یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

این روزها وبلاگهای دوستانی که خارج از ایران هستند را هر روز می خونم که شاید نوشته باشند فلان تجمع بوده و برای دفاع از ایرانی ها رفتند و شرکت کردند و یا هر چیزی دیگه… اما میبینم هیچ خبری نیست… نمیخوام طلبکار باشم اما میبینم که هیچ کدوم به هیچ جاشون نیست، همه سخت مشغول روزمرگی هاشون هستند و احتمالا برای ارتباط با خانواده هاشون چند روز اول دچار مشکل شدند و بعد داخل ایرانی ها یه فی تر ش کن خوب نصب کرده اند و خدا رو شکر اون مشکل هم رفع شده، اما همین دوستان که از ریز خیلی اتفاق‌هاشون مینویسند و مینوشتند حتی نخواستند خاطرشون را به ذکر این مشکل مکدر کنند! نمی‌دونم شاید توقع من بیجا و زیادی هست اما وقتی با خودم فکر میکنم این تجمع ها در کشورهای دیگه هست که میتونه افکار عمومی مردم بقیه دنیا را حساس کنه و به تبع آن دولتمردانشان مجبور بشوند گامی در حمایت از مردم ایران بردارند، میتونه معنی اش این باشه که اینهمه زحمت و خون به هدر نرود، اونوقت میشه که با خودم میگم پس من هم حق دارم از هموطن هام دلگیر بشم که اگر ببینم تو زندگی روزانه شون گیر کرده اند و ماها را به هیچ جاشون نگرفته اند؛( میخوام بگم شاید واقعا هم بعضی ها که رفته اند اونقدرها هم دلشون پیش مردم کشورشون نیست وگرنه که حداقل یه نیم خط میتونستند بنویسند برای اعتراض به وضعیت موجود و متوجه کردن کشورهای دیگه و تاثیرگذاری بر افکار عمومی خارجی در فلان تجمع شرکت کرده اند، نمیخوام بگم همه کسانی که اونطرف هستند باید اینکار را بکنند بله هر کسی مختاره هر تجمعی که دوست داره شرکت بکنه یا نکنه، اما نمیفهمم اگر واقعا نارضایتی ای دارند شرکت در یک مراسم در یک کشور آزاد بدون ترس از باتوم و گاز اشک آور، حداقل کاری هست که میتونند انجام بدهند، پس عدم شرکتش معنی اش چیه؟ از این حداقل ها هم کوتاهی کردن دیگه معنی اش چیه؟ قضیه همون دم خروس هست و قسم حضرت عباس! خلاصه اینکه دم همه تون گرم که اینقدر محکم چسبیدید به روزانه هاتون و روزانه نویسی هاتون بدون اینکه ذره ای خللی در روتین همیشگی تون ایجاد بشه! حقیقتا اینهمه پشتکار در انکار و نادیده گرفتن مردم و شرایط موجود از طرف شماها که در یک کشور آزاد زندگی میکنید و ترس از اطلاعات و سه پاه را ندارید برام عجیبه! شاید باید بگم خوشابحال شمایان که هم مرزها را فیزیکی درنوردیده اید و هم روحی روانی تعلق ها را بریده اید. سرتان سلامت و دلتان خوش و روزگارتان پر رونق و پر از آرامش، زندگی در کشوری با استانداردهای بالا گوارای وجودتان، فقط لطف کنید وقتی همه آب‌ها از آسیاب افتاد و سیطره ی خفقان محکمتر شد لبان مبارک را به همدردی با ما درون مرز باقی ماندگان نگشایید که دم خروستان امروز روز رقصان هست. 

+ در جواب به جملاتی مانند اینکه من سیا- سی نیستم و سیا-- سی نمینویسم، فقط میتونم بگم اینها حداقل شریان های حیاتی هست.  

۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳ ۱۷ مهر ۰۱ ، ۱۵:۱۳
زری ..

سلام، همزمانی دو تا موضوع با همدیگه بدجور باعث شد که تو این چند روز فکرم مشغول نوع رابطه ها و دوستی ها و انرزی گذاشتن براشون بشه، البته که برای هزارمین بار این اتفاق میافته اما یه مدتی بود که فکر میکردم دیگه قلقش دستم اومده و به نوعی اوستا شدم :)) اما گویا اینطور نیست. فکر کردم بیام اینجا بنویسمش. 

جریان یکی از این موضوع ها اینطوری بود که به یکی از دوستان صمیمی ام که تقریبا هر روز با هم حرفی برای زدن داریم، گفتم که باید دنبال یه جا بگردم برای مسافرت شمال، من خودم اصلا شمال برای جذابیت نداره یعنی قدیم ها خیلی دوستش داشتم اما از چهار پنج سال پیش که اونقدر آب دریا کثیف بود و جنگل هم هر جا یه تیکه صاف میشد بشینی کثیف بود دیگه حال و حوصله ی شمال را نداشتم؛  بعدش هم که کرونا شد و ما حتی مسافرت دهات هم نرفتیم. اما الان پسر بزرگه تو کارتن ها و کتابها در مورد دریا خونده و دیده و دوست داره دریا را از نزدیک ببینه، خلاصه ما هم به فکر افتادیم یه سفر شمال ردیف کنیم. دوستم گفت حالا دست نگه دار جایی را رزرو نکن، من مامانم اینها میخواهند برای اربعین بروند عراق، اگر رفتند با هم برویم شمال ویلای پدر مادرش. همون موقع هم گفت یکی دیگه از دوستانش هم هست که به اون هم بگه بیاییند و بعد پرسید تو مشکلی نداری؟ چون جا بزرگ و وسیع هست و از این نظر راحتتیم. من هم گفتم نه، اوکی هستم. بعد از یک هفته یک روز دوستم چت میکردیم گفت حالش خیلی گرفته هست و اصلا نمیتونه برنامه ریزی سفر کنه و اصلا مرخصی ها درست نمیشه و نمیتونه شوهرش و دوستش و خودش را مرخصی ها را جور کنه و از همه بدتر مامانش اینها معلوم نیست چکار میکنند میروند یا نه، من هم از همون اول گفته بودم کار من و شوهرم دست خودمونه و مشکلی نداریم برای مرخصی شماها تایم خودتون معلوم شد به ما بگید و ما با شما هماهنگ میشیم. بعد از همه ی این حال بدی ها که گفت من هم گفتم بیخیال بابا یه کاری اش میکنیم، پرسیدم اگر مامانت اینها نروند عراق، میروند باغ؟ یا تهران هستند؟ که گفت نه دیگه میروند باغ. من هم فکر کردم دوستم از این بابت بیشتر ناراحته و باز گفتم حالا فکر نکن بهش و بیخود اینقدر خودت را معذب نکن خیلی وقتها برنامه ها اونطور که میخواهیم پیش نمیره، فدای سرت. بعد که دیگه دیدم در این مورد هیچ حرفی نزد و ظاهرا منتفی هست گفتم خب تابستون را از دست ندیم و شروع کردم تو سایتها دنبال جا گشتن. یکجا را که رزرو کردم لینکش را برای دوستم فرستادم و گفتم اینجا را برای آخر شهریور گرفتیم. همون موقع گفت ما هم داریم فردا میریم با شمال با همون یکی دوستش که گفته بود! گفت آره دیروز یهویی مرخصی شوهرش و اون دوستش جور شد! حالا مرخصی از اوایل هفته تا آخر هفته :))) بعد گفت نظر شوهرش این بوده که این دو تا دوستها را با هم قاطی نکنیم! فقط گفتم نظر ایشون محترمه با یه آیکون خنده. هیچ چیز دیگه ای نگفتم و خیلی طبیعی به حرفمون ادامه دادم و دلیلش که از دلخوری ام نگفتم این بود که موضوع ویلای مامانش بود و من ذره ای دوست نداشتم که یه وقت فکر کنه من برنامه ریخته بودم که دو شب بریم ویلاشون که مثلا فلان مقدار پول را خرج هزینه ی اقامتمون نکنیم و حالا مثلا تیرم به سنگ خورده و حالم گرفته شده. اما حقیقتا خیلی ناراحت شدم از این بایت که خب دختر چرا اینقدر صغری کبری چیدی که مامانم اینها فلان و مرخصی این شوهرم هیچ وقت معلوم نیستا و من نمیتونم باهاش برنامه ریزی کنما و .... خلاصه که من هم چقدر سعی کردم به زعم خودش درکش کنم و باهاش همدردی کنم نگو اصلا اینها یه بخش حاشیه ای بود و اصل قضیه این بود که از دعوت خودش پشیمون شده بود :) فقط نفهمیدم خب من که از خونه زندگی تو خبر ندارم چه دلیلی داشت بگی داری با این دوستت فردا میری شمال؟ اصلا نیازی به اون همه صغری کبری چیدن نداشت، همون موقع به هر دلیلی که پشیمون شدی یه پیام میدادی میگفتی فلانی برنامه سفرکنسل شد تو برنامه ریزی خودت را بکن. بعدش هم کار خودت را پیش میبردی و در مورد خودم مطمینم حتی سر سوزن سمج نمیشدم که چرا مگه چی شده به همون دلیل که نمیخوام خودم را به کسی تحمیل کنم. هی با خودم فکر میکنم من الکی حساس شدم و ناراحت شدن نداره که! نمیدونم شاید هم حق دارم!؟ 

