یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در تیر ۱۴۰۴ ثبت شده است

 

فردای بعد از جنگ فقط برای کسانی که غرق در ایدئولوژی هستند سرشار از خوشی و غرور است … آنانکه که همه چیز را فدای یک توهم میکنند، اسمش هر چیزی می‌تواند باشد اما ماهیتش جز وهم و پوچی نیست، آنان سرمست از پیروزی پوشالی‌اشان حریف میطلبند.  

 

فردای بعد از جنگ نشانی از زیبایی و آبادی نداشت. امتداد همان خفت و خواری بود. چطور می‌توان بر تلی از ویرانی و آوار ایستاد و بر طبل شادانه کوبید؟  

 

فردای بعد از جنگ نشانی از رفاه نداشت. ما بیشمارگان ناچیز باز به صف میشویم که تاوان نابخردی‌ها را بر دوش‌های خسته و فرسوده‌امان بکشیم. باز یک قران دوزار کنیم و هر خوشی‌ای را برخود حرام کنیم که به قول حضرات دوران ریاضت اقتصادی است! و چه کسی سزاوارتر از ما مردمان عادی که بار شهوت قدرت و شهوت ثروت حضرات را بکشیم؟ 

 

فردای بعد از جنگ نشانی و ارمغانی از امنیت نیامد. در جنگ اموالمان و تعلقاتمان را گذاشتیم و  به خیال خود جان به در بردیم.  هیچ مسؤولی مسؤول حفظ جان و مال ما نبود که ما بیشمارگان ناچیز هستیم و در آن بلوا چه ضرورتی داشت دیده شویم چه رسد که کاری برایمان کنند. بی پناه بودیم و  چه وقت مطالبه‌گری بود در آن بلبشو. به پاس همراهی‌امان و امنیت نداشته‌امان در روزهای جنگ، فردای بعد از جنگ برایمان ارمغان بگیر و ببندهای بیشتر و   شاخ و شانه کشیدن‌های جدید آوردند، خوشا به فهمشان! دریغ از ذره‌ای فهم…

 

فردای بعد از جنگ هیچ نقطه ی روشنی نداشت که اینگونه منتظرش بودیم…. فردای بعد از جنگ آسمان پر بود از خاک … فردای بعد از جنگ فقط غبار غم داشت …

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۴ ، ۱۷:۳۸
زری ..

 

در محوطه نمایندگی تحویل خودرو نشسته‌ایم. منتظریم خودرو را تحویل بدهند، بعد از اینهمه وقت معطلی نهایتا تصمیم‌گرفتیم خودرو را بدون پلاک تحویل‌بگیریم … نمیدانیم کجا امن‌تر است، پارکینگ نمایندگی یا باغ یا پارکینگ خانه؟ 

بین کانکس‌ها محوطه‌سازی کرده‌اند. فضای سبز ساخته‌اند، مثلا جایی در خور ‌ نمایندگی خودرو… از داخل اتاق انتظار مشتریان آمدیم بیرون روی نیمکت نشسته ایم. از آبدارخانه یک چایی دیگر گرفتم و پشت میز و نیمکت چوبی در فضای باز مینشینم… صدای هایده در فضا پخش شده که میخواند من می‌خوام روزهای بد، روزهای آفتابی بشه…  
انگار همه جا جنگ است بجز اینجا که هایده میخواند حالی واسم نمونده دنیا برام سرابه، داد می‌زنم که ساقی میخونه بی‌شرابه… 

دوست دارم تحویل خودرو هزار ساعت طول بکشد و من همینجا بنشینم و به هایده گوش بدهم و گربه ای را نگاه کنم که با تازگی زایمان کرده‌است و دو تا بچه دارد. مردی که در آبدارخانه کار می‌کند می‌گوید گربه دو بچه دارد و بچه هایش را زیر کانکس‌ها پنهان کرده‌است. برایش چند تیکه جوجه‌کباب میآورد. 

