یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی

سلام، دوستانی که در مورد این دوره ها و کورس هایی که من گذروندم و معمولا رایگان هستند سوال پرسیده بودید، الان یه دوره ی خیلی خوب وایپو گذاشته که با دانشگاه هاروارد بعنوان پارتنرشیپ با هم برگزار میشه که رایگان و آنلاین هست. با موضوع پتنت و سلامت. ببینید اگر رزومه تون بهش میخوره براش اپلای کنید. لطفا بروید تو سایت وایپو تو قسمت آکادمی. بخوام لینک بذارم معلوم نیست کی بشه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۸
زری ..

سلام به همگی، بچه‌هایی که تجربه سفر اروپا دارید، میشه یه راهنمایی به من بکنید، من ویزا شنگنم برای سوییس هست اگر ‌ورود را از فرانسه، ایتالیا یا المان بزنم بنظرتون احتمال داره افسر ریجکت کنه؟ تا حالا همچین چیزی شنیدید که اینقدر سخت بگیرند؟ بنظرتون همچین ریسکی نکنم و هواپیمای ورود را به خود سوییس بگیرم و بعد دوباره هزینه کنم و از اونجا مثلا بروم یکی از این کشورها؟ این را برای این میگم که سه روز زودتر از شروع دوره تاریخ شروع ویزام هست و من هم میخوام هم در زمان و هم در هزینه تا میتونم صرفه جویی کنم:)) مرسی هر کی میدونه و تجربه ای داره زودتر بهم بگه دیگه داره دیر میشه بلیط رفت را حداقل بگیرم:( 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۵۷
زری ..

سلام، این روزها تو زندگیم سگ میزنه گربه میرقصه:( یعنی بساطی دارم که نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت؟ یعنی صادقانه بگم حرف مفت زدم خوشحالم و هیجان زده:))) اما یعالمه مشکلات الکی و حاشیه ای از چند جهت داره بهم تحمیل میشه که عیش ما را مکدر کرده است خخخ

براتون بگم که ویزای سوییس را گرفتم :))) یادتونه گفتم وقت سفارتم جور نمیشه و فلان؟ خلاصه که با همون وقت ویزیتوری رفتم مدارک را دادم و اصلا هم مهم نبود وقتم چه نوعی هست، میدونید آدم وقتی تو یه زمینه ای تجربه نداره و مصر هم باشه که خودش کارش را پیش ببرم و مثلا به این شرکت‌ها نسپاره خب کلی استرس های اضافی را مجبوره تحمل کنه، مدارک را دادم و گفت تا سه هفته کاری جوابش میاد، دیگه این سه هفته رد شد و من هیچ ایمیلی ازشون نگرفتم پریروزها زنگشون زدم گفت اره از هفته پیش اومده!!! بهشون میگم چرا ایمیل نزدید؟ هیچی نگفت! حضوری هم که رفتم پاسپورت را بگیرم باز هم گفتم چرا ایمیل نزدید؟ خانمه سرش را بلند کرد نگاهم کرد و باز هیچی نگفت!!! آخه اون موقع که مدارک را دادم گفت اگر اطلاع رسانی تلفنی میخواهی باید هزینه جدا بدهی وگرنه ایمیل میکنیم و خبرتون میدیم من هم گفتم همون ایمیل خوبه، حالا نگو پول ندهی کلا ایمیل هم نمیزنند اووووف خولاصه اینکه پاسپورت را پریروز گرفتم و چشمم به جمال ویزا روشن شد:))) گداها کلا هفده روزه داده اند البته که دوره یازده روز هست و من هم واقعا بیشتر نمیتونستم بمونم اما اگر مثلا بیست روز بود شاید راحت‌تر میشد برنامه ریزی کرد. خیلی برای این سفر هیجان دارم و استرس. من هیچ تجربه این مدلی ندارم و الان باید خیلی چیزها را برنامه ریزی کنم و وسط همه ی این نگرانی هام آقای شوهر داره برام گربه میرقصونه:( میدونید تصمیم دارم برم این سفر را و خدا بخواد میرم مگر به هر دلیلی بجز عدم تمایل شوهرم، یعنی اگر نروم حتما دلیلی دیگه غیر از ناراضی بودن شوهرم هست چون هرطوری فکر میکنم و هرطور میخوام درکش کنم و از دید اون به قضیه نگاه کنم نمیتونم بهش حق بدهم، اما میدونید چقدرررر میتونست این تجربه برام شیرینتر میبود اگر اداهای ایشون را نداشتم:((( 

