همه ی آنچه را که میخواست در این مرد میدید و از همه مهمتر این مرد نیز با همه ی وجودش این زن را میخواست. 

+شاید بعدا بنویسم چرا زن با مرد نرفت و آیا از تصمیمش پشیمان نشد...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۹ ، ۱۷:۴۳
زری ..

یه عالمه وقته که قراره یه مقاله به استاد تحویل بدهم که به اندازه ی ده تا مقاله برایش برنامه ریزی کرده ام و تنبلی کرده ام:( 

الان هم به نیت اون مقاله ی کذایی لپ تاپ را روشن کردم اما بجای مقاله اومدم اینجا و نشستم دنباله ی پست قبلی را نوشتن که دیدم نه رضایتبخش نیست. این شد که اون را ذخیره زدم و بجایش این پست را منتشر میکنم تا بعدش برم بشینم چند روزی تمرکز کنم روی این مقاله، فقط این مقاله جمع بشه و بارش از روی دوش و ذهن من برداشته بشه، بعد بیام بشینم ببینم برای این زندگی چکار باید کرد ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۱۱:۰۳
زری ..

خب شروع میکنم به نوشتن، ببینم این ذهن و روان آشفته این نوشته را به کجا میرسونه...  

خب من ذاتا آدمی هستم که برای کار کردن و تلاشگر بودن ارزش قایل هستم و همیشه برای آدمهای تلاشگر احترام ویژه ای قایل بوده و هستم. در مورد خودم هم هیچ ابایی نداشته و ندارم که زحمت بعضی کارها را بر خودم هموار کنم و در موردشون حرف بزنم منظورم اینه شاید گاهی اوقات برای انجام برخی کارهای یدی و فیزیکی کمک گرفته باشم اما هرگز این را مایه ی مباهات ندانسته ام و بسیار معدود و بندرت بوده است. بنابراین وقتی به این خصیصه ام نگاه میکنم بنظرم بی انصافی است اگر بگم تحت تاثیر شرایط جانبی و یا بخاطر فرار از برخی مشکلات زندگی این بعد از شخصیت من پررنگ شده است (اینجا بگم که طی یک جلسه ی مشاوره ای که داشتم، مشاور گفت بنظرم اگر زندگی خانوادگی پرفتکی میداشتی که از آن رضایتمندی داشتی، تا این اندازه در موفقیتهای فردی ات پیش نمیرفتی، خب حالا باید  یه اشاره به این موفقیت ها بکنم،  من در طول این ده سال اخیر، یک لیسانس دوم و یه فوق لیسانس از یکی از بهترین دانشگاههای ایران و یه پروانه وکالت (این پروانه وکالت خودش علاوه بر قبول شدن در آزمون اصلی، هجده ماه کارآموزی و یه آزمون اختبار داشت)  و سه بار زایمان داشته ام و سطح زبان انگلیسی ام را از یه زبان در حد دبیرستان به این حدی رسانده ام که ادعای حرف زدن و نوشتن به انگلیسی بکنم هر چند که میدونم خیلی اول راه هستم و پر از ایراد. حالا اگر بگویید قبل از این ده سال اخیر چکار میکردی؟ باید بگم یکسال بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه، با برادر کوچکتر که تازه دانشجو شده بود استارت یک مغازه ی کتاب فروشی و لوازم التحریر فروشی را زدیم که بعد از چهار سال ایشون جدا شد و من سه سال دیگه هم کار را ادامه دادم که نهایتا وقتی دخترم شش ماهه بود من هم مغازه را جمع کردم لازم به گفتنه که وقتی مغازه را جمع کردم مغازه حسابی راه افتاده بود و من هم چم و خم کار را یاد گرفته بودم و سوددهی داشت اما دیگه من را راضی نمیکرد، اون موقع دلم یه شغلی میخواست که تشخص اجتماعی داشته باشه و دو ترم از خواندن در رشته حقوق میگذشت و بچه ی اول دنیا اومده بود و شش ماهه شده بود. حالا با توجه به اینکه ما هیچکدام همچین تجربه ای نداشتیم و اصلا در خانواده ی من اصلا تجربه ی فروشندگی در هیچ زمینه ای نبود، اصلا چرا مغازه زدیم؟ دلیل اصلی این بود که من نتونستم کار پیدا کنم و فکر کردم حالا که جایی نیست که من را بکار بگیره باید خودمون یه کار را راه بندازیم و البته که علاقه به کتاب بی تاثیر در این زمینه نبود :) صادقانه بگم سختترین تجربه ی من برمیگرده به روزهای راه اندازی مغازه، دو تا بچه ی بیست و یکساله و بیست ساله! بدون هیچ تجربه ای! مامانم راضی نبود و دلیلش هم عدم نیاز مالی من بود جمله ای که فراموش نمیکنم مامانم گفت چه کاریه؟ هم بابات داره بهتون بده و هم شوهرت شغلش خوبه! اما خب من فکر میکردم اگر بابام داره که بهمون بدهد و البته که میدهد اما من باید بچه ی خلف باشم و اون چیزی را که بابام میده را با تلاش خودم چند برابرش کنم! همچین جونور چموشی هستم من :))  بابام چهار میلیون بهمون داد که دادیم پول پیش مغازه و یادمه اون سال سالی صد و خورده ای هم اجاره ی ماهیانه میدادیم، حقوق وزارت کار ماهی صد تومن بود! یک شب هم برای دریل کردن قفسه ها بابام تا نیمه های شب اومد کمکمون، من و برادرم بعنوان شریک و شوهرم و بابام که کمک کردند. الان فکر میکنم میبینم خیلی خوش شانس بوده ام بخاطر داشتنشون. 