خدا میداند چقدر دوست دارم زمان در همین لحظه فریز شود… صدای هایده و آفتاب و باد خنک و گربه ای که دارد غذامی‌خورد و میدانم بعدش به بچه ‌هایش شیر خواهدداد. 
فکرمیکنم به مرد آبدارخانه بگویم ایکاش یک ظرف آب هم برای گربه بگذارد. میگویم و مرد می‌گوید ظرف آب دارد و ادامه می‌دهد دیشب اطراف اینجا را زدند، اینقدر صدا زیاد بود که گربه و بچه‌هایش هراسان از زیر کانکس آمدند بیرون. می‌گوید از یک و نیم نصف شب تا چهار صبح همه‌جا را میزدند،‌ تا صبح دیگر نخوابیدم. مرد می‌گوید نمیدانم چه بود در آسمان ولی هرچه بود زور پدافندها بهش نمیرسید… می‌گوید الان یک هفته است که خانه نرفته‌ام، زن و بچه‌ام تنها در خانه‌اند. میگویم انشاالله زودتر اوضاع آرام می‌شود. مرد چیزی نمیگوید، دستانش را مستأصل تکان می‌دهد و شانه بالا میاندازد، لابد او هم مثل همه‌ی ما میخواهد بگوید هیچکس نمیداند عاقبت چه خواهد شد. مرد می‌رود داخل آبدارخانه و با سیگاری روشن برمیگردد بیرون. 

گوشی را دست میگیرم و شروع می‌کنم به تایپ کردن. هایده هنوز دارد میخواند…مثل تموم عالم حال من هم خرابه خرابه خراااااابه… حالی واسم نموووونده… دنیا ‌اسم سراااابه... داد می‌زنم که ساقی، میخوونه بی شرااااااابه…

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۳ تیر ۰۴ ، ۱۶:۵۸
زری ..

هر روز را به یک طریقی گذرانده‌ام. روز اول و دوم با بهت و پیگیری اخبار. یکی یکی اسامی سردارهای جنگی بود که با سردارهای جدید جایگزین میشدند. 

مسخ شده پای کانال خبری مینشینم. در این بی‌خبری و قطعی اینترنت به هر خبری چنگ میزنیم. پای ثابت این استرس‌ها تماس‌های هر روزه است که به هم زنگ میزنیم و اخباری را که شنیده‌ایم با هم ردوبدل میکنیم. 

چشم به صفحه ی تلویزیون، زیرنویس‌های تکراری را میخوانم. ترامپ و نتانیاهو شاد و سرخوش از عملیات نظامی دیشب، می‌گویند خداوند پشت و پناهشان بوده است و حافظشان است…. نمیدانم خدا چرا پشت و پناه غیرنظامیان آواره و مستأصل نیست… لابد است و من نمیبینم… 

در طول این سالها  باشعار  امنیت، چقدر فقر و بیکاری و کودکان کار به این سرزمین تحمیل شد.. ظاهرا همه‌شان نابود شده‌اند. صبح خبر تخریب پایگاههای اتمی را در حالی گوش میدادم که جنگنده‌های آمریکایی مأموریتشان را انجام داده بودند و آسمان ایران را ترک کرده‌بودند و در مسیر برگشت بودند. 

این روزها هزار بار ترامپ را با کلاهی بر سر بر صفحه تلویزیون  دیده ام که روی آن نوشته است”Make America great again” .. فکر میکنم که چه احساس غروری دارد و دارند.

وابسته‌ی تلویزیون شده‌ام. برنامه های تکراری را برای بار هزارم نگاه میکنم به دنبال سرنخی برای روزهای آتی ایران… ایران….ایران

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۳ تیر ۰۴ ، ۱۶:۵۴
زری ..

 

روز سوم جنگ بود. طبق عادت همه ی روزهای معمولی تا چایی صبحانه دم بکشد، در فریزر را باز کردم و نگاهی به قفسه های گوشت و سبزیجات انداختم. یک بسته گوشت خورشتی برداشتم، برای دو وعده خورشت می‌گذارم، مثل همه ی روزهای معمولی. روز سوم جنگ بود و فکر میکردم هنوز هم میتوانم در خانه ام بمانم. ذهن فرافکنم میگفت ما که قرار بود برویم دهات خانه را تعمیر کنیم الان هم همان کار را میکنیم، نمیخواستم به روی خودم بیاورم که جنگ است و به آوارگی دارم میروم دهات. به همسر گفتم ما که باید خانه ی دهات را مرمت کنیم، الان میرویم دهات فارغ از اینکه جنگ چقدر طول بکشد آنقدر میمانیم که خانه‌امان را بازسازی کنیم. ته دلم میگفتم جنگ دو هفته بیشتر طول نمیکشد اما بازسازی ما حتما تا آخر تابستان طول خواهد کشید.

خورشت قیمه را بارگذاشتم و مثل مثلا یک روز عادی تلگرام را چک کردم و چندتایی پیام ردوبدل کردم. دخترم بیدار شد وآماده شد رفت مدرسه که آخرین امتحانش را بدهد. خوشحال بودم که مدارس را تعطیل نکردند و این امتحان آخرین امتحان امسال است. از بلاتکلیفی بدم می‌آید.