موضوع دوم که تو همون روزها پیش اومد، پنجشنبه به یه دوست دیگه پیام دادم که حالم خوب نیست، جمعه صبح زود که شوهر و بچه هنوز خوابند میایی برویم بیرون؟ نظر من این بود من بروم سمت غرب تهران نزدیک اونها. جواب داد که نه جمعه نمیشه، حالا بعدا بهت میگم چرا. این پیام دوستم را که دیدم حتی ذره ای هم دلخور نشدم بنظرم هر کسی میتونه هر برنامه ای داشته باشه و مجبور نیست به من توضیح بده چرا. حتی منتظر هم نبودم که بیاد به من توضیح بده که چرا نمیتونه بیاد. تا اینکه آخر شب که اومدم بخوابم دیدم دو تا وویس گذاشته و گفته جمعه صبح نمیخواد از شوهرش بخواد که اگر بچه بیدار شد نگهش داره و تو وویس دوم گفت فلانی چرا شنبه نرویم بیرون؟ صبح تو ساعت ده بیا فلان جا (همون جایی که من گفته بودم جمعه صبح میروم)، که تا مهد بچه اش فقط پنج دقیقه راه هست، بعدش برویم دو ساعت با هم باشیم و بعدش تو برگرد خونه تون و من بروم دو ساعت به برنامه باشگاهم برسم که بعدش هم دیگه بروم بچه ام را از مهد بردارم و بروم خونه! که من هم به محض اینکه وویس هاش را شنیدم جواب دادم اینطوری من باید صبح روز کاری از شوهرم بخوام از ساعت نه صبح تا یک و نیم بعد از ظهر بمونه خونه پیش بچه ها که من نهایتا دو ساعت میخوام دوستم را ببینم. فرداش دوستم جواب داد اووووه چقدر عصبانی. من هم نظری نداشتم هیچی نگفتم. بعدش زنگ زد که چقدر عصبانی بودی که گفتم نه عصبانی نبودم نظرم را گفتم و البته شاید دلخور بودم که اون هم تو موقعیت حرف زدن نبود و گفت من شنبه صبح میام خونه تون. که گفتم نیا، گفت باشه بعدا صحبت میکنیم. شنبه یه چند دقیقه با هم حرف زدیم که موقعیت اون اوکی نبود قطع کردیم و دیگه بعدش نه وویسی در این مورد داشتیم و نه حرفی. البته حقیقتا من هم حرفی دیگه ندارم. من حرفم را همون موقع که وویسش را شنیدم بهش گفتم و خب مطمینا خودش هم تا حدودی متوجه موضوع شد که در حد یه تعارف گفت شنبه میام خونه تون. 

حالا چی شد که خواستم در مورد این دو موضوع بنویسم؛ فکر میکردم دیگه اینقدر بالغ شدیم که بشه یه رابطه دوستی را با همه ی حاشیه هاش نگه داریم اما ظاهرا اشتباه کردم و الان فکر میکنم چقدر سخته آدم حسابگر نباشه اما دلخور هم نشه. 

