یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

تابستون مدام هشدار می‌دهند که در مصرف برق و آب صرفه جویی کنید که کشور دچار خشکسالیه ... هنوز زمستون نیومده و هوا پاییزیه به دلیل یه ذره سرد شدن هوا هشدار می‌دهند که آلودگی هواست و افراد مسن و بچه ها و زنان باردار از منزل خارج نشوند و تعطیلی مدارس بدلیل آلودگی هوا بقدری طبیعی شده که به بچه هامون بگیم ما فقط بدلیل برف و یخبندان تعطیل میشدیم باورشون نمیشه! دقت کنید دلیلش این نبود که امکان گرم کردن مدارس را نداشتند و یا کمبود سوخت، دلیلش سختی رفتن به مدرسه بود که اون هم عموما ابتدایی ها فقط تعطیل میشدند و سایر مقاطع باید میرفتند مدرسه. همینطور که عکس و فیلمهای مربوط به زمستان کشورهای دیگه را میبینیم با خودمون میگیم وااای خدایا چرا اینجا برف و بارون نمیاد زمستون هم داره تموم میشه و خبری نیست که بعد از دو هفته خفگی و تعطیلی مدارس بدلیل آلودگی شدید هوا، یهو دو روز هوا سرد میشه و هنوز خوشحال نشدیم که خوبه هوا یه کم تمیز شد و یه ذره مشکل آب هم رفع بشه ، که دو سانت برف میاد و مجدد مدارس و این دفعه ادارات هم تعطیل میشه و تو پیامش نوشتند که تمام سازمانها سیستم گرمایشی را خاموش کنند. اونوقت میشینند اینجا دهنشون را باز میکنند که بیچاره های غربی از سرما سیاه شدند و فلان و فلان !!! خدایی خودشون هم یه ذره خجالت نمیکشند از این مملکت داری اشان! واقعا هر کی دیگه جای اینها بود سرش را میانداخت پایین و از خجالت آب می‌شد اونوقت اینها دارند ملت را میکشند و به هم پیام تبریک و تشکر می‌دهند که اینطور مملکت را ویرانه کرده اند. 

شرمتان باد ای رو سیاهان تاریخ! 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۳ دی ۰۱ ، ۲۳:۱۳
زری ..

فقط مینویسم که اگر بعدها برگشتم به آرشیو اینجا و این روزها را خوندم یادم بیاد چه روزهایی گذشتند. 

نمی‌دونم شاید داره یکماه میشه که تلگرامم را لاگ آوت کردم، دقیقا از روز اعدام مجیدرضا رهنورد، دیگه در توانم نبود اونهمه خوندن کانال های مختلف و بغض و گریه. مطمئنم اوضاع بدتر شده که بهتر نشده اما من دیگه هر روز حداقل یکساعت گریه نمیکنم، شاید چند باری بغض کنم، دلیلش هم اینه که از اخبارم دورم ، اما خب واقعیت اینه که اخبار وجود دارند و بودن خبرها چیزی بجز نکبت و خشونت نیست. گوگل را که باز میکنم بطور رندوم یکسری اخبار برام میاره که البته ناشی از سرچ هایی هست که کردم که حتما بین اونها از اخبار نماینده های مجلس و بقیه رؤسا و احکام صادرشده و بازداشتی ها هست. اونها را میخونم و یکی دوبار هم صفحه را رفرش میکنم. هر روز حداقل دو بار سایت قیمت طلا و دلار را چک میکنم. عوضی ها چطور دارند با عمر و جوون ما بازی میکنند. 