حالا الان اون چیزی که مساله هست برنامه ریزی برای سفر سوییسه:)) من سه روز قبل از شروع دوره ویزام شروع میشه و دو روز بعد از اتمام دوره مدت ویزام تموم میشه، وسط دوره هم دو روز و نصفی وقت خالی دارم. بچه هایی که تجربه اروپا را دارید خیلی خیلی خیلی ممنون میشم بیایید بهم بگید آیا این برنامه ای که دارم میریزم خوبه؟ تصمیم دارم اول برم زوریخ، و این سه روز را اختصاص بدم برای اونجا و البته مسیر زوریخ به ژنو را به اینصورت برم؛ زوریخ، برن، آوران، ژنو! حالا یه چمدان هم خواهم داشت که بعیده خیلی سبک باشه چون تصمیم دارم مقداری مواد غذایی بردارم که هزینه هام را در ژنو بتونم مدیریت کنم. هفته اول ژنو باشم تا جمعه ظهر که کلاسها تموم میشه، بعدش برم فرانسه پاریس اینجا از جمعه ظهر تا یکشنبه را میتونم تو فرانسه باشم، بعد برگردم ژنو و دوباره پنج روز دیگه تو ژنو باشه بعد از اتمام دوره بروم به سمت ایتالیا دو روز هم اینجا ویزام مهلت داره که تو ایتالیا باشم و از اونجا برگردم ایران:) دوستانی که تجربه دارید بیایید به من بگید این برنامه ریزی من چقدر عملی هست؟ حواستون به اون چمدونه هم باشه:( 

دوستانی که تجربه دارید هر گونه اطلاعات در مورد نحوه گرفتن بلیط (بلیط هواپیما برای رفت و برگشت و داخل اروپایی اتوبوس یا قطاری)، هتل هاستل یا آپارتمان ایر بی آن بی و هر چیز دیگه ای که برای اقامت ارزون‌تر و خوب باشه و محل های تفریحی و گردشگری و هر چیزی که خودتون فکر میکنید، به شدددددددت استقبال و قدردانی میشه  :) 

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۴۶
زری ..

سلام، 

هفته پیش رفتیم مسافرت اصفهان، قبل از اعدام سه جوان توسط ج ا اصفهان بودیم. سفرخیلی خوبی بود، دوشنبه عصر از تهران راه افتادیم و پنجشنبه عصر هم از اصفهان، بهمون خوش گذشت سفر خوبی بود، گهگداری به ذهنم میرسید که اگر اون سه جوان را اعدام کنند؟ بعد خیلی احمقانه بهش فکر نمیکردم و انگار یه موجود منفعت طلب ته ذهنم میگفت از دست تو کاری برنمیاد دل بده به سفر و بذار هم به خودت و‌مهمتر از اون به بچه هات خوش بگذره. از خودم بدم میاد اما اون آدم مستأصلی هستم که تو وضعیت ناچاری با چشمهای نگرانش نگاهت کنه و بپرسه الان من باید چکار کنم؟ 

شاید بعدا اومدم مفصل تر از این سفر نوشتم، اما الان فقط بگم تعداد خیلی خیلی خیلی کمی از زن ها در اصفهان سرشون بدون شال و روسری بود، با دخترهای میزبان که حرف میزدم میگفتند اصفهانی ها بطرز ذاتی ای امر به معروف کن هستند! خشن مذهبی هستند، شاید هم بیربط نمیگفتند چون یادتون باشه اسیدپاشی ها هم از اصفهان شروع میشد! من تو کل سفر روسری سرم نبود و اصلا به هیچ وجه هیچ جا هیچ تذکری نگرفتم! حتی تو کوچه های پشتی میدان نقش جهان داشتیم میرفتیم به سمت میدان، که یه پیرزن مسنی عصا زنان از بغلم رد شد و دستش را به علامت تأیید برام گرفت بالا و گفت بیییییست! :)) که من هم یه لبخند گنده براش زدم:) حتی تو عالی قاپو هم همونطور رفتم و وقتی طبقه بالا وارد یه اتاقی شدیم که دو تا از کارمندان اونجا بودن و باهاشون چشم تو چشم شدم باز هم چیزی بهم نگفتند؟! نمیدونم آیا اتفاقی و شانسی بود که تو کل سه روز من هیچ برخورد وحشیانه ای ندیدم؟! پس چطور اینقدر زنان اصفهانی تجربه برخوردهای وحشتناک از مأمورها داشتند؟ نمیدونم. 