یادتونه قبلا میگفتم با دخترم در مورد خیلی چیزها حرف میزنم، تا الان هر وقت باهاش حرف میزدم در واقع نیاز اون بود که با من حرف بزنه و من بیشتر در نقش مادر و منتور بودم براش. اما این دفعه خودم خیلی حالم بد بود. اصل حال بدم از موضوع دیگه ای بود که بعد همزمان شد با این دو تا حالگیریِ این دو دوستم، این شد که یه شب به دخترم گفتم من از این دو دوستم ناراحتم. میخواهی بدونی چرا و چی شده؟ چشمهاش برق زد که من این موضوع را باهاش مطرح کردم و اومد نشست روی تخت پیشم و گفت آره، بهم بگو. براش یکی یکی هر دو مورد را تعریف کردم و از توی گوشی ام جوابم و عکس العملم را براش خوندم. گفت نهههههه مامان نباید این را میگفتی؟ گفتم چرا؟ گفت چون تابلو هست که بهت برخورده و ناراحتی و دوستت میفهمه. گفتم خوب بفهمه، من حسی را که رفتار اون بهم داده را بهش گفتم و گفتم به این دلیل من نمیتونم شنبه بیام و با این حساب کلا بیخیال قرار دو ساعته بشیم. دخترم گفت اینطوری بگی کلا رابطه تون خراب میشه و این دوستی را از دست میدهی و تنها میشی! گفتم یا دوستم متوجه میشه و در دراز مدت در رابطه اش با من این موضوع را لحاظ میکنه و یا مدام این منش را ادامه میده که خب من هم سطح انتظارم از این آدم را واقعی میکنم، شاید به قول تو کمتر بشه رابطه یا حتی حذف هم بشه اما خب من بخاطر ترس از تنهایی خودم را مجبور نکردم به نگه داشتن یه رابطه ای که بهم حس خوبی نمیداده. و البته که آدمها سیاه و سفید نیستند بلکه خاکستری اند، معمولا رابطه ها تو یه بازه نوسانی بالا پایین میشه. اون شب کلی با دخترم حرف زدم و حقیقتا لذت بردم از حرف زدن باهاش. حس خوبی بود بچه ی دوازده ساله ات جلوت بشینه و به حدی از درک و فهم رسیده باشه که تو بتونی از حال بدی که داری باهاش حرف بزنی. دوست داشتم ببینه تو سردرگمی در رابطه ها و دوستی ها مختص سن و سال اون نیست، من که مامانش هستم با این سن و اینهمه حجم ارتباطاتی که دارم هم درگیر این چالش ها هستم. 
بعدا نوشت: این پست را ظهر نوشتم و بعد از اون با هر دو دوست حرف زدم و البته که در مورد دلخوری ام هیچی نگفتیم، یعنی دوست اولی که حتی حتما نمی‌دونه دلخورم که به همون دلیلی که تو متن نوشتم نخواستم متوجه دلخوری ام بشه که برداشت اشتباه نکنه، اما دوست دوم قطعا متوجه دلخوری ام شده و یه نیم ساعتی کلی حرف زدیم و آخرش موقع خدافظی میگم کاری نداری میگه چرا اما باشه فردا حرف می‌زنیم. با خودم فکر میکردیم با توجه به اینکه هر دو این دوست‌هام آدرس اینجا را دارند، احتمالش هست که این پست را بخوانند، آیا ناراحت می‌شوند؟ آیا بهتر بود که در موردش ننویسم که یه وقتی اینجا در موردش نخوانند؟ دارم فکر میکنم فارغ از اینکه تا قبل از اینکه اینجا را بخوانند آیا با هم در مورد این موضوع حرف می‌زنیم یا نه، و فارغ از اینکه اونها چه حسی داشته باشند و چه فکری بکنند، فکر میکنم قرار بوده من اینجا از خودم و درگیرهام و یا هر چیزی که برام مهمه بنویسم و الان هم دقیقا همین موضوع برام مهم بوده، و همین کار را کردم. نمیگم حس و فکر اونها برام مهم نیست اما قرار نیست باعث خودسانسوری من بشه و امیدوارم از طرف دوست‌هام درک بشه.     

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۰ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۳۴
زری ..

دیشب نتیجه ی امتحانم اومد، اسپیکینگ ۶، لیسنینگ ۵.۵ ، رایتینگ ۶ ، ریدینگ ۴ ، اوورآل ۵.۵ 

فکر کنم من جز معدود افرادی باشم که نمره ی رایتینگشون از اوورال بالاتر باشه!

ریدینگ را به معنای واقعی کلمه گند زدم:( 

حقیقتش این دو هفته خیلی حالم خراب بود و مدام فکر می‌کردم تا بیاد حالم خوب بشه نتیجه میاد و باز حالم بدتر میشه، اما واقعیت اینه اصلا حالم بد نشد بلکه برعکس! الان چکار می‌کنم؟ آیا ادامه میدم؟ بله ادامه میدم:) 

 

+ در مورد نقاط مثبت آزمونم بیشتر از منفی ها نگرانم، خب موضوع تاپیک اسپیکینگ من در مورد این بود که یه اختراعی را توضیح بدم که کل دنیا را تغییر داده؟! خب حقیقتا صحبت کردن در مورد این موضوع خیلی راحت‌تر از صحبت کردن از مثلا در مورد کفش و یه ابزار و ... هست! 

+ در مورد رایتینگ کمی استرس و اضطرابم کمتره، چون واقعا موضوع خوش قلق و راحتی نبود. اما واقعا نمی‌دونم دفعه ی بعدی چی میشه؟ می‌خواد بگم اصلا نمی‌تونم با اطمینان بگم حتما بهتر میشم:( 

+ در مورد ریدینگ با اطمینان میدونم ایراد کارم کجا بود، من تو تمرینهام زمانبندی را جدی نگرفته بودم و سر امتحان فقط ساعت را میدیدم که عقربه ها میدوید :( تو تمرین‌ها خیلی پیش اومد ۳۲ درست داشته باشم اما بدون اینکه زمان را درنظر بگیرم، میدونم ایراد از خودم بوده:(  

+ در مورد لیسنینگ باید با جدیت این مهارت را ارتقا بدم، شوخی بردار نیست که درست نشنوی و متوجه نشوی!  

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۵
زری ..

سلام، به طرز عجیبی در برابر نوشتن مقاومت دارم. البته که وضعیت روحی ام و امتحانی که خراب کردم حتما بی تاثیر نیست. شنبه ی همین هفته امتحان را دادم، امروز پنجشنبه هست و هفته گذشته هم پنجشنبه امتحان اسپیکینگ بود. بطری وحشتناکی امتحان را خراب کردم هنوز نتیجه و نمرات نیومده و دلم هم نمیخواد هیچوقت بیاد، هرچند منتظر نمره ی خوبی نیستم اما میدونم با دیدن نمرات حتما دوباره حالم بد میشه. من خیلی آزمون و امتحان دادم یعنی منظورمه همیشه به نوعی تو فضای درس و امتحان بودم و البته که امتحان هم خراب کردم اما واقعیت اینه این اولین تجربه ام بود که برای امتحانی بخونم و بروم سر امتحان و اینقدرررررررر عملکردم بد باشه.

امتحان که تموم شد وسایلم را تحویل گرفتم و اومدم تو خیابون ولیعصر تو ایستگاه بی آر تی نشستم، همینطور که نشسته بودم و داشتم به این یکی دو سال گذشته فکر می‌کردم یهو تیغه ی بینی ام تیر کشید و اشک هام سرازیر شد، دلم برای خودم سوخت یعنی هنوز هم میسوزه. از اینکه سنگ بزرگی را باید بردارم، از اینکه باید سنگه را ریز ریزش کنم تا تبدیل بشه به قطعات کوچکتر و قابل حمل بشه و تمام این کارها بدجوری پیر و خسته ام کرده و در برابرش احساس عجز و ناتوانی می‌کنم و همه ی اینها باعث میشه دلم برای خودم بسوزه و اشکم سرازیر بشه. این اولین باری هست که بعد از یکدوره تلاش اینطور احساس ناتوانی می‌کنم که گریه ام میگیره. همون روز هم با دو تا از دوستانم تلفنی حرف زدم که اون موقع هم اشکی شدم، البته میدونم که حالم خوب میشه و این روزها هم میگذره اما دونستن اینها هیچ کمکی به بهبود حال فعلی ام نداره.  