ماه دیگه دقیقا مثل امروز امتحان آیلتسم را دادم، معنی اش اینه که الان کمتر از یکماه به امتحانم مونده. اوضاع که خوب نیست اما به هر ضرب و زوری هست سعی میکنم بخونم، امروز فکر کردم واقعا چرا من باید اینقدر درس بخونم؟ دیروز یکی از دوستانم میگفت خوش بحالت نشستی داری برای آیلتس میخونی، بهش گفتم آره باهات موافقم، واقعا خیلی بد هست که آدم بدونه باید یه چیزی را بخونه مخصوصا زبان را و مدام عقبش بندازه، قبول دارم که سختی درس خوندن از سختی شروع به درس خوندن کمتره و البته چون امیدی به نتیجه گرفتن هست خوشایندتره. اما واقعا تو سن چهل و یک سالگی باید آدم اینقدر درس و امتحان و استرس نمره گرفتن داشته باشم؟ خب شاید تقصیر خودمه باید انرژی ام را زودتر میذاشتم برای زبان و اونطوری الان داشتم ثمره اش را میچیدم:/ اما خب من هیچ وقت تنبل و بیکاره نبودم، خب به هرحال همینه که هست، نمیشه که رهاش کرد یعنی حداقل الان به این حس نرسیدم شاید بعدا به این رسیدم و رها کردم همه چیز را. حالا خداکنه با اینهمه با مشقت زبان خوندن، بعدها مجبور نشم یه زبان دیگه هم یاد بگیرم:( خدایا خدایی این یه مورد را خودت یه جوری درستش کن:)) البته در راستای راست و زیست کردن بقیه کارها:) فقط یطوری نشه با فرمون راست و ریست کردن کارهای مملکت، به وضعیت من هم رسیدگی کنی ها! که رسما دااااغون میشم! 

بعد از ده روز شاید هم بیشتر که از زور آلودگی هوا، مدارس تعطیل بود امروز صبح برف اومد، تا عصر هم که باز کوهها دیده نمیشد، نمی‌دونم یعنی هنوز هوا آلوده بود یا مه گرفتی بود؟ والله یادمه قدیم برف بند میاومد و آفتاب می‌شد دیگه آسمون شفاف و تمیز بود. باید همه چیز را نوشت وگرنه طوری این ها دست تو همه چیز میبرند و همه چیز را عوض میکنند که روزی میرسه که خودمون هم باور نمیکنیم که زندگی چطوری بوده و قرار نبود اینقدر سیاه و نکبت بشه. 

باید بیشتر تمرکز کنم روی درس خوندن، فقط یکماه وقت دارم. 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۱۵ دی ۰۱ ، ۲۱:۳۳
زری ..

تا حالا شده یک کار نسبتا مشابه را دو تا آدم مختلف انجام بدهند و از یکیشون خیلی بدتون بیاد و اون یکی پذیرفتنش براتون راحت‌تر باشه؟ بنظرتون چرا اینطوری میشیم؟ 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۸ دی ۰۱ ، ۱۹:۰۱
زری ..

حافظ هم شوخی اش گرفته:) 

اومدم یه تفأل بزنم به حافظ، شاید این ذهن خسته ام آروم بشه؛ غزل پایین نتیجه ی فال من به نیت حال و روز مملکتمون اومد:)) فقط اون مصرعی که میگه «دیو چو بیرون رود فرشته درآید» خنده ام گرفت به حافظ گفتم بابا بیخیال ما منتظر هیچ فرشته ای نیستیم، جهل و چهار سال پیش هم مردم به همین امید بودند؛) احتمالا اون موقع هم یه خسته ای مثل من فال حافظ گرفته و این غزل درجوابش اومده:))

 

بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بی‌مروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۰۱ ، ۲۳:۴۰
زری ..

این روزها سعی میکنم زیاد تو فضای مجازی نباشم، البته فقط سعی میکنم و عملا چندان موفق نبودم. بین پست ها و کامنت ها یه چیزی نظرم را جلب کرد، اینکه وقتی یه نفر میاد میگه دل و دماغ ندارم یا از شادی فاصله ی بسیار دارم، یه عده ای میایند کامنت میذارند که ببخشیدا اما واقعا مردم اینطوری نیستند و مثلا من فلان جا بودم دیدم اوووووف چقدرررر همه جا شلوغ بود و همه مردم شاد و شنگول بودند و دست فروش ها بساط کرده بودند و این شما هستی که داره سیاه نمایی میکنی! وگرنه مشاهدات من بعنوان یه عقل کل میگه که مردم دارند زندگیشون را میکنند و تو سطح جامعه همه چیز خیلی هم طبیعی هست. 