دیروز صبح ج ا سه جوان را در اصفهان اعدام کرد، خیلی برام عجیبه شهری که همه اش اثر هنری هست و روح و روان مردم از بدو تولد در هنر غوطه ور بوده چطور بتونه اینطور زیر بار ظلم بره؟

ـــــــــــــــــــــــ

در آخر هم این شعر از شفیعی کدکنی؛

▪️آن لحظه‌ها جوانی ما بود

آن لحظه‌ها که روح، در آن‌ها

مثلِ نگاهِ آهوی کوهی

بر دشت و بر گریوه رها بود.

زان لحظه‌ها چه‌گونه توانیم

جز با درود و تلخیِ بدرود

یاد کرد

آن لحظه‌ها که خوب‌ترین‌ها

از سال‌های عُمرِ خدا بود.

آن لحظه‌ها، جوانیِ ما بود.

محمدرضا شفیعی کدکنی

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۱۱
زری ..
یه خرده روزمره بنویسم:)  این روزها دارم روی نوشتن بیزینس پلن کار میکنم، البته که هنوز خیلی مونده تا درست و درمون یاد بگیرم ولی به شدت بهش علاقه مند شدم، به بحثی هست با عنوان IP Management که در واقع مدیریت دارایی های فکری تو یه شرکته، مثلا حتی شرکتی که برندسازی و به یه حسن شهرت رسیده این حسن شهرت میشه دارایی فکری اش! حالا چطور از این پول درمیارند؟ علاوه بر مشتری های خودشون، میایند قرارداد فرانشتیز میبندند و به افراد دیگری اجازه می‌دهند از اون برند در ازای مبلغی پول استفاده کنند اینکار میشه قرارداد فرانشایز، یا یه موقعی قرارداد لیسانس میبندند و دانش فنی را واگذار میکنند، قراردادهای انتقال فناوری تو این محدوده قرارمیگیرند. من جدیدابه این نتیجه رسیدم خیلیبه این حوزه علاقه دارم، یکی از فانتزی های ذهنی ام اینه توی یه شرکت بزرگ کار کنم و من مسوول این قراردادها باشم و در واقع IP manager  این شرکت بزرگه باشم:)))) البته این فکر پارسال سر جلسه ی کاری برای یه موکل به ذهنم رسید و دیدم وااااو با همه ی سختی جلسه و‌مذاکره چقدررر من دارم لذت میبردم :)) دیگه بعدش درگیر زبان خوندن شدم و این فکر رفت به حاشیه، تا باز دوباره امسال این مدت سر مسائل بیزینس پان خوندن و نوشتن باز این هوس دیرین سرباز زد:))) 
باید دوباره سیستم پومودورو را راه بندازم و بشینم تمرکز کنم سر این کار! وگرنه اینطوری با این روش کجدار و مریزی به جایی نمیرسه!
+ قراربود روزمرگی بنویسم که؟!  

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۵۷
زری ..

سلام، روز و روزگار همگی به خیر و سلامتی:) 

این مدت هزارتا کار داشتم و دارم هنوز، هزار تا برنامه ی نیمه تمام که منتظرم نتیجه اش بیاد بالا و ببینم مثبته یا منفی! اما الان میخوام یه چیزهایی بنویسم فارغ از روزمرگی. 