با اینکه وسط امتحان پریود شده بودم و من پریودهام همراه با درد هست، رسیدم خونه رفتم حموم دوش گرفتم و ناهار خوردم، یه مسکن خوردم و سعی کردم بخوابم که دیدم نمی‌تونم، بلند شدم به تمیز کردن اتاقم، میز مطالعه و دیوارها و کف اتاق. از فرداش هم کل خونه را یه تمیزکاری اساسی کردیم که این کارها سه روز طول کشید، دیروز هم حموم دستشویی را اساسی شستم. انگار داشتم خودم را مجازات می‌کردم که حداقل کار فیزیکی را درست انجام بده:( 

دیروز یکساعتی سرچ کردم ددلاین دانشگاه‌های امریکا را، ظاهرا هر سه ترم بهار پاییز و زمستون پذیرش هست! خیلی ددلاین ها جسته گریخته بود، خلاصه دارم فکر می‌کنم باید دوباره شروع کنم. 

یک روز بعد از امتحان شب برای شام رفتیم خونه مامانم اینا، صحبت شد سر اینکه کارها زیاده و آدم باید همه اش بدود و ... که گفتم و یه وقتهایی کارها خیلی سختتر از توان ما هستند، همون موقع باز بغضم گرفت. فرداش بابام زنگم زد احوالپرسی، گفت میدونم خسته ای، یه خستگی در کن و دوباره شروع کن. اما واقعا نمی‌دونم این حجم از خستگی من چقدر زمان لازم داره تا برطرف بشه، فکر می‌کنم علاوه بر فشار درس خوندن، چیزی که بیشتر اذیت کننده هست سردرگمی هست که نمی‌دونم باید چکار کنم؟ واقعیت اینه داشتن نمره زبان ابتدایی ترین مسأله هست و من اینطور خسته ام و توش موندم، بقیه ی مسیر را باید چکار کنم؟ نمی‌دونم اما فکر می‌کنم ذهنم داره بازی ام میده که توجیه کنم و دست از تلاش بکشم... احتمالا باز هم بخونم...

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۱ ، ۱۵:۱۲
زری ..

سلام، الان بیشتر از یکماهه یا نمیدونم چقدره درگیری هام خیلی زیاد شده. ذهنم پر از حرف هست. تند تند در حد ده دقیقه بنویسم و برم بشینم به درس خوندن که خیلییییییی عقبم. 

 

نمیدونم تاریخ دادم یا نه؟ اما بدونید که من 25 تیر آزمون آیلتس ثبت نام کردم. اوضاع درس خوندنم بد نبود یعنی هر روز حداقل دو تا اسکیل را میخوندم و برای بقیه هم برنامه داشتم که برسونم به هر چهار اسکیل، که هفته گذشته یکی از موکل هام که کارهای شرکتتون را انجام میدم زنگ زد که حسابهای بانکی اشان مسدود شده و .... توضیح داد و فهمیدم طرف دعوا با اینکه از اینها آدرس داشته این دو نفر را (دو تا برادرند) مجهول المکان معرفی کرده که ابلاغها بهشون نرسه و رای غیابی بگیره و به زعم خوذش ببره اجرای احکام! حالا هم تا این مرحله پیش رفته و الان اینها با بسته شدن حسابهاشون و اینکه حسابهاشون داشت خالی میشد و میرفت تو صندوق دادگستری از ماجرا باخبر شده بودند! دقیقا هفته پیش دوشنبه با هم صحبت کردیم و ساعت ده شب به من گفت پرونده را قبول میکنی شما؟ من هم که کلا یه مریضی هستم که نمیتونم به کار نه بگم! درجا گفتم بله! اون شب تا سه صبح بیدار بودم و مدارک را میخوندم و ادله جمع میکردم. شانس آوردم سه شنبه برای بحث آلودگی هوا همه ادارات تهران تعطیل شد و اینطوری سه شنبه هم نشستم کار را دقیق تر پیش بردم و ظهر بود که الکترونیکی اعلام وکالت کردم و لایحه را ثبت کردم. از فرداش یعنی چهارشنبه تا امروز که چهار روز کاری بود هر روز را میرفتم دادگاه. تا اینکه امروز رای قبولی قاضی از واخواهی را گرفتم و قبل از اینکه طرف دعوا پول بیشتری از کارت های موکلین برداره و اینکه بتونه فیش خروج پول از صندوق دادگستری را بگیره، اجرای حکم را متوقف کردم. خلاصه اینکه کاری را که طرف دعوا با بامبول بازی سه سال پیش برده بود تونستم تو چهار روز کاری جلوش را بگیرم :)) حقیقتا خیلی از خودم راضی ام :) الان باید منتظر بمونم تا دادگاه بهمون جلسه رسیدگی بده و دوباره به پرونده با حضور ما بعنوان خوانده دعوا رسیدگی کنه :) فقط از اونجاییکه همیشه خدا من باید همه ی کارهام به هم دیگه بیفته! ببینید اگر روز رسیدگی را همون 25 تیر ندادند!؟ 25 تیر روز امتحان آیلتس هست!

 

یه قضیه دیگه هم تو همین چند روز پیش اومد که نوشتنش مفصله، اما حتما یه هفته هم اون وقتم را خواهد گرفت! حالا بعدا میام تعریف میکنم. 

 

در کنار این پرونده، خب کارهای ریزی هم که همیشه انجام میدادم که روزانه در حد یکی دو ساعت وقتم را میگرفت و چون استرسی نبود بدلیل امتحان آیلتس دیگه انها را هم هیچ وقت رد نکردم هم بودند و البته که هنوز هم هستند :) 

خلاصه اینکه از ظهر ساعت دو که رسیدم خونه ناهار خوردم و یک ساعتی هم خوابیدم. یکی دو تا کار بود که باید اینترنتی پیگیری میکردم اونها را انجام دادم. الان ساعت ده دقیقه به هفت هست. این پست را نهایی کنم. یه سر برم برم آشپزخونه یه فکری برای شام بکنم و بیام بشینم سر درس خوندن از دو ماه یک هفته کمتر، وقت دارم :(

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۵۳
زری ..