این پست را خطاب به این عقل کل هایی مینویسم که قادر نیستند هیچی را بفهمند! حتی بدیهی ترین چیزها را! یاد یه جک افتادم اون هم بگم، میگند که طرف یه ماشین داغون داشته که وقتی میاومدی یه درش را ببندی، سه تا در دیگه اش میافتاده!!! بعد پشت ماشینش نوشته بوده هر چی دارم از دعای خیر مادر هست؛) یه نفر میبینه این را و میگه بدبخت تو یه عمره عاق والدین شدی حالیت نیست! دعای خیر چیه؟! :)) حالا داستان اینهاییه که میگند سیاه نمایی نکنید ما رفتیم تو خیابون دیدیم مردم همه دارند زندگیشون را میکنند و هیچ کسی هم عین خیالش نیست، فقط شماها تو فضای مجازی شلوغش میکنید. باید به اینها بگم بدبخت تو، تو سیاهی مطلق غرق هستی حالیت نیست اصلا زندگی بدون استرس و با عزت نفس و احترام چی هست؟ توهم زدی که داری زندگی میکنی! این چیزی که ما ها توش داریم روزگار میگذرونیم هیچ کجای دنیا اسمش زندگی نیست. چه توقعی داری؟ میخواهید مثل نهنگ ها که خودکشی دسته جمعی میکنند همه مردم ایران طی یه قرار جمعی یک روز و یک ساعت معین همگی خودکشی دسته جمعی کنند تا شمایی که جلوتر از دماغت را نمیبینی شاید بفهمی که حال مردم خوب نیست! حال جامعه خوب نیست! حاضرم قسم بخورم که حتی در همون حال هم اینقدر که قوه درک ندارید و تک بعدی بزرگ شدید که باز هم نمیتونید بفهمید که معنی همه اینها اینه که مردم حالشون خوب نیست. واقعا سخته که آدم سعی کنه از ابعاد دیگه هم به یه قضیه نگاه کنه، واقعا کار راحتی نیست اما شاید یکی از مهم‌ترین کارهایی که یه آدم میتونه برای رشد شخصیت خودش بکنه اینه که از جنبه های متفاوت یه قضیه را بسنجه، مثل اون بدبخت که دلش را خوش کرده بود که هر چی دارم از دعای خیر مادرم هست نباشیم! حداقل یکبار بیاییم ببینیم اصلا چی دارم؟ بعد بشینیم بگیم این را از دعای خیر مادرم دارم! 

...........................................................................................................

 

میخوام از یه بخشی از زندگی خودم بگم، یه برش از آخر هفته ی گذشته؛

 بعد از مدتها که  مهمونی خانوادگی نداشتیم، هفته گذشته پنجشنبه شام دعوت شدیم، لباس پلوخوری هامون را تن کردیم و یه دستی به سر روی خودمون کشیدیم و ترگل ورگل  پاشدم رفتیم مهمونی. تو مسیر دو جا بغضم گرفت و سعی کردم سریع اشک‌هام را جمع کنم که ریمل نریزه پایین چشمهام. یکجا وقتی که دیدم دختری با وجود اینهمه سرما روی موتور موهاش را باز ریخته بود روی شونهاش درحالیکه راننده موتور یه کلاه بافتنی کشیده بود سرش، من میفهمم چی تو سر اون دختر میگذشت که سرما را به جون خریده بود ولی گذاشته بود موهاش باز باشه و دیده بشه، من درکش میکنم هرچند که خودم هنوز هم خیلی وقتها یادم میره روسری ام را از سرم بکشم پایین، حتی وقتی که تو ماشین نشستم و گرمای بخاری میخوره تو صورتم. جای دومی که باز بغضم سریع راهش را گرفته بود سمت چشمهام، شنیدن صدای شروین با ترانه برای از یه ماشین گذری که دیدم راننده اش یه پسر شاید سی ساله بود... تو ذهنش چی میگذشت با شنیدن هر کدوم از اون برای ها؟ چرا من باز هم برای بار هزارم بغض کردم؟ 

تو مهمونی هر کدوم که میگفتیم وااای چقدر وقت بود هم رو ندیده بودیم و چقدر خوب شد این مهمونی و خطاب به میزبان میگفتیم دستت درد نکنه تدارک مهمونی را دیدی، بدون استثنا بعدش یکی میگفت انشاالله تا مهمونی بعدی حال همه مون بهتر باشه و وضع مملکت روشن تر از این روزهای پرغم باشه. میدونید قسمت تلخ ماجرا چی بود؟ همه مون با امیدواری این حرف را تایید میکردیم ولی ته ذهن هامون و ته دلمون میدونستیم که این غده ی هزار ریشه ی بی وجدان و بی انصاف به هیچ چیزی اعتقاد نداره و هزار ضربه خواهد زد. 