همینطوری تیتر وار براتون مینویسم که بتونید متوجه بشید چقدر درآمد مالی داشتن میتونه به آدم سبک و استایل زندگی بده، دهات ما از قبل انقلاب با رونق قالی بافی و‌ صادرات فرش دستبافت دخترهاش به نوعی شاغل شدند، یعنی اعتماد بنفسی که تو خیلی از دخترهای دهاتمون میدیدم بنظرم تو زن‌ها و دخترهای شهری نبود و نیست! وقتی میگم دهاتمون منظورم تعداد زیادی روستا هست که از منطقه نائین تا اصفهان و یزد را دربرمیگیره، از نظر سواد هم حتی مادرشوهر من که بیشتر از هفتاد سال سن داره تا پایان ابتدایی را در همان دهات درس خونده که در مقایسه با دوری از مرکز بنظرم جای تحسین داره تا این اندازه روشنفکری در مردم آن منطقه، و اینکه فکر نکنید درس خواندن تا همان مقطع ابتدایی مخصوص قشر خاصی بوده ها، نه! همه ی افراد دهات اون مدرسه رامیرفتند و حتی یک نمونه وجود نداره که خانواده مانع درس خوندن دخترهاشون بشوند. 

حالا ابعاد دیگه ای از زندگی روستاییمون را میخوام براتون بگم؛ عید که دهات بودیم، یکروز عروس عمویم و پسر و دخترش و مامانش اومدن خونه بابام اینها عید دیدنی(پسرعمویم تهران مونده بود) این مادرزن پسرعمویم یه نسبت فامیلی هم با مادربزرگ مرحوم من داره، امااااااا بهتون بگم که چقدر اینها هویت و استقلال دارند! این خانم مادرش پارسال در سن هشتاد و خورده سالگی فوت کرد و تا روزهای آخر عمرش تو دهات رانندگی میکرد:) کاملا خودجوش در سن شصت سالگی ماشین را برداشته بود که برود دشت! البته از قبل موتورسواری میکرده و مثلا میخواسته سر زمین یا آبکشی با موتور میرفته اما مادرزن پسرعمویم تعریف میکرد که یه روز بابام اومد گفت ایران مامانت و ماشین نیستند گمانم مامانت ماشین را برداشته رفته:)) میگفت رفتیم سراغش دیدیم رفته دشت و ماشین را پارک کرده و رفته سراغ کارش! بهش گفتیم تو نترسیدی ماشین را به کسی بزنی؟ گفته تو بیابون که کسی نبود که خطر داشته باشه به درخت و دیوار هم حالا اگر میخوردم عیبی نداشت :)) میگفت گفته نگاه میکردم به پدر ایران (جالبه با اینکه چند تا پسر هم دارند اما چون بچه اولشون دختر بوده ‌و اسمش را ایران گذاشته بودند زن و مرد هم رو مادر ایران و پدر ایران خطاب می‌کردند) تقریبا یاد گرفته بودم چطوری ماشین را روشن میکنه و راه میاندازه! بعد این مادرزن پسرعمویم تعریف میکرد که آره چند سال پیش هم به من کفت ایران! دیگه شصت سالت شده باید رانندگی را یاد بگیری :))) این ایران خانم بجز عروس عموی من چند تا دختر دیگه هم داره، الان آخرین دخترش سی و یکی دو سالشه که تو دهات زندگی میکنه، نانوایی دهات را با دختر دایی اش راه میبرند، موتور سواری میکنه و اره برقی و سمپاش برقی خریده و خلاصه اهالی دهات زنگش میزنند فلانی اره ات را بردار بیار فلان کار را داریم:)) مامانش یعنی همین خانم ایران تعریف میکرد که زمستونی میخواستم برم آبکشی دخترم گفت مامان بشین ترک موتور سریع بریم برگردیم، میگفت بیل را برداشتم و رفتیم برگشتنی دیدیم مأمور پاسگاه دنبالمون کرده به جرم موتورسواری دخترم! میگفت سریع اومدیم خونه و رفتیم داخل در را بستیم! چند روز بعد دوباره دخترم و دختر برادرم را همون مأمور دنبال کرده بود میگفت رفتم سراغش زدم به شونه اش و بهش گفتم دیگه نبینم با دختر من و دختر برادرم کاری داشته باشی ها! میگفت مأموره اشاره کرد به آرم نظامی سر شونه اش و گفت تو میدونی معنی این چیه؟ میگفت بهشگفتم معنی اش هرچی باشه حق نداری دنبال بچه من و بچه برادرم کنی:( ایران خانم که داشت این را تعریف میکرد بغضم گرفته بود و چقدرررر دلم میخواست یکی میبود به اون بی وجود میگفت برو بمیر احمق عوضی! 

