روز سوم جنگ بود. طبق عادت همه ی روزهای معمولی تا چایی صبحانه دم بکشد، در فریزر را باز کردم و نگاهی به قفسه های گوشت و سبزیجات انداختم. یک بسته گوشت خورشتی برداشتم، برای دو وعده خورشت میگذارم، مثل همه ی روزهای معمولی. روز سوم جنگ بود و فکر میکردم هنوز هم میتوانم در خانه ام بمانم. ذهن فرافکنم میگفت ما که قرار بود برویم دهات خانه را تعمیر کنیم الان هم همان کار را میکنیم، نمیخواستم به روی خودم بیاورم که جنگ است و به آوارگی دارم میروم دهات. به همسر گفتم ما که باید خانه ی دهات را مرمت کنیم، الان میرویم دهات فارغ از اینکه جنگ چقدر طول بکشد آنقدر میمانیم که خانهامان را بازسازی کنیم. ته دلم میگفتم جنگ دو هفته بیشتر طول نمیکشد اما بازسازی ما حتما تا آخر تابستان طول خواهد کشید.
خورشت قیمه را بارگذاشتم و مثل مثلا یک روز عادی تلگرام را چک کردم و چندتایی پیام ردوبدل کردم. دخترم بیدار شد وآماده شد رفت مدرسه که آخرین امتحانش را بدهد. خوشحال بودم که مدارس را تعطیل نکردند و این امتحان آخرین امتحان امسال است. از بلاتکلیفی بدم میآید.
مثل مثلا یک روز معمولی، بین سیبزمینی و بادمجان انتخاب کردم که قیمه بادمجان بگذارم یا قیمه سیبزمینی. بادمجانهای نمکزده را سرخ میکردم و روبروی پنجرهی آشپزخانه ایستاده بودم که صدای بلندی آمد و پای کوههای شمال تهران دود سفیدی بلندشد. تمام نقشه هایی که از دو روز پیش کشیده بودم و تمام برنامه هایی که برای همسر گفته بودم، فراموشم شد.
کولهپشتی ها وسط هال بود و اطرافش پر از لباس بود. لباسهای روی بند را هم جمع کرده بودم، یکسری هنوز نم داشت. لباسهای نمناک را هم تاکردم. کوله پشتی ها را پر کردم. کوله ی لپتاپ را آوردم و هر سه لپتاپ را در یک کولهپشتی جادادم. پاسپورتها و شناسنامه ها و مقداری طلا که در خانه داشتیم را هم جمع کردم. برای بار نمیدانم هزارم با خودم گفتم فقط محض احتیاط اینها را برمیداری.
دخترم وسط اتاق ایستاده بود و هر سی ثانیه یکبار میگفت مگه قرار نبود برویم دهات؟ پس چرا باغ؟ برای بار هزار گفتم برای رفتن به دهات نیاز به برنامه ریزی بیشتر داریم، نمیتوانیم اینقدر یکهو برویم دهات. برای بار هزارم گفت خب بمانیم خانه، همه ی وسایلی را که لازم داریم جمع کنیم و یکباره برویم دهات. گفتم نمیتوانم. با بغض گفت پس آلو و دودی چه؟ گفتم هر روز که میآم وسایل جمع کنم، به اینها هم سر میزنیم.
از پنجرهی قدی سالن پذیرایی کوهها را نگاه میکردم و دودی که هنوز به بالا میرفت. با عجله کوله ها و سبد خوراکی ها را گذاشتم جلوی در آسانسور. ایستادم وسط هال و دورتادور خانه را نگاه کردم و فکر کردم اگر وقتی برگشتم این خانه نباشد چه؟ دودی جلوی پایم ایستاده بود. سرش را رو به بالا گرفته بود و تو چشمانم نگاه میکرد. در نگاهش التماس بود که ما را میگذارید و خودتان میروید. چشم تو چشم بودیم، بهش گفتم برمیگردیم و شما را هم با خود میبریم.
خیابانها همان خیابانهای قبلی هستند فقط شلوغتر. هزار بار مسیر خانه تا باغ را رفته ام ولی اینبار با همیشه فرق میکتد، دل من آشوب است. حس آوارگی دارم. با خودم میگویم اگر برگشتی و خانه نباشد چه؟
میرسیم به باغ. اینجا ساکت است و صدای تاپ تاپ موشک و پدافند نمیآید. خسته تر از این هستم که چیزی برای شام آماده کنم. باقیمانده ی ناهار ظهر را گرم میکنم و شام میخوریم.
فکرمیکنم ایکاش آلو و دودی را هم آورده بودیم. در خودم این توانایی را نمیبینم که باز این مسیر را بروم و برگردم.
صبح همسرم میگوید میروم خانه، چیزی لازم داری بگو تا بیاورم. دخترم میگوید من هم باهات میآیم تا آلو و دودی را بیاوریم. به من نگاه میکند. میگویم اگر تو میروی من نیایم؟ دخترم میگوید خودم میروم و من خیالم راحت میشود. نمیتوانم باز مسیر خانه تا باغ را بروم و برگردم. از تصور اینکه در کل مسیر بیرون را نگاه کنم و هر لحظه با خودم بگویم قرار است چه بلایی سر اینها بیاید کلافه میشوم. ترجبح میدهم هیچ جا نروم و هیچ چیز نبینم.
دودی و آلو هم آمده اند و همه پیش هم هستیم. نگاه دودی موقع ترک خانه از یادم نمیرفت. خیالم راحت شد. امروز روز هشتم جنگ است و تقریبا اینترنتم قطع است.
- دیروز که هشتمین روز جنگ بود نتوانستم این پست را بگذارم، سعی میکنم امروز پست کنم.
-دسترسی به تلگرام ندارم، فعلا یادداشتها را فقط در وبلاگ میگذارم تا ببینیم چه میشود.