اگر کسی از بیرون ما رو میدید، یا یه فیلم صامت از من گرفته می‌شد از تمام مراحل آماده شدن برای مهمونی و مسیر و تو فضای مهمونی، متوجه ی هیچ کدوم از بغض ها و ترس ها و غم ها نمیشد. حالا قضیه همون خیابون شلوغ هست که دستفروش ها بساط کرده اند و مردم دارند بین بساط ها پرسه میزنند، اون آدم تک بعدی که درکش در حد جلوی دماغ خودش هم نیست میگه نه بابا این خبرها نیست مردم دارند زندگی میکنند و شما داری سیاه نمایی میکنی. فقط میتونم بهش بگم بقدری در سیاهی غرق هستی که اصلا درکی از نور و روشنایی نداری، نمیفهمی و نمیتونی درک کنی که یه زندگی معمولی چطوری میتونه باشه! تمام اینهایی که برای ما با خون جگر بدست میاد تو کشورهای درست حسابی حداقل ها و کف کف زندگیشون هست و مردم هیچ دغدغه ای برای بدست آوردنش ندارند، اما اینجا چون یه انگل هایی هستند که نیششون را فرو کردند تو بدنه ی جامعه و دارند از خون مردم ارتزاق میکنند بدست آوردن همه ی این چیزهای معمولی هزینه بر میشه به قیمت خون جوون ها و برباد رفتن تک تک دقایق عمر ما. 

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۰۱ دی ۰۱ ، ۱۱:۲۵
زری ..

روزمرگی نویسی:

شب خود را با کپی پیست کردن متن های ایمیل برای درخواست کمک به توقف اعدام ها به پایان میرسونم، همینطور با بالا پایین کردن صفحه اسم این جوون ها از جلوی چشمهام رد میشه، حرأت ندارم عکسهاشون را باز کنم، نمیتونم صورتهای جوونشون را ببینم اینها برای من فقط یه اسم هستند و برای خانواده هاشون و برای خودشون یه زندگی هستند! روی اسمهاشون کلیک میکنم و متن ایمیل انگلیسی باز میشه، سعی میکنم بخش‌هایی از متن را تغییر بدهم که اسپم نشه، آدرس ایمیل هایی که باید ارسال بشه را کپی پیست میکنم، متن ایمیل که کمی تغییر داده ام را کپی پیست میکنم و در انتهاش اسم خودم را میذارم. ارسال میکنم. گوشی را میذارم کنار و میگیرم بخوابم.

صبح بلند میشم، قبل از هر کاری گوشی را چک میکنم و از پیامهای تو کانال های تلگرام وحشت میکنم، حس میکنم دنیا آوار میشه، مجیدرضا رهنورد صبح امروز در مشهد در ملأعام اعدام شد.  

تف به هر کسی که به هر طریقی به ظالم وصله و حتی ذره ای تاییدشون میکنه. تمام

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۲۱ آذر ۰۱ ، ۰۸:۱۸
زری ..

نمی‌دونم چی میخوام بنویسم، فقط میدونم باید بنویسم قبل از اینکه مغزم متلاشی بشه...هرچند که اگر بتونم حداقل همین کار را برای خودم و مغزم انجام بدهم و اینهمه فشار را از روش بردارم کمک خیلی بزرگی به خودم کردم. 

۱- دیروز به محض اینکه گوشی را باز کردم متوجه شدم محسن شکاری یکی از معترضین که اوایل مهرماه دستگیر شده بود، اعدام شده. هم تعجب کردم و هم خشمگین شدم. چقدر یک سیاستمدار میتونه بی سیاست باشه! چقدر یه آدم میتونه بی انصاف باشه! 