1- این روزها خیلی بهترم. هم از نظر جسمی و هم از نظر روانی روحیه ام بهتره. تقریبا به یه روتین مرتبی رسیدم، بمرور داره برنامه ی درس خوندنم و کارهایی که باید انجام بدم در میاد. قبل از عید برای آخر تیرماه آزمون آیلتس ثبت نام کردم. دو سری کتاب دارم که البته هر دو دست دوم هستند و خودم نخریدم. یکسری کتابهای آزمون جنرال هست و یکسری هم کتابهای آزمون آکادمیک. در واقع بخش عمده اش که فرق میکنه ریدینگ هاشون هست. بجز بخش اول رایتینگ هم که متفاوته. من از قبل عید کتابهای جنرال را شروع کردم گفتم به هرحال ریدینگ هاش کمک میکنه راه بیفتم. بطرز عجیبی افتضااااااااح بودم. ریدینگ ها کلی ازم وقت میگرفت و تازه اصلا اصلا اون جوری که باید بهشون تسلط نداشتم. خیلی ناامیدکننده بود مخصوصا که ریدینگ های جنرال راحتتره و من همونها را هم اونقدر بد بودم. مخصوصا که هی به خودم میگفتم تازه اینقدر تو فضا و جو انگلیسی بودی و متن میخوندی و .... !!! چهارمین کتاب تست را که داشتم میزدم یهویی متوجه شدم عه انگار قلق سوالها داره برام روشن میشه :)))) خلاصه اینکه الان تو ریدینگ به وضعیت بهتری رسیدم و همینطور هست در مورد رلیسنینگ. تو لیسنینگ علاوه بر ارتقای سطح زبانی ام باید روی این موضوع کار کنم که حتی سر سوزن لحظه ای از متن ذهنم منحرف نشه. و  همچنین باید بتونم تو همون تایم کمی که اولش میده سوالات و گزینه هاش را بخونم به نوعی که بفهمم واقعا هر سوال و گزینه هاش چی میگه چون تو خیلی از تست ها اصلا اون کلمه را نمیگه ولی یه مترادف نسبتا اسونی را میگه که باید گزینه های هر تست را واقعا خونده باشی و با چشم دنبال کلمه ی مورد نظر گشتن، کار آدم را راه نمیاندازه. برنامه گذاشتم هر روز دو تا آزمون لیسنینگ بزن، یه آزمون ریدینگ و یه موضوع رایتینگ را هم کار کنم که سمپل بخونم و جملات بنویسم و تو یه موضوع به اشراف برسم. فعلا تو این قسمت از برنامه ام خیلی عقبم. یعنی دیروز دو تا لیسنینگ را زدم و یه ریدینگ که شامل سه پسیج هست را زدم اما دیگه نتونستم به رایتینگ برسم. پریروز که رایتینگ را انجام دادم فقط یه لیسنینگ انجام دادم:( باید زمانبندی و برنامه ریزی ام را جوری بکنم که به همه ی اینها برسم. و اما در مورد اسپیکینگ خیلی بی اعتمادبنفس هستم :( اصلا این جزوه ها را که میخونم خیلی خیلی کلمه هاش محاوره ای و جدید هست برام. یعنی مدام اصطلاحاتی توش هست که من اگر خودم قرار باشه اون موضوع را صحبت کنم بلد نیستم از اون کلمات و اصطلاحات استفاده کنم. خلاصه اینکه گذاشتمش کنار و جرات ندارم دستش بگیرم. دیروز با دوستی صحبت میکردم. میگفت روزانه تا نیم ساعت وقت بذار و سعی کن همین  ها را فقط تکرا کنی تا فلوئنس بشی باید اینکار را بکنم. حقیقتش هنوز انگار جراتش را ندارم احتمالا بذارم از هفته آینده که اسپیکینگ را خیلی سبک وارد برنامه ام بکنم. 

2- دختری امسال ششم هست، برای مقطع جدید ثبت نام کردیم که آخر خرداد آزمون ورودی مدارس تیزهوشان را بده. مدل امتحانی ظاهرا امسال متفاوته و از کتابهای مدرسه سوال نمیاد. سوالات در دو قالب هوش کلامی و غیر کلامی است. هوش کلامی میشه سوالاتی که میگه مثلا ارتباط فلان کلمه با فلان کمه مثل کدام دو کلمه ی زیر است. هوش غیرکلامی هم شبیه همون سوالهای شکلی هست که خودمون هم قدیم داشتیم که مثلا یه شکل را میچرخوند و مثلا میگفت گام چهارمش کدوم یک از گزینه های زیر است. برای این دو تا دو کتاب مختلف گرفتیم که هر روز باید با دختری سروکله بزنم که بخشی از اینها را انجام بده. در واقع این سروکله زدن باهاش هست که خیلی از من وقت میگیرم و مدام هر روز دارم بهش میگم تو باید خودت کارهات را انجام بدهی و هر بخشی را که تعیینمیکنیم به حد صد برسونی که سر امتحان توش نمونی. هوش غیرکلامی مدل سوالاتش اینطوری هست که آدم باید یه ذهن تجسمی خوبی داشته باشه که اعتراف میکنم من دااااغووونم تو این زمینه. اما خوشبختانه آقای شوهر مدل ذهنش اینطوری هست و دختری هم مثل باباش هست و من برای درس دادن براش وقت نمیذارم اما باورتون نمیشه همینکه مجابش کنم که باید بشینه تو این تایم مقدار معینی از کتاب را بخونه و سوالاتش را بزنه اینقدرررررر از من وقت و انرژی میگیره :( اما هوش کلامی دقیقا مدلی هست که ذهن من توش خوبه و واقعا تیپ سوالاتش اسون نیست و یه جاهایی باید براش وقت بذارم و توضیح هم بدهم اما باز هم اون تعیین وقت و تعیین بودجه ی روزانه را باز هم داریم که همونقدر انرژی میگیره از من :) با خواهرشوهرم که معلمه و دختر خودش هم تو مدارس سمپاد درس خونده بود حرف میزدم نظرش این بود اصلا مادر نمیتونه به بچه آموزش بده و باید براش معلم بگیرید. حالا فعلا که من از این روند راضی هستم و امیدوارم بعدا پشیمون نشم :)) یکی از دلایلی که اصرار دارم دختری با این سیستم و تکنیک ها پیش بره این هست که حس میکنم بچه را خودساخته و متکی به خود بار میآره. تا حدودی هم فکر میکنم موفق بودم. یه چیزی براتون تعریف کنم. من دقیقا شب عید قبل از رفتن مسافرت یه لپتاپ و گوشی خریدم که لپتاپ را تحویل گرفتم ولی موبایل تحویلش افتاده یک روز بعد از سفرما که من آدرس منزل برادرم را دادم که اونها تحویل بگیرند.خلاصه راه اندازی هر افتاد بعد از اینکه از سفر برگشتیم. هر دو را مارک اپل گرفتم. گوشی خودم هم اپل بود و باهاش آشنا بودم اما لپتاپ اپل تا حالا نداشتم و خب راه اندازی اش با بقیه ی مدل ها فرق داره و یکسری دنگ و فنگ داشت و اینکه باید یه شماره موبایل میدادی که کد تایید که اومد اون را وارد کنی که خب شماره های ایران را نمیگرفت. خلاصه همه ی اینها باعث شد وقتی از سفربرگشتیم و خواستیم بریم باغ اینها را هم با خودمون برداشتیم که اونجا راهشون بندازیم. روز سیزدهم که من اینقدرررر حالم بد بود و مدام زیر سه تا پتو تو آفتاب دراز کشیده بودم به دختری گفتم بیا ببین این را میتونی درستش کنی. خلاصه گوگل میکرد و مرحله مرحله پیش رفت تا انجامش داد :) برای شماره موبایل هم به صبای وبلاگ غارتنهایی من پیام دادم و شماره اش را دادم و اون هم برامون کد تایید را فرستاد و لپتاپ را هم راه اندخت. مطمینم حتما خیلی کار پیچیده ای نبوده که دختری تونسته راهشون بتدازه اما اونچه که برام مهم بود این روحیه ی گشتن و راه حل پیدا کردن بود که دقیقا چیزی هست که من  عااااااشقم :))) یکجا همینطوری که سرم زیر پتو بود و داشتم جواب سوالش را میدادم گفتم خب شاید باید فلان کار را میکردی گفت نهههه روشش همینه! من سه بار اون فیلم آموزش را نگاه کردم:) آخ که اگر بدونه چه قندی تو دل من آب کرد!