مثل مثلا یک روز معمولی، بین سیب‌زمینی و بادمجان انتخاب کردم که قیمه بادمجان بگذارم یا قیمه سیب‌زمینی. بادمجان‌های نمک‌زده را سرخ میکردم و روبروی پنجره‌ی آشپزخانه ایستاده بودم که صدای بلندی آمد و پای کوههای شمال تهران دود سفیدی بلندشد. تمام نقشه هایی که از دو روز پیش  کشیده بودم و تمام برنامه هایی که برای همسر گفته بودم، فراموشم شد.

کوله‌پشتی ها وسط هال بود و اطرافش پر از لباس بود. لباسهای روی بند را هم جمع کرده بودم، یکسری هنوز نم داشت. لباسهای نمناک را هم تاکردم. کوله پشتی ها را پر کردم. کوله ی لپتاپ را آوردم و هر سه لپتاپ را در یک کوله‌پشتی جادادم. پاسپورتها و شناسنامه ها و مقداری طلا که در خانه داشتیم را هم جمع کردم. برای بار نمیدانم هزارم با خودم گفتم فقط محض احتیاط اینها را برمیداری.

دخترم وسط اتاق ایستاده بود و هر سی ثانیه یکبار میگفت مگه قرار نبود برویم دهات؟ پس چرا باغ؟ برای بار هزار گفتم برای رفتن به دهات نیاز به برنامه ریزی بیشتر داریم، نمی‌توانیم اینقدر یکهو برویم دهات. برای بار هزارم گفت خب بمانیم خانه، همه ی وسایلی را که لازم داریم جمع کنیم و یکباره برویم دهات. گفتم نمی‌توانم. با بغض گفت پس آلو و دودی چه؟ گفتم هر روز که میآم وسایل جمع کنم، به اینها هم سر میزنیم.

از پنجره‌ی قدی سالن پذیرایی کوهها را نگاه میکردم و دودی که هنوز به بالا میرفت. با عجله کوله ها و سبد خوراکی ها را گذاشتم جلوی در آسانسور. ایستادم وسط هال و دورتادور خانه را نگاه کردم و فکر کردم اگر وقتی برگشتم این خانه نباشد چه؟ دودی جلوی پایم ایستاده بود. سرش را رو به بالا گرفته بود و تو چشمانم نگاه میکرد. در نگاهش التماس بود که ما را میگذارید و خودتان میروید. چشم تو چشم بودیم، بهش گفتم برمیگردیم و شما را هم با خود میبریم.

خیابانها همان خیابانهای قبلی هستند فقط شلوغتر. هزار بار مسیر خانه تا باغ را رفته ام ولی اینبار با همیشه فرق میکتد، دل من آشوب است. حس آوارگی دارم. با خودم میگویم اگر برگشتی و خانه نباشد چه؟

میرسیم به باغ. اینجا ساکت است و صدای تاپ تاپ موشک و پدافند نمیآید. خسته تر از این هستم که چیزی برای شام آماده کنم. باقیمانده ی ناهار ظهر را گرم میکنم و شام میخوریم.

 فکرمیکنم ایکاش آلو و دودی را هم آورده بودیم. در خودم این توانایی را نمیبینم که باز این مسیر را بروم و برگردم.

صبح همسرم میگوید میروم خانه، چیزی لازم داری بگو تا بیاورم. دخترم میگوید من هم باهات میآیم تا آلو و دودی را بیاوریم. به من نگاه میکند. میگویم اگر تو میروی من نیایم؟ دخترم میگوید خودم میروم و من خیالم راحت میشود. نمیتوانم باز مسیر خانه تا باغ را بروم و برگردم. از تصور اینکه در کل مسیر بیرون را نگاه کنم و هر لحظه با خودم بگویم قرار است چه بلایی سر اینها بیاید کلافه میشوم. ترجبح میدهم هیچ جا نروم و هیچ چیز نبینم.

دودی و آلو هم آمده اند و همه پیش هم هستیم. نگاه دودی موقع ترک خانه از یادم نمیرفت. خیالم راحت شد. امروز روز هشتم جنگ است و تقریبا اینترنتم قطع است.

- دیروز که هشتمین روز جنگ بود نتوانستم این پست را بگذارم، سعی میکنم امروز پست کنم. 

-دسترسی به تلگرام ندارم، فعلا یادداشتها را فقط در وبلاگ میگذارم تا ببینیم چه میشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۰۴ ، ۱۷:۲۶
زری ..