۲- وبلاگ ها را گهگداری میخونم، چی بشه که دست و دلم به کامنت گذاشتن بره، معمولا نمیتونم کامنتی بذارم، درحالیکه من آدم برونگرایی هستم و معمولا قدیم ها بدون کامنت نمیذاشتم پست وبلاگهایی را که میخوندم. یه خرده وبلاگها را میخونم یخرده کامنتهاشون را میخونم و با یه حالت تهوعی صفحه را میبندم. 

۳- هر روز بیشتر مطمین میشم زندگی پارادوکسی هست از سختی و راحتی، اما خیلی عجیبه فهمیدن مسیر راستی و درستی اصلا پیچیده و سخت نیست! برخلاف تصورمون که فکر می‌کنیم باید خیلی کتاب خوند و خیلی فکر کرد و اهل اندیشه بود تا مسیر درستی را پیدا کرد، میخوام بگم اتفاقا اصلا اینطوری نیست، برای فهمیدن درستی باید طرف فقط بخواد که ببینه و بفهمه! وگرنه شما براش هر روز هزار تا دلیل بیار برای کثیف بودن بعضی آدم‌ها و ساختارشون، امکان نداره بپذیره! دوباره از یه راه دیگه یه ژست فرهیختگی به خودش میگیره و با یه مغلطه ای دیگه وارد میشه که من چیزهایی میبینم و میفهمم که شماها از دیدن و فهمش عاجز هستید، درحالیکه این آدم از دیدن واضح ترین چیزها و مسلم ترین چیزها عاجزه(شاید هم اینقدررررر عوضی هست که داره همه را بازی میده، هرچند فرقی نمیکنه). 

۴- در راستای بند قبلی، یه چیزی میخوام تعریف کنم؛ هفته پیش بود که رفتم خونه ی پیرزنی که گهگداری براش مواد غذایی میبرم، همیشه میدادم شوهرم میبرد بهش میداد ایندفعه گفتم خودم بروم که یه کمی هم پیشش بشینم، همینکه نشستم و احوالش را پرسیدم گفت اصلا خوب نیستم، گفت چطور میتونم خوب باشم وقتی اینطوری جوون ها دارند کشته می‌شوند، فکر کنید یه پیرزنی که سواد خواندن و نوشتن نداره و تنها رسانه ای که داره تلویزیون ایرانه، برگشت گفت آخه یعنی چی تو دستور میدهی که جوون مردم را بکشند! میفهمی ریختن خون یه آدم یعنی چی؟ میفهمی با چه بدبختی مردم بچه شون را بزرگ کردند و حالا تو اینقدر راحت دستور میدهی بکشنش یعنی چی؟ همینطور که داشت حرف میزد روسری اش را که سرش بود از سر خودش کشید پایین، گفت اصلا این موهای من دیده بشه مگه چقدر مهمه که بخاطرش خون بچه ی مردم را میریزید، بعد گفت نه قضیه این نیست، اینها همه بهونه هست، دین فقط حرفه. 

این پیرزن بیسواد مذهبی که حتی تو خونه هم همیشه روسری سرشه، اینقدررر راحت و روون تکلیف خودش را معلوم کرده بود که فهمیدم فهمیدن ظلم آشکار اصلا کار سختی نیست، بلکه انکار و ندیدنش تلاش بسیار می‌خواد. 

۵- سواد و کتاب خوندنی که مانع این بشه که ظلم آشکار را ببینیم و یا بازی هایی در بیاریم تا مثلا بطور موجه در موردش ننویسیم، به درد لای جرز میخوره. 

خیلی نیازی نیست زور بزنیم تا مهم‌ترین معادلات سیاسی را حل کنیم، گام اول انسان بودن اینه که کور باطن نباشیم، فقط همین را رعایت کنیم. تمام

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۸ آذر ۰۱ ، ۰۸:۴۰
زری ..

این پست باز نشر هست از پستی به نام «نخ های خیمه شب بازی» از وبلاگ منجوق جان به اسم کاغذ پاره های من. این مطلب عینا از اونجا کپی شده است. 