شما فقط ببینید وقتی میگیم کشور بطور سیستماتیک دچار رکود قهقرایی هست یعنی چی؟! 

خلاصه اینکه  راه نجات ما زن‌ها فقط از دو تا چیز میگذره، سواد و اشتغال. 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۵۸
زری ..

سلام، امیدوارم حال همه خوب باشه.

خیلی وقته ننوشتم و اصلا هیچ جوره دست و دلم به نوشتن نمیاد. حتی وبلاگ خونی ام هم کمتر شده، کامنت گذاشتنم هم همینطور. چند وقته هی میگم بیام بنویسم، بعد میبینم حالم خوب نیست و دستم به نوشتن نمیره، با خودم میگم بذار بهتر بشی بعدا مینویسی، حالا بعد اینهمه مدت بیایی یه پست بی سر و ته بذاری! اما خب الان دیدم دیگه انگار قرار نیست حال من خوب بشه، گفتم بیا بنویس:) 

این روزها کلی کار و برنامه دارم ولی بطرز بدجوری همه شون وابسته به یه چیز دیگه ای هستند که اون ها هم درست پیش نمیره و عملا من در یک بلاتکلیفی بدجوری سرمیبرم که خیلی خودم درش دخیل نیستم و این موضوع بقدری انرژی ام را کم میکنه که عملا دارم بقیه زمانم را هم از دست میدهم و کارهای دیگه را هم انجام نمیدهم و میدانم کار اشتباهی هست بسیار. 

کورسرا برام یه ایمیل زد که دانشگاه استنفورد یه کورس رایگان کدنویسی پایتون گذاشته برای مبتندی ها و کسایی که کلا هیچی ازش نمیدونند، رفتم ثبت نام کردم و لعنت به من که کلا یه هفته اش را نصفه نگاه کردم:( 

قبل عید سامراسکول امریکا و سوییس را ثبت نام کردم، فکر کردم آنلاینه:) حواسم نبود حضوریه، بعد ایمیل اکسپتش اومد دیدم عه حضوریه:)) اول اکسپت امریکا اومد گفت چون از ایرانی بررسی مضاعف داری و شاید به 2023 نرسی اگر میخواهی مدارک فلان را بفرست، من هم فرستادم. بعد ایمیل سوییس اومد که پذیرفته شدی و برو سفارت کشورت برای شنگن، با یه دوستی که تو یه گروه حقوقی آشنا شدم تجربه قبلی برای این ویزاها داشت صحبت کردم و رفتم از سایت سفارت وقت گرفتم اون موقع ویزای توریستی اصلا باز نبود، ویزیتوری فقط باز بود و من برای بیست اپریل وقت گرفتم بعد امروز این دوستم پیام گذاشت ویزای توریستی باید بگیریم، اون هم یک روز زودتر از من برای ویزیتوری وقت گرفته بود. امروز رفتم تو سایت دیدم عه توریستی بازه! اولین وقت خالی میشه برای 24 خرداد! دوره 29 خرداد شروع میشه! هیچی دیگه این هم رفت تو باقالی ها:( بعد اون هفته هم آمریکا ایمیل زد که نمیشه برای هر دو سامراسکول اپلای کنی، یکیش را کنسل کن، که من هم جواب ایمیل دادم و گفتم با سوییس پیش میرم. خلاصه حالا از اینجا مونده، از اونجا رونده من هستم. حالا کلش هم همچین چیزی نبودا! اصلا اگر نمیاومد به هیچ جام نبود ولی الان که یه هفته براش برنامه ریختم وبهش فکر کردم یه جوری ضدحال شده، ولش کن، همینه دیگه از پیامدهای زندگی در ایرانه، این حداقلشه. دیگه قراره جریمه بدحجابی هم برامون بنویسند، کم داریم تاوان پس میدیم! باید نقدی هم به آقایون پرداخت ویژه داشته باشیم که غلط کردیم زن دنیا اومدیم تو این نقطه ی مشعشع از دنیا. 