حالا که به همه ی اینها فکر میکنم بنظرم اون حرف مشاور که پیشتر گفتم خیلی خیلی بیربط و اشتباه میآد! فکر میکنم شاید درست تر این بود که اگر من تو این چند سال اخیر روال زندگی پرفکت و رضایت بخشی میداشتم، پرتلاش تر و با روحیه تر ادامه میدادم و از همه ی مسیر لذت میبردم! هان؟ 

+این اولین بخش از بررسیِ خصیصه ی پشتکار، بیشتر نمیتونم تمرکز کنم یعنی حقیتش نمی دونم چی بنویسم. همین را همین جا منتشر میکنم تا بعدا بیام و بقیه اش را بنویسم.

+میدونم این نوشته ها هیچ ارزشی نداره، فقط بلند فکردنِ یه آدمِ برونگراست که برای اینکه فکرش منسجم بشه باید بلند بلند فکر کنه. 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۹ ، ۱۶:۰۲
زری ..

دو روزی هست که داره بارون میباره، من از اون آدمهایی هستم که از بارون پشت پنجره لذت میبرم :)) یه جورایی ترجیح میدهم تو طراوت بعد از بارون قدم بزنم نه تو خود بارون :) 

از پست قبلی دو روزی گذشته و من هنوز نتونستم تمرکز کنم برای نوشتن این پست. شروع میکنم به نوشتن تا ببینم چه میشه....

این مدت خیلی فراز و فرود ها داشتم، حقیقتا نگاه میکنم بیشتر از هر توجیه دیگری، مقصر اصلی عدم تمرکزم و عدم پیشرفت برنامه هام خودم بوده ام. البته که بچه هام و وظایفم در قبال اونها مؤثر بوده است، بخشی از وظایف شغلی ام هم بوده که مجبور بوده ام برای اونها وقت بذارم و چاره ای جز انجامشون نبوده و از طرفی دیگر یکسری تجربه های ارتباطی جدید که تو این مدت باهاشون روبرو شدم که اونها هم یخشی از وقت و انرژی ام را به خودشون اختصاص دادند، اما اگر به برنامه هام متعهد میموندم و اجازه نمیدادم بینشون وقفه بیفته احتمالا الان اوضاع بهتر بود، به هر حال حالا که اینطوری نیست! مخصوصا این دو سه هفته ی اخیر خیلی خیلی دچار رکود شدم یعنی در واقع از نظر کاری و برنامه ی درس خوندن پیشرفتی نداشته ام، بیشتر ذهنم درگیر اینها بوده؛ خودم و زندگی ام، نیازهایم، انتظاراتم، داشته هایم، ایده آل هایم. 

یه چیزی دیگه که خیلی تو ذهنم میچرخه و مدام میکوبه به کاسه ی سرم، ویژگی پشتکار داشتن هست! خب خیلی از دوستانم من را به این صفت میشناسند البته که صفتهای دیگری هم هست که خب شاید برای من خوشایند نباشه و یا شاید حتی اگر مثبت هم باشه مورد قبول من نیست، اما این ویژگی پشتکار داشتن، چیزی هست که خودم هم قبولش دارم یعنی بهتر بگم قبولش داشتم اما الان نمیدونم! یعنی نمیدونم چه انگیزه ای پشت اون زحمت ها و تلاش ها بوده؟ آیا به دلیل فرار از مواجه شدن با سایر مشکلات زندگی شخصی ام نبوده است؟ چه ارزشی داره اگر بدلیل عدم موفقیت در یه بخشی دیگر از زندگی، من هل داده شده باشم به سمت درس خوندن و کار کردن و موفق شدن در دیگر بخش ها؟ و قسمت تلخ ماجرا، هیچ وقت رسیدن به اونها من را راضی نکرده است!!! این روزها این فکرها  من را به بازی گرفته که چه ارزشی داره وقتی بجایِ مواجه شدن و درمانِ نقص های موجود در زندگی خانوادگی ام رو آوردم به کار کردن و تلاش کردن و فتح قله های بعضا دشوار! قله هایی که تا حالا هیچکدامشان من را راضی نکرده اند! احتمالا هدف اشتباهی تعیین شده است.   

* میخواستم عنوان را فارسی انتخاب کنم اما معادل خوبی برایش پیدا نکردم. اگر پیشنهادی دارید، بفرمایید.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۲۰:۱۶
زری ..

ساعت یازده و چهل دقیقه است، چند وقته با خودم کلنجار میرم که من به نوشتن اینجا بدون هیچ تلاشی برای انگلیسی نوشتن نیاز دارم، یعنی نوشتن اینجا  وقتی جملات را فارسی تایپ میکنم بهم حال خوب میده، وقتی هرچه که در ذهنم هست را با مهارت فارسی نوشتن خودم تبدیل میکنم به یه متن، به همه ی این حالهای خوب نیاز دارم. اومدم بشینم یه پست درست درمون بنویسم که چشمم به ساعت خورد، گفتم برم برای ناهار کوفته بذارم تا پخته بشه و بعد بیام اون پست را بنویسم؛ اما از خودم ترسیدم که تو پروسه ی آماده کردن ناهار و پختن کوفته باز خودم را قانع کنم که به عهدم وفادار بمونم و مطلب فارسی نذارم :) خلاصه اینکه این پست را همین الان تایپ میکنم و آپلود میکنم که دیگه حتما مجبور باشم اون مطلب اصلی فارسی را بذارم: بعد از کوفته میبینمتون :))   

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۱:۴۶
زری ..