از دیروز نوازنده های مختلف را ول کرده اند توی مترو و خیابان. توی مترو پسرکی تیمپو میزد چنان شاد که بیا و ببین. همه اونهایی که شالهایشان را انداخته بودند روی شانه هایشان شروع کردند به قر دادن کمر و لرزاندن شانه هایشان. بهشان گفتم نرقصید بازیچه شده اید. دختری پرسید چرا؟ گفتم اینها را خودشان بهشان پول داده اند تا شماها را برقصانند و دوربین های مترو ثبت کنند که ببینید مردم ایران شادند و بی حجابها در کنار محجبه ها می رقصند و هیچ محجبه ای هم به آنها گیر نمی دهد و فیلم نمی گیرد که بعدا پدرشان را دربیاورد. دختر گفت به خدا ما همه امون تو دلمون غمگینیم. گفتم این را می دانم اما دوربین تصویر دل تو را نمی گیرد و فقط دارد لبخند روی لب و حرکات بدنت را ثبت می کند. فکر نکنید اوضاع آرام شده. فعلا کاریتان ندارند بساط اعتراض ها که جمع شود دوباره شماها را می برند همانجایی که مهسا را بردند. یک دختر چادری بلافاصله گفت اگر به این پسر پول نداده باشند با عذاب وجدانت چه می کنی؟ گفتم تو چی مطمینی که پول نگرفته. یک دختر دیگر گفت این نوازنده ها همیشه توی مترو هستند. گفتم بله از زمان راه افتادن مترو من همیشه مسافرش بودم و میدانم اما اینها این دو ماه کجا بودند مگر همیشه یواشکی وارد مترو نمیشدند الان چرا به این وضوح و راحتی میروند و میایند و ....؟ ندیدی یگا.ن ویژه چطور می رقصید؟ اینها همان هایی هستند که تا دیروز دستور شلیک داشتند روز فوتبال دستور رقصیدن و پس فردا دستور تجاوز و پسین فردا دستور اعدام. دختر می گوید راست می گویی اون روز به ما شاخه گل هم دادند.

گفتم قرار نیست غمگین باشیم هر لحظه داریم رنج می بریم توی خانه هایتان شاد باشید آهنگ بزارید و دور هم جمع شوید و بخورید و بزنید و برقصید اما در خیابان و مترو و اتوبوس فقط باید خشمگین باشید ما نه غمگینیم و نه عزادار! ما فقط خشمگینیم از جنایت هایی که می شود از حماقت هایی که می بینیم و از خودخواهی ها و سر زیر برف بردن هموطنهایمان که حالا که اوضاع من رو به راه است و جیبم پر و آینده بچه هایم تامین و دلارهای دولت در جیبم و پست دولتی دارم بی خیال مملکت و آینده بچه های بقیه مردم اصلا بی خیال جان بچه های مردم. از کارکردن باکستر وار برخی ها به خصوص مدیران دولتی که فکر می کنند چون دارند با تمام توان و درست کار می کنند وجدانشان راحت است و کارشان درست است و اصلا فکر نمی کنند که کار درست در یک سیستم فشل و فاسد بی فایده است و عاقبت خودشان هم به سلاخ خانه فرستاده خواهند شد. از اینکه دلشان خوش است که سلاخ خانه آنها اروپا و آمریکاست که به آنها اقامت داده پس عیبی ندارد سلاخ خانه خوبی است.

پسرک تا زمان توقف زد و زد اما هیچ پولی درخواست نکرد جالب است نه؟ چون پیش پیش پولش را گرفته بود. قطار که ایستاد گوشش را گرفتم و از واگن انداختمش بیرون گفتم پولت را که گرفته ای برو توی خانه اتان بزن.

از مترو پیاده شدم توی خیابانی که 12 سال است مسیرم است یک پیرمرد سرتاپا سرخ پوش یک ضبط صوت از خودش آویزان کرده بود و آهنگ شاد پخش می کرد. من همه نوازنده های این خیابان را می شناسم که سر جمع سه گروه هستند اما این پیرمرد سرخ پوش با موهای بلوند شده بار اولی بود که در این خیابان می دیدم.

جلوی همه وام های بانکی را بسته اند چون به قشر پایین دست وام های بسیاری داده اند تا بزنن و لت و پار کنند و برقصانند.

لطفا حواستان به نخ های نامریی باشد. که به دست و پایتان بسته می شود.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۱ ، ۲۰:۰۴
زری ..