از عید براتون بگم، روز اول عید راه افتادیم به سمت دهاتمون، که تو منطقه کویری هست. مامان بابام چند ساعت زودتر از ما راه افتادند، یعنی قرار بود همسفر باشیم اما من تا جمع و جور کردم سه ساعت از اونها عقب افتادیم :)) به قول بابام ما یه همسفر پایه داشتیم خخخ .روز نهم فروردین قرار شد بریم کویر زرین، پارسال و یه ده سال پیش کویر مصر رفته بودیم اما یه فامیل داریم اردکان زندگی میکنند که اومده بودن خونه مامانم اینها عید دیدنی که جیپ دارند و گفت کویرزرین بهتره و اینکه مثل مصر ماشین و .... نداره، یعنی اصلا اونجا فقط ما بودیم. که خیلی خوب بود اما هنوز به دلم مونده که حسابی بتونم برم یه روز اونجا تفریح کنم. شب تا ساعت ده تو کویر بودیم. یه چیز جالب بگم، ما یه جایی را گم شده بودیم و نمیتونستیم جاده فرعی را پیدا کنیم، جاده را رفتیم به سمت اردکان تا رسیدیم به ایستگاه راه آهن، با بابام پیاده شدیم که از یه نفر بپرسیم، یه آقا اومد برامون توضیح داد و همینطوری که داشت بهمون ادرس میداد گفت با این ماسین نمیتونیدها! گفتیم نه فامیلمون جیپ داره قراره از پشت سر بیاد. خلاصه یه جای واضح را گفت، گفت برید اینجا بعد فامیلتون بیاد دنبالتون، بابام رو کرد به من گفت آره بریم اینجا بساط ناهار را آماده کنیم تا سید بیاد! همینکه بابام گفت سید، آقاهه گفت عه فلانی را میگید :))) اون که دوست خودمه هاهاها :)) این فامیلمون سید هست، بابام هم اسمش را اینطوری گفت:) جالب بود برام که آقاهه اینطوری شناختش خخخ ، از اونطرف هم داداشم داشت میاومد دهات که بهش گفتیم از نایین نیا دهات، برو سمت اردکان بعد از اونجا بهت بگیم کجا بیایی، خلاصه تا رسیدیم یه جایی برای ناهار، سید و داداشم و اون آقای کارمند راه آهن هم رسیدند و ناهار را خوردیم و ساعت جهار رفتیم تپه ماهور ها:) ما رفتیم با جیپ دور بزنیم، داداشم با بابام با ماشین داداشم که شاسی بلنده رفته بودند و یه جای خیلی بدی دقیقا سر کله قندی یه تپه ماهور گیر کرده بود!!! فکر کنید اون آقای کارمند راه آهن و این فامیلمون با دو تا جیپ دو ساعت زحمت کشیدند تا درش آوردند!!! دیگه داداشم خیلی ناشی بازی در اورده بود! بهش گفتم خوبه آدم تجربه پذیر باشه و ریسک کنه، اما باید میپرسیدی از کدوم مسیر بروی، ظاهرا این تپه  اولین تپه بود و تو مسیر باد و ریگ هاش لغزنده تر از بقیه تپه ها و خود اونها هم با جیپ اونجا نمیرفتند! خلاصه دقیقا موقع اذان غروب بود که ماشین رها شد و رفتیم برای اون فامیلمون که روزه دار داشتند بساط افطاری مهیا کردیم :)) دیگه تا ساعت ده شب اونجا بودیم. یکساعت و خورده رانندگی داشتیم تا برگشتیم خونه، جمع خیلی خوبی بود خدا روشکر. اما دوست دارم یکبار دیگه برم حسابی یه دلی از تفریح در بیارم :)))  

یازدهم هم برگشتیم به سمت تهران، دوازدهم رفتیم باغ تا سیزدهم ظهر که برگشتیم خونه.

تولد دخترم هم که سیزدهم هست را جشن گرفتیم:) سیزده فروردین، تولد سیزده سالگی اش:)

با اینکه دو تا کتاب برداشته بودم هیچی تو تعطیلات نخوندم. 

راستی قبل از تعطیلات یه کتاب از دوستم امانت گرفتم، خیلی عالی بود. الان هر چی فکر میکنم اسمش یادم نمیاد و یه کم هم گشتم پیداش نکردم کجا گذاشتم، احتمالا بعدا یه پست بهش اختصاص بدهم و ازش مینویسم. اسم نویسنده اش سارا سالار بود بنظرم.