3- اووووووف که من چقدر خواب میبینم و چقدرررر هم خسته میشم. یعنی من با همه ی وجودم خواب میبینم و هر کاری تو خواب بکنم دقیقا انگار تو بیداری اون کارها را کردم و همونقدر خسته میشم. دیشب خواب میدیدم تو یه کلاس نشسته بودیم و یه دختره یه سوال عربی پرسید و من بهش جواب دادم که "لَم" را چطوری ترجمه کنه! بعد اومد یه سوال دیگه از معلم کلاس بپرسه و همینطوری که معلم ایستاده بود و داشت بهش گوش میداد و این یه ذره سرش تو کتاب بود که سوال را بپرسه و یه ذره به معلم نگاه میکرد یه جوری بود انگار جواب سوال چالشی شده بود، یهویی گفت حالا انشاالله این سوال نمیآد بیایید این یکی را توضیح بدید :))) و یهویی سوالش را عوض کرد خخخخ بیدار شدم اینقدررررر خنده ام گرفته بود از اون رفتار دختره تو خواب که گفت حالا انشاالله این سوال نمیاد بیا این یکی را توضیح بدید :))

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۱۵
زری ..

سلام، با کلی تاخیر سال نو همگی مبارک باشه. امیدوارم سالی باشه پر از تلاش و موفقیت و شادی و سلامتی برا همه :)

این مدت که ننوشتم درگیر کلی کار بودم. قبل از عید بعد از سه سال که سفر نرفته بودیم رفتیم دهات:) در واقع مامانم اینا تو دهات اجدادی چند سالی هست که خونه ساخته اند و ما هم تا قبل از کرونا تقریبا هر سال عید میرفتیم. اما این چند سال نمیدونستیم برویم دهات باعید دیدنی ها چکار باید بکنیم این بود که اصلا نمیرفتیم اما واقعا امسال دلم تنگ شده بود برای آسمون آبی و بادهای بهاری اونجا. دهات ما تو منطقه ی کویری هست که بنظر من بهترین جا برای عید همونجاست :)) از بیست و ششم اسفند تا یازده فروردین تو سفر بودیم. دقیقا از بعد از ظهر دوازدهم فروردین صدا و گلوی من گرفت. دوازدهم صبح از خواب پاشدیم همگی یه حموم کرردیم و برای ناهار رفتیم خونه ی برادر بزرگترم که تهران مونده بودند. امسال هم مثل پارسال دخترم را سوپرایز کردند و براش تولد گرفتند:)) هم خودش و هم زنش خیلی آدمهای با محبتی هستند. بعد از ظهر از همونجا رفتیم به سمت باغ که پدر شوهر اینا را برای عید ببینیم که بقیه ی بچه هاشون هم اونجا بودند. قبل از راه افتادن از خونه ی برادرم به دختری گفتم تولدت را گرفتیم میخواهی برای باغ هم کیک بگیریم؟ که فرمودند بله! از تهران یه کیک هم گرفتیم به مقصد باغ. عصری رسیدیم باغ که بر حسب اتفاق همه ی بچه های خانواده ی شوهر اونجا بودند. خلاصه غروب بود که کنار آتیش بساط تولد و کیک و فشفشه و شمع داشتیم. حقیقتا خوب بود و خوش گذشت. تمامی بچه های خانواده شوهر بعد از شام برگشتند و هیچکدوم نموندند برای سیزده بدر. از همون شب تا فردا شب که برگشتیم تهران من یا زیر پتو بودم یا داشتم مایعات گرم میخوردم. کل سیزدهم را زیر پتو بودم یکی دوبار ارداده کردم گفتم پاشم برم حداقل تو باغ یه دوری بزنم که از شدت سرگیجه منصرف شدم. شب برگشتیم خونه و دختری آماده شد که صبح زود باید میرفت مدرسه. از همون موقع تا الان من هنوز سرما خوردگی و ضعفم خوب نشده. عجیب ضعف دارم. الان تقریبا سرماخوردگی ام خوب شده اما این حالت تهوع و ضعف هنوز مونده. این مدت سعی کردم تا حدودی هر روز یه کمی درس بخونم و چند تایی کار شغلی ام بود که اونها را هم سامان دادم اما یه جورایی عجیب خسته ام و دلمرده ام اصلا هیچ انتظاری به بهبودی حال و اوضاع ندارم. نمیدونم این حس و حال افسردگی ام بخاطر ضعف مریضی هست یا چی میتونه دلیلش باشه؟ همیشه ها با اومدن عید و سال نو اصلا یه طوری حس و حال خوب و انرژی و پویایی با خودش میآورد اما امسال یه جورایی از همین اول سال خسته ام:( امیدوارم با گذشت روزها، تلاش و انرژی و حال خوب به زندگی هامون بیاد. 

باورتون میشه همین چند خط را تایپ کردم حالت تهوع و سرگیجه گرفتم:(  فعلا برم، روزگارتون خوش و سلامتheart

 

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۴۶
زری ..