@shafiei_kadkani

 

ـــــــــــــــــــــــ

غوک‌نامه

 

▪️ای غوک‌ها که موجْ برآشفته خوابتان

وافکنده در تلاطمِ شطِّ شتابتان

 

خوش یافتید این خزهٔ سبز را پناه

روزی دو، گر امان بدهد آفتابتان

 

دم از زلال خضر زنید و مسلّم است

کز این لجن‌کده‌ست همه نان و آبتان

 

بی‌شرم‌تر ز جمع شمایان نیافرید

ایزد که آفرید برای عذابتان

 

کوتاه‌بین و تنگ‌نظر، گرچه چشم‌ها

از کاسه‌خانه جَسته برون چون حبابتان

 

در خاک رنگ خاکی و در سبزه سبزرنگ

رنگِ محیط بوده، هماره، مآبتان

 

از بیخ گوش نعره‌زنانید و گوش خلق

کر شد ازین مُکابرهٔ بی‌حسابتان

 

یک شب نشد کز این همه بی‌داد بس کنید 

وین سیم بگسلد ز چُگور و رَبابتان

 

تسبیح ایزد است به پندار عامیان

آن شوم‌ْشیونِ چو نَعیب غُرابتان

 

هنگام قول، آمرِ معروف و در عمل

از هیچ مُنکَری نبود اجتنابتان

 

بسیار ازین نفیر نفسگیرتان گذشت

کو افعی‌ای که نعره زند در جوابتان

 

داند جهان که در همهٔ عمر بوده است

روزی ز بال پشّه و خون ذُبابتان

 

جز جیغ و ویغ و شیون و فریاد و همهمه

کاری دگر نیامده از شیخ و شابتان

 

تکرار یک ترانه و یک شوم‌ْنوحه است

سر تا به سر تمامِ سطورِ کتابتان

 

چون است و چون که از دل گندابهٔ قرون

ناگه گرفته است تب انقلابتان؟

 

وز ژاژِ ژنده، خنده به خورشید می‌زند

شمع تمام‌ْکاستهٔ نیمتابتان

 

مانا گمان برید که ایزد به فضل خویش

کرده ست بهر فتح جهان انتخابتان

 

یا خود زمان و گردش افلاک کرده است

بر جملهٔ ممالک مالکْ‌رِقابتان

 

گر جمع «مادران به خطا»، نامتان نهیم

هرگز نکرده‌ایم خطا در خطابتان

 

نی اصلتان به‌قاعده، نی نسلتان درست

دانسته نیست سلسلهٔ انتسابتان

 

جز این حقیقتی که یکی ابر جادُوی

آورد و برفشاند بر این خاک و آبتان

 

پروردتان به نم‌نم بارانِ خویشتن

تا برگذشت حد نصیب از نصابتان

 

این آبگیر گند که آبشخور شماست

وین سان بوَد به کام ایاب و ذهابتان

 

سیلی دمنده بود ز کهسار خشم خلق

کاین‌گونه گشته بسترِ آرام و خوابتان

 

تسبیح‌تان دعای بقای لجن‌کده‌ست

بادا که این دعا نشود مستجابتان

 

ای مشت چَنگلوک زمین‌گیرِ پشّه‌خوار

شرم‌آور است دعوی اوج عقابتان

 

گاهی درون خشکی و گاهی درون آب

تا چند ازین دوزیستنِ کامیابتان؟

 

چون صبح روشن است که خواهد ز دست رفت

فردا، عنانِ دولتِ پا در رکابتان

 

چندان که آفتاب تموزی شود پدید

این جلبکان سبز نگردد حجابتان

 

این آبگیر عرصهٔ این جنگ و دار و گیر

گردد بخار و سر دهد اندر سرابتان

 

و آنگاه، دیوْبادِ دمانی رسد ز راه

بِپْراکَنَد به هر طرفی با شتابتان

 

وز یال دیوْباد درافتید و در زمان

بینم خموش و خسته و خرد و خرابتان

 

وین غوکجامه‌های چو دستارِ تازیان

یک یک شود به گردنِ نازک طنابتان

 

وان مار را گمارَد ایزد که بِشْکَرَد

آسودگی‌طلبْ تنِ خوش خورد و خوابتان

 

وز چشم مار رو به خموشی نهید و مار

باری درین مُجاوَبه سازد مُجابتان

 

نک خوابتان به پهنهٔ مرداب نیمشب

خوش باد تا سحر بدمد آفتابتان

 

با این همه گزند که دیدیم دلخوشیم

تا بو که خلق درنگرد بی‌نقابتان.