فعلا، در پناه خدا! 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۵
زری ..

دیروز ده قسمت از فصل اول امیلی در پاریس را دانلود کردم و چهار قسمتش را با زیرنویس انگلیسی دیدم. البته قسمت اول را اول یکبار با زیرنویس فارسی دیدم و‌بعد فکر کردم برم زیرنویس انگلیسی اش را بگیرم و با اون هم ببینم که دیگه بقیه اش را با زیرنویس انگلیسی دیدم. امروز دو قسمت پنج و شش را دیدم و یه جورایی ازش خسته شدم و حس کردم دیگه اعصابش را ندارم. بنظرم اومد اینهمه زرق و برق و موفقیت و خوش شانسی خیلی کاذب و دروغینه. نمیدونم چرا دیروز اینقدر ازش خوشم اومد؟ چرا امروز بعد از دیدن دو قسمت دیگه اش نظرم اینقدر عوض شد؟ اولش با خودم فکر کردم خب کارگردان و تهیه کننده اش سعی کرده با زرق و برق و لباسهای خوشگل و بازیگرهای خوشگل نظر بیننده ها را به خودش جذب کنه، و فکرکردم خب چه عیبی داره ببین و لذتش را ببر! و واقعا هم داشتم باهاش حال میکردم اما الان حس میکنم چقدرررر من از اون زندگی و اون موفقیت ها دورم! انگار حسودی ام میشه به امیلی یا هر کسی دیگه در سریال که میتونه انتخاب کنه و تصمیم بگیره و اینهمه موانع جلوی پاش نیست که از بس به موانع نگاه کنه و سعی در برداشتن اونها برداره رسیدن به موفقیت براش نشدنی بشه:( آره دقیقا حسودی ام شد، نه به لباسها و چهره ها و هیکل های خوشگل، مطمئنم به اینها حسودی ام نشد اما حسودی ام شد به اینکه اینقدر سنگ جلوی پاشون نیست و سنگهایی که هست در حد توان و تلاش یه آدم معمولی هست. 

اول با خودم فکر کردم یه فیلم الکی خوش و بیننده پسند! و البته که زندگی اینقدر خوشگل پیش نمیره! اما الان هرچی بیشتر فکر میکنم بنظرم اینها نیست، فقط یه نکته هست و همه ی فیلم تحت الشعاع همین یک نکته هست، آزادی و حق زیستن به اون شکلی که دوست دارند. همه ی زیبایی فیلم در واقعا ناشی از همین یه نکته هست و چرا اینقدر بنظر من دور از ذهن و واقعیت هست؟ بخاطر اینکه من در ایران به همین اندازه از این موهبت و حق دور شده ام، اینقد دور شدم که دیدن آدم‌هایی با همچین حق و حقوقی بنظرم کاذب و دروغی میاد! 

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۰۱
زری ..