بیشتر از یکماهه که ننوشتم... دخترم چند روزی هست که بهم میگه نمیخواهی پست جدید بذاری؟ میدونی چند وقته هیچی ننوشتی؟ تقریبا مرتب وبلاگ دوستان را میخونم اما نمیدونم چرا دلم به نوشتن اینجا نبود. یه جورایی نمیدونم چی بنویسم یعنی مدام خودم را نقد میکنم که خب که چی؟ باز بروی ینویسی که فلان برنامه ا را دارم و از فلان برنامه ام عقبم! خب که چی بشه!؟ باورتون میشه همینقدر خشک و محکم با خودم حرف میزنم! و البته که انگار از روی بقیه خجالت میکشم که باز هم هیچ تیکی کنار کارهام نخورده :(

 یادمه چند روز پیشترها برای دوستی (شاید ترانه، وبلاگ بدون ویرایش) نوشتم که خیلی خوبه که میتونه هر روز اینطور از جزییات بنویسه، بعدش ذهنم درگیر این شد که چرا من هیچ وقت نمیتونم اینطور اینقدر با اهمیت جزییات را بنویسم؟ چرا اینقدر این جزییات برام بی اهمیت هستند؟ البته بگم وقتی برای دوستان را میخونم از جزییاتشون لذت میبرم و همیشه فکر میکنم چقدر خوبه یه آدم بتونه به همین موضوعات ریز زندگی اش توجه کند. اما من اینقدر خودم را شماتت میکنم و نقد تیز میکنم که اصلا کارهای روزمره و زندگی و شغلی ام برایم هیچی نیست و فقط یه برنامه ی بلند مدت برای خودم گذاشتم که همیشه هم از اون عقبم و از همه بدتر انگار آبروریزی برای خودم میدونم که بیام و باز هم بگم از برنامه هام عقبم. نمیدونم انگار باید همیشه یه دستآوردی ستودنی (از دید خودم) داشته باشم تا بتونم بیام و خودم را مطرح کنم. امروز دیگه با خودم گفتم بیام همه ی اینها را بنویسم، بیام بنویسم که من هیچ چیزی را به هیچ کسی بدهکار نیستم! اگر از برنامه هام عقبم، اگر هزار ساله که میخوام زبان بخونم و تقریبا همیشه هم به نوعی باهاش درگیر بوده ام و هنوز هم هیچی نشده، اصلا اینجا باز هم مینویسم هزار بار دیگه هم مینویسم که هنوز براش هیچ کاری نکردم :( منظورم از اینکه هنوز هیچ کاری براش نکرده ام اینه که امتحان ندادم و نمره ای ندارم، وگرنه که هر روز دارم میخونم. من همه ی اینها هستم اما همه ی من اینها نیست، من بخش هایی دیگه هم دارم که از دید خودم هم مغفول مونده و من چقدر به خودم کم مهر هستم، چقدر همیشه فقط کارهای عقب مانده ام را چماق میکنم بر سر خودم! چرا این کارهای ریز ریز را که انجام میدهم و باعث میشه به هرحال خونه و زندگی ام و بچه هام اوضاعشون مساعد باشه از دید من بی ارزش هستند و غیر قابل تحسین. هییی الان یادم افتاد من تربیت شده ی فضایی هستم که اگر کار خوبی میکردیم یا درس میخوندیم وظیفه مون را انجام داده بودیم و چه معنی داشت منتظر تقدیر و ستایش باشیم؟ اما اگر کم کاری میکردیم چماق عذاب وجدان را جوری پر زور کرده بودند برامون که حتی خودمون را لایق نفس کشیدن هم نمیدونستیم و این نوع تربیت ناشی از اون فضای مزخرفِ خویشتن گناهکار پنداشتنِ آموزش پرورش بود. و الان هم من دقیقا در این فضا گیر کردم. اگر هزار کار دیگه هم بکنم، تا وقتی که پرونده ی زبان خوندن و اپلای کردن و مهاجرت را نتونم به جایی برسونم، ذره ای احساس کافی بودن و خوب بودن و موفقیت و رضایتمندی ندارم. 

دیگه کار دیگه ای که میکنم، این مدت یکسری کارهای شغلی انجام دادم، حقیقتش اینه هم وقتم و هم ذهنم را درگیر خودش میکنه و از نظر مالی هم هیچ توجیهی نداره این کار من، اما این هم شده یکی از نقاط ضعف من که انگار با پول در آوردن توانمندی خودم را اثبات میکنم. حالا به کی دارم اثبات میکنم؟ به خودم؟ به شوهرم؟ به اطرافیانم؟ واقعا چرا این کار را میکنم؟ وقتی میبینم درگیر درس خوندن و سه تا بچه هستم و نیاز مالی هم ندارم چرا وقتی کاری بهم ارجاع میشه، قبول میکنم؟ 

چقدر دلم میخواد یکی بیاد دستم را بگیرم و بهم بگه ببین من همه چیز را درست میکنم تو اصلا نمیخواد اینقدر همه چیز را سبک سنگین کنی، همه چیز را بذار به عهده من. فقط یه سری کارها را  که حتما هم میدونه از پسش بر میآم بذاره به عهده ی من و مسوولیت همه چیز را خودش برعهده بگیره. 

 

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۰۰
زری ..

دیدید یه موقع هایی یه چیزی به ذهنتون میرسه بعد سریع انگار نشانه ای دال بر انجام آن کار را میبینید؟ حالا شده حکایتِ من! امروز داشتم با خودم فکر میکردم گشتن تو پیج های زبان اینستاگرام هیچ دردی از من دوا نمیکنه! من میدونم نیاز به خوندن چی دارم و تمام منابع را هم دارم! پس چرا روزی چندین بار میام این پستهای اینستاگرام را بالا پایین میکنم؟

 این اکانت من کلا زبان و حقوق هست شاید کمتر از انگشت های دست پیج های غیر حقوقی و غیر زبانی باشه. خودم هم هیچ پستی نذاشتم، چهار سال پیش یه اکانت دیگه داشتم که اون را هم دی اکتیو کردم اون عمومی بود و همه چیزی داشت، خیلی ایده از اونجا گرفتم اما همون چهار سال پیش بعد از یکی دو سال داشتنش با شاید پونصد تا پست، فکر کردم هرچقدر ایده از اینجا گرفتم دیگه بسه! دیگه برم دنبال زندگی ام چیزهایی را که یاد گرفته ام را پیاده کنم و این شد که اونجا را همون موقع دی اکتیو کردم و تا دو سه سالی اصلا تو اینستا نبودم تا اینکه با این اکانت فعلی ام بهش برگشتم smiley 

خلاصه این فکرها تو ذهنم گذشت و با این فکر تو ذهنم که باید اینجا را دی اکتیو کنم، داشتم اینستا گردی میکردم که یهو یه مطلب دیدم از پیج زبانشناس (زبانشناس را حتما براتون معرفی میکنم)، که داشت میگفت شما از اینستا زبان یاد نمیگیرید، مطالب اینجا پراکنده است و اگر بخواهید زبان یاد بگیرید باید این تایم را آبکش شده و متمرکز روی مطالب مرتبط بذارید. گفت من خودم دارم اینجا تولید محتوا میکنم اما بهتون میگم اگر روزانه یکساعت میخواهید زبان بخونید زمانی را که تو پست های اینستا هستید را جزئش حساب نکنید. دقیقا دیدم همینه! برای کار من و هدف من، منابع مشخص است و مطمئنا اینستا یکی از آن منابع نیست! 