 

محمدرضا شفیعی کدکنی،تهران،۱۳۹۹

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۱ ، ۲۳:۴۹
زری ..

روزهای بدی را دارم میگذرونم. زندگی مردم را نگاه میکنم بنظرم میرسه دو دسته اند! یا فعالانه دارند یه کاری میکنند برای مشارکت در فضای مخالفت و همراهی با اعتراضات و یا یه دسته ای هستند که دارند با تلاش زندگی شخصی خودشون را پیش میبرند و کارهاشون را میکنند و من این وسط در یه برزخی هستم که داره داغونم میکنه. نه آدم فعالی هستم در موج اعتراضات و نه میتونم به برنامه های خودم و درسم و کارهای شغلی ام درست و حسابی برسم. همینجا خودم بگم که میدونم اصلا اینطوری نیست و این دسته بندی من اساسا اشتباهه اما ذهن شکنجه گر من و ذهن ناامید من اینها را به خوردم میده واینطوری هر روز فرسوده تر میشم.  از صبح تا شب فقط کارهایی را که خیلی مجبورم و باااید بااااید انجام بدهم را انجام میدم و هر چیزی را که بشه محول کرد به یه تایم دیگه واگذار میکنم به بعد:( درس خوندنم هم که هییییچ! هر روز میگم این را بخون و فلان چیز را تمرین کن و ... یهو میبینم یه هفته گذشته و هیییچ کاری نکردم بجز چند تا تلاش کمرنگ. تو تلگرام پرسه میزنم و مطالب اعتراضی و فراخوان ها را میخونم و بغض میکنم و میشینم گریه میکنم و از این صفحه و کانال میرم تو صفحه ی بعدی. لابلای همه ی این بغض ها و گریه ها برای بچه ها آشپزی میکنم غذاشون را میدم، جمع و جور میکنم، دستشویی میبرمشون و بازی کردنشون را نگاه میکنم و هر وقت خیلی احساس بی پناهی میکنم میشینم و میگم مامتان بغلتون کنه:) سریع یکیشون میاد خودش را می اندازه تو بغلم و اون یکی منتظر میایسته تا نوبتش بشه و اون را هم بغل کنم و باهاشون شوخی کنم:) نفس مامان کیه؟ - من / عمر مامان کیه؟ -من/ ناناز مامان کیه؟ -من/ خوردنی مامان کیه؟ -سریع با خنده اسم اون یکی داداششون را میگویند و من ادای خوردنش را در میارم که اگر من داداشت را بخورم اون تو دل مامان تنهایی حوصله اش سر میبره و با کی بازی کنه؟ و اونجا هر دو به اتفاق به این نتیجه میرسند که من باید آبجی شون را بخورم و دیگه اینجا رهاشون میکنم و مثلا موافقت میکنم که آره راست میگید آبجی را میخورم :)))

از اینهمه بی خاصیت بودن خودم متنفررررررررررم. 

دیشب خواب بدی دیدم، تمام پاهام از ترس کرخت و بی حس شده بود. بعد که حالم بهترم شد، گوشی را برداشتم که ببینم ساعت چنده فکر میکردم دیگه باید نزدیک صبح باشه، تازه دو و چهل دقیقه نصف شب بود. از تو اپ زبانشناس یه برنامه باز کردم و پلی کردم و گوش کردم تا خوابم برد. باز دوباره صبح با یه خواب بد دیگه بیدار شدم:( 

گوشی را ست کردم که نیم ساعت بخونم و پومودورو آلارم بده،  اومدم لپتاپ را باز کردم که برم لیسنینگ کار کنم و به جاش اومدم اینجا گفتم یه چیزی بنویسم شاید این مغزم یه کم سبکتر بشه. الان پومودورو آلارم داد که نیم ساعتت تموم شد و من هنوز اینجام و اصلا هیچ کاری شروع نکردم. 

ایکاش امیدوار بودم ....

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۱ ، ۰۸:۵۳
زری ..