مملکت بیچاره همه چیزش بیچاره هست، از نماد ملی اش، از قهرمانش، از اسطوره اش، از مردم عادی اش و از همه چیزش... 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۴۱
زری ..
دیروز قبل از ناهار بود که خیلی یهویی قرار شد دوستم با شوهرش و بچه هاش برای شام بیایند خونه مون، هنوز داشتم با این دوستم حرف میزدم که اون یکی دوستم روی خط خونه زنگ زد که امشب میتونی بیایی خونه ما پیش من بمونی، مامانش رفته بود مشهد و میخواست تنها نباشه. بهش گفتم اینطوریه بعد از شام میام چون قراره فلانی بیاد خونه مون، حالا اینها هر دو از بچه های دانشگاه لیسانس اول من بودند و هم خوابگاهی بودیم. گفت پس من هم میام خونه تون بعد از شام با هم برمیگردیم خونه ما و میخوابیم، چون این مدت دو بار لوله ی شوفاژشون ترکیده میترسید خونه نباشه و این اتفاق باز تکرار بشه. ساعت هشت شب بود که این دوستم بعنوان اولین مهمون اومد و گفت من زنگ زدم با فلانی احوالپرسی و بگم خیلی بی معرفتی که بهش گفتم شب خونه تو هستیم و اون و شوهرش هم بیایند:)) آخه این دوستم و شوهرش چند ماه پیش یک شب مهمون ما بودند و اونها گفتند ما رومون نمیشه بیاییم اما احتمالا بعد از شام برای شب نشینی میاییم! دیگه درجا زنگ زدم و داشتم با این دوستم حرف میزدم که مهمون دوممون هم رسیدند و قرار شد دوستم تا چند دقیقه بعد خبر بده ‌‌گفت آخه ما ده به بعد میرسیم و شما بچه کوچیک دارید و باید بهشون شام بدید که گفتم باشه ما شاممون را میخوریم برای شما میذاریم بیایید تا حرف میزنیم شما هم شامتون را بخورید:)) دیگه قبول کردند و یکساعتی نشستیم با این دوست اولی که مجرده و دوست دومی که با شوهر و بچه هاش اومده بودند به حرف زدن و من یهو دیدم وااااااای قابلمه برنجم کلی ته دیگ شده:( اصلا یادم رفته بود! آب دادم دورش گفتم حالا نرم میشه میخوریم دیگه خخخ برای شام مرغ گذاشته بودم و برنج دو مدل شوید پلو و زرشک پلو گذاشته بودم. دیگه این دوستمون نزدیک خونه بود که زنگ زد آدرس را باهام چک کنه و ما هم شروع کردیم پهن کردن سفره و رسیدند شوهرش اولین چیزی که گفت این بود که شما قرار بود شام بخورید و منتظر ما نباشید، برای اینکه معذب نباشه بهش گفتم شامم آماده نبود:)) شام خوردیم و دو مدل شیرینی که دوست‌هام آورده بودند و چایی خوردیم و حرف زدیم و حرف زدیم تا ساعت نزدیک های دو. بیشتر در مورد موضوعات سیاسی حرف زدیم و خوبی حرف زدن دیشب این بود که اینطوری نبود هر کسی یه سازی بزنه، قشنگ یه مدل موضوع را مطرح میکردیم و همه در موردش حرف میزدند دقیقا مثل کلاس درس! یعنی یکی شده بود مدیر جلسه و هر کسی نوبتش می‌شد حرفش را میزد و اگر داشت طولانی حرف میزد بهش میگفت وقتمون محدوده جمعش کن:))))) و دقیقا روی همون موضوع مطرح شده نظرمون را میگفتیم؛) برای من بین جمع دوستانمان اینطوری شب نشینی کردن جدید بود و خیلی خوشم اومد. یه جایی صحبت از این شد که کشورهای اروپایی چند تاشون نظام سیاسی شون سلطنتی و ‌چند تا جمهوری هست، بعد شوهر این دوستم که آخر اومدند رو به دختری گفت لپ تاپ میاری این را برامون سرچ کنی، خیلی کارش قشنگ بود قشنگ بچه را کشوند داخل جمع و این مدل رفتار کاربردی خیلی خوب بود همه ما میدونیم خوبه بچه ها را بزرگ کنیم و تو صحبتها مشارکتشون بدهیم اما واقعا مهمه دقیقا بدونیم باید چکار کنیم، دختری لپتاپ آورد و اول پیش من نشسته بود که این دوستمون باید با فاصله بهش میگفت دنبال چی هستیم تا سرچ کنه که به شوهرم گفتم روی مبلی که نشسته اید جا باز کن دختری هم بیاد پیش شما، دیگه دخترم رفت بین باباش و مهمونمون نشست و همینطور که حرف میزدیم شوهر دوستم باهاش حرف میزد و راهنمایی اش می‌کرد کجا و دنبال چی بگرده و یکجایی گفت خب الان دختری برامون میگه هر کدوم از کشورهای اروپایی چه نظام سیاسی ای دارند و جالب بود چند تا کشوری خلاف تصور ما بودند. فکر میکنم این اولین تجربه دخترم در صحبتهای اینطوری تو یه جمع باشه. 

دیروز بعد از اینکه پست قبلی را نوشتم بقدری حالم بود که رمق هیچ کاری را نداشتم و حتی وقتی مهمونی نهایی شد به زور خودم را میکشیدم و یه کم کارها را کردم اما شب که اونها بودند، بقدری کیفیت مهمونی و بودن با دوستانم بالا بود که کلی حال من را خوب کرد و اصطلاحا از این رو به اون رو شدم:))) 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۴۰
زری ..