مطلب بعدی اینکه، تصمیم گرفتم یه کم به خودم سخت بگیرم. واقعا آدمی با مشغله ی من اگر قرار باشه خیلی گل و گشاد زمانش را مصرف کنه، اصلا عجیب نیست که همیشه از برنامه ریزی اش عقب باشد:(

اما معرفی زبانشناس، زبانشناس یک اپلیکیشن خیلی خیلی فوق العاده هست که توش یعالمه مطلب و منابع زبانجمع شده، نسخه ی رایگانش را هم اگر بخواهید استفاده کنید بازهم کلی مطلب داره اما یکسری امکاناتش برای کاربرایی هست که اشتراک را خریده باشند که البته اون هم واقعا ارزون هست و ارزشش را داره. خلاصه حداقل نسخه ی رایگانش را داشته باشید کلی مطلب و پادکست داره، نسخه ی پولی اش کتاب و فیلم و دیکشنری های خیلی خوبی داره و جعبه ی لایتنر و ... .  

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۰۳
زری ..

سلام.

خیلی وقته ننوشتم، خیلی وقته دلم میخواد یام بنویسم ولی انگار با خودم لج کردم و فکر میکنم اگر بنویسم شاید حالم کمی بهتر بشه و انگار نمیخوام بهتر بشم :( 

واقعیت اینه خدا رو شکر هیچ اتفاق منفی یا بدی نیفتاده که باعث بشه اینطوری مود من پایین بیفته، اما من اصطلاحا رو فرم نیستم. 

حالا تیتر وار از خودم و این روزها مینویسم.

- اون پروژه ی با استادم و مقاله را که قبلا درباره اش با عنوان یک شکست حرف زده بودم؟ چند هفته پیش استادم صبح یه لینک فرستاد و خیلی رسمی زیرش نوشت جهت اطلاع و بهره برداری. دیدم تو یه نشریه ی خیلی خوب حقوقی(نشریه ی علمی پژوهشی) چاپ شده! البته که اسم من را بعنوان اسم دوم نوشته بود که انتظاری بیشتر ازش نداشتم. حقیقتش را بگم خیلی خوشحال شدم. به هر حال من قید اون کار را زده بودم و هم اینکه از این جهت که کار به قدری قوی بوده که قابل چاپ بوده هم بهم حس دلگرمی داد. حقیقتا من یه وسواس عجیبی دارم، همیشه فکر میکنم وااااو بقیه چقدررررر بیشتر از من میدونند! بقیه چقدر کارشون خوووبه وقوی هستند اما بعضا میبینم نه واقعا همچین خبری هم نیست فقط خودشون دارند با داشته هاشون حال میکنند :))) 

- الان سه هفته هست رژیم گیاه خواری ام را شروع کردم، من قبلا دو ماه قبل از بارداری دومم این ریم را داشتم که به دلیل  باردار شدن گذاشتمش کنار، اون موقع خیلی عالی بود چون تابستون یود و میوه ها  خیلی بهتر ومتنوعتر از الان بود و اینکه دختری خودش غذا میخورد و نیاری نبود من دهنش کنم و این برای نخوردن من راحتتر بود. اما الان باید دو تا پسرها را غذا بدهم و واقعا خیلی سخته و یه موقع یه نصفه قاشق هم خودم خوردم :) البته در مجموع تو این سه هفته بنظرم یه کفگیر بیشتر برنج نخورده باشم اما اصلا وزن چشمگیری کم نکردم. نمیدونم شاید دلیلش اینه خرما زیاد خورده باشم؟ آخه این رژیم من درواقع خام گیاه خواری است. یعنی باید مواد غذایی خام بخورم. و اینکه یادمه اون دفعه چایی را راحتتر گذاشته بودم کنار و یانهایتا چایی سبز میخوردم اما این مدت چایی سبز نداشتیم و همون چایی سیاه را کمابیش خوردم. خلاصه اصلا از روند رزیمم راضی نیستم اما وقتی فکر میکنم به هر حال اون حجم بیسکویت و نان و برنج و سیب زمینی حذف شده بهم حال بهتری میدهد. ماکارانی هم حذف کردم :)) دوست داشتم موفق میشدم تو یه مدت دو ماه پنج شش کیلو کم میکردم :( اما فعلا که بدنم استپ کرده و هیچ خبری نیست :( نمیدونم دقیقا باید چقدر خرما و یا مغزیات را بخورم فکر میکنم ظاهرا زیاد خورده ام و  کالری به بدنم رسیده که وزنم چندان کم نشده است ؟ باید بگردم یه برنامه اینطوری پیدا کنم که میزان این چیزها را تعیین کرده باشه. 

- دیروز رفتم واکسن دوز سوم را زدم، دو تا قبلی سینوفارم بود این دفعه آسترازینکا زدم. من اصلا نه تب کردم و نه چندان ضعف و بی حالی. با اینکه خانمه که زد گفت رفتی خونی استامنفون بخور و اگر تب کردی هم باز بخور اما من اومدم خونه دیدم هیچی ام نیست دیگه همون استامنفون را هم نخوردم. 

- این مدت چندین هفته صبح های جمعه رفتم سر قرار با یکی دو تا از دوستانم، خیلی عااالی بود. من صبح خیلی زود میرفتم سه بارش را با مترو رفتم، فکر کنید هنوز هوا تاریک بود که از خونه رفتم ایستگاه مترو و اولین قطار را سوار شدم و رفتم غرب تهران، دوستم با ماشین اومد دنبالم و سه چهار ساعتی را با هم بودیم تا بعد همون سمت غرب لوکیشن میدادم و شوهرم تو مسیر رفتن به باغ با بچه ها اومدند دنبالم رفتیم باغ :) یکبارش صبح طلوع آفتاب دریاچه چیتگر بودیم خیلی عاااالی بود. دیگه منتظر بودیم شوهرم برسه که نم نم بارون هم زد و قبلش هم هوا خیلی دل انگیز بود، هر چند هوای زمستان نباید اینطوری باشه اما خب دیگه چکار کنیم واقعا در توانم نیست غصه ی این هم را هم دارم میخورم :( بگذریم، به هر حال برای پیاده روی و قدم زدن ما هوا عالی بود و طلوع آفتاب هم بسیار زیبا بود. عکسش را میذارم اینجا. 

-از زبان خوندنم بگم که اصلا راضی نیستم، سعی میکنم هفته ای سه چهار موضوع اسپیکینگ را با یکی از دوستانم تعیین کنیم اوایل در موردش نیم ساعت چهل دقیقه ای حرف میزدمیم اما الان چند باری هست که وویس میذاریم. اووووووف خیلی سخته! داغووووووونم. رایتینگ و ریدینگ و لیسنینگ هم که خودم باید بخونم و فقط سعی میکنم رها نکنم که صادقانه بگم انگار رهااااا هست و من گهگداری به زور با یه نخ نازک میخوام نگهش دارم. 

 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۳۲